تاریخ ایرانی: در روز چهارشنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۵۰ ماموران امنیتی رژیم شاه با حمله به شماری از کارگران کارخانه جهانچیت کرج که به اعتراضی صنفی دست زده بودند، آنها را به رگبار بستند.
کارخانه پارچهبافی جهانچیت در سال ۱۳۳۴ توسط محمدصادق یزدی فاتح، سرمایهدار معروف در چهارصد دستگاه کرج تاسیس شد. کارخانه با چند دستگاه ساده پارچهبافی شروع به کار کرد اما بر اثر سود کلان این حرفه و ارزانی کارگران، این کارخانه خیلی زود توسعه پیدا کرده و به سه قسمت کامل ریسندگی، بافندگی و تکمیل پارچه تقسیم شد. فشار اقتصادی بر کارگران این کارخانه در سال ۴۵ به اوج خود رسید به طوری که کارگران با روزی ۳۰ ریال و ۱۲ ساعت کار طاقتفرسا به کار گرفته میشدند. اولین اعتصاب کارگران در همین زمان و با هدف کم کردن ساعات کار و اضافه کردن دستمزد انجام شد، اعتصابی که موفق بود و توانست ساعات کار کارگران جهانچیت را به هشت ساعت در روز برساند. اما به دنبال پیروزی اعتصاب یک گروه ۱۲ نفری از کارگرانی که در جریان اعتصاب فعالتر بودند اخراج شدند.
در اردیبهشت سال ۵۰، پنج سال پس از اعتصاب اول، کارگران بار دیگر دست از کار کشیدند و سه روز در حیاط کارخانه متحصن شدند. در پایان روز سوم بود که کارگران در جاده تهران- کرج با ماموران ژاندارمری درگیر و سرکوب شدند. بر اثر این واقعه ۱۰۰ کشته و زخمی بر جای ماند و پس از آن تنها پنج ریال به حقوق روزانه کارگران اضافه شد. اعتصابهای مکرر کارگران این کارخانه تا زمان پیروزی انقلاب بارها ادامه پیدا کرد که موجب اخراج یا دستگیری و به زندان افتادن کارگران فعال شد.
گزارشی مفصل در نهمین سالگرد واقعه
روزنامه کیهان در هفتم اردیبهشت ۱۳۵۹، در آستانه نهمین سالگرد سرکوب اعتصابیون جهانچیت گزارشی کامل از ماجراهایی که منجر به این واقعه شده بود، منتشر کرد. متن این گزارش با عنوان «روزی که خون کارگران جهانچیت ستم سرمایهداری را گواهی داد» به انضمام چند گفتوگو با کارگران و خانواده شهدای این واقعه، که برگی از تاریخ مبارزات مردم ایران است، در پی میآید:
سه روز بود که ۱۵۰۰ کارگر کارخانه پارچهبافی جهانچیت دست از کار کشیده بودند و برای احقاق اندکی از حق بسیار خود در محوطه کارخانه متحصن شده بودند. نه وعدهها و تهدیدات مهندس کارخانه و نماینده فرمایشی کارگران و نه اهانتهای فاتح صاحب کارخانه هیچکدام نتوانسته بود اراده آهنین کارگران را در هم بشکند و آنها را به داخل سالنها بکشاند.
کارگران به رییس کارخانه سه روز مهلت داده بودند تا به برآوردن خواستهای آنان اقدام نماید و حلقههایی کوچک از زنجیر بزرگ روابط ظالمانه سرمایهداری را از دست و پای آنان بگشاید. سرهنگ منصوری با یک اکیپ سرباز در محوطه کارخانه بالا و پایین میرفت و به کارگران گوشزد میکرد که چنان بلایی بر سر آنان خواهد آورد که دیگر هوس اعتصاب نکنند. این وضع تا نزدیکیهای ظهر ادامه پیدا کرد و سرانجام سربازان که مقاومت کارگران را دیدند با خشونت آنها را از کارخانه بیرون انداختند.
کارگران در این وقت تصمیم گرفتند که برای رسانیدن صدای رسای خود به گوش دیگر کارگران به طرف تهران حرکت کنند. راهپیمایی در میان فریادهای حقطلبانه و تکبیرهای کارگران ساعتها ادامه یافت. کارگران به مقابل پاسگاه ژاندارمری جاده تهران- کرج رسیده بودند، آنجا ژاندارمها بازو به بازو در سه ردیف ایستاده بودند. کارگران خواستند زنجیر دستها را پاره کنند و به راه خود ادامه دهند که ناگهان باران چوب و چماق بر سرشان فرود آمد و به دنبال آن اسلحهها نشانه رفتند و با فرمان آتش سرهنگ منصوری با شلیک هر گلوله فریادی در گلو خفه شد و پیکری به خاک افتاد. و بعد همه چیز به ظاهر آرام شد، نه فریادی برمیخاست و نه گلولهای شلیک میشد، حتی بادی که از چند لحظه پیش شروع شده بود و گرد و غبار و کاغذ پارههای جاده را به هوا بلند میکرد دیگر نمیوزید. زمان توقف کرده بود و نمیخواست از این لحظه بزرگ به آسانی بگذرد و آنگاه صدای باران بود که سکوت سنگین لحظهها را میشست و خاکهای جاده تهران- کرج را در جویبارهای خون تطهیر میکرد.
ماموران غروب همان روز، زخمیها را که هفتاد، هشتاد نفر میشدند تحتالحفظ به بیمارستان ۵۰۱ ارتش بردند و بیآنکه از تعداد دقیق کشتهشدگان اطلاع دقیقی به دست آمده باشد شهیدان را به خاک سپردند تا آن آتش مقدس را که در سینه از هم دریده کارگران هنوز زبانه میکشید به خیال خود خاموش سازند.
فردا، روزنامههای تحت سانسور نوشتند: «بعدازظهر دیروز به علت اجتماع عدهای از کارگران چیتسازی کرج (جهانچیت) در محل کاروانسرا سنگی، راه عبور و مرور وسایل نقلیه بسته شد و چون کارگران با وجود مذاکرات و اخطارهای متعدد ماموران، حاضر به خروج از جاده و گشودن راه نشدند، سرانجام کار به خشونت کشید...»
خاطراتی از چهارشنبه خونین
فیضالله خردفلاح یکی از کارگران جهانچیت درباره روز واقعه میگوید: «کارگران بعد از اینکه متوجه شدند کسی به حرفشان توجهی نمیکند تصمیم گرفتند به طرف تهران راهپیمایی کنند تا علاوه بر اینکه کارگرهای کارخانههای دیگر از درد ما باخبر شوند، خواستهای خودمان را به گوش مقامات بالا برسانیم. موقع حرکت حدود ۱۵۰۰ نفر بودیم اما تا به محل زد و خورد برسیم عدهای از مردم با ما همراه شدند و حدود سه هزار نفر شدیم. تا محل کاروانسرا سنگی چند بار جلوی ما را گرفتند و خواستند که به کرج برگردیم. کارگران دیگر کارخانهها وقتی صدای تکبیر ما را میشنیدند میخواستند که به ما ملحق شوند اما در تمام کارخانهها را قفل کرده بودند. بعد از چند ساعت به کاروانسرا سنگی سر یک دو راهی رسیدیم. سربازان سه ردیف یک طرف جاده را بسته بودند و از راه دیگر یک گله گاو و گوسفند مشغول حرکت بودند. وقتی که خواستیم از میان زنجیر سربازان بگذریم چماقها و باتومهایی را که تا آن لحظه پشت سر خود پنهان کرده بودند، بر سر و روی ما زدند.
سروان منصوری بعد از اینکه به ما گفت شکمهایتان را پر دود میکنم دستور شلیک داد و تمام کارگران مثل برگ به زمین ریختند. عدهای از کارگران به یک حمام پناه بردند و عدهای هم به داخل کانال آب پریدند که چند نفر از آنها را آب با خود برد. آن روز دقیقاً تعداد کشتهشدگان را نفهمیدیم اما سه نفر از کارگران کارخانه به نامهای وجیهالله حشمفیروز، علی کارگر و حسین نیکوکار از آن به بعد مفقود شدند. تمام زخمیها را با وانت به بیمارستانهای ارتش بردند و برای هر مریض چند محافظ گذاشتند و هر روز یک مامور کیف به دست با چهار مامور قبهدار برای بازجویی از کارگران میآمدند و چون مدرکی از کارگران به دست نیاوردند ما را آزاد کردند ولی تا مدتها چه در خانه و یا کارخانه ما را کنترل میکردند.
بازجوییها و مشخصات شهدا به روایت کارگران
علی پوراکبری هم در مورد شهدای آن روز میگوید: آن روز به علت اینکه با ما مردم عادی هم بودند و ماموران کشتهها را با خود بردند دقیقاً تعداد کشتهشدگان معلوم نشده اما سه نفر از کارگران کارخانه را همان لحظه شناسایی کردند. یکی از آنها حسین نیکوکار بود که در آن موقع ۱۸ سال داشت. کارگر دیگر وجیهالله بود که فقط ۱۶ سال داشت و دیگری علی کارگر بود ۲۵ و ۲۶ ساله بود. این سه نفر همگی نانآور خانوادههایشان بودند. بعد از انقلاب تمام کارگران و بازماندگان شهدا از سرهنگ منصوری، مهندس خلیلی (مهندس کارخانه) و سالاری شکایت کردیم ولی به شکایت ما ترتیب اثر ندادند و سالاری اکنون (۱۳۵۹) مشغول ساختن ساختمان در کرج است.
خردفلاح درباره بازجوییهایش میگوید: «دردی را که من در هشت ماه معالجه خود در بیمارستان کشیدم فکر نمیکنم کس دیگری تحمل کرده باشد. هر روز دکتر مقداری از گوشت پایم را که چرک میکرد بدون اینکه مرا بیهوش کند با قیچی میبرید و من از زور درد آنقدر میله تخت را گاز گرفته بودم که رنگ میله رفته بود. بعد از پانسمان نوبت به بازجویی میرسید. بازجو همیشه یکسری سوالهای مشخص میکرد؛ کی به شما یاد داده است، کی به شما گفته است؟ سردسته شما کیست؟ و ما هم همیشه به آنها یکسری جوابهای مشخص میدادیم: «هیچ کس!» در مورد هر کدام از کارگران که به منزل منتقل میشد به ما میگفتند که او را اعدام کردهایم و اگر شما هم با ما همکاری نکنید شما را هم اعدام خواهیم کرد و یا اینکه چون با ما همکاری کردند آزادشان کردیم و به این وسیله میخواستند مقاومت ما را در هم بشکنند. بازجو که همیشه سر ناهار میرسید به ما میگفت «شما چرا این کارها را میکنید. چرا فکر شاهنشاه را ناراحت میکنید. همیشه یک دست شاهنشاه برای شما بالاست. شاهنشاه دوست ندارد نزدیک پایتخت شلوغ باشد!»
یادم هست یک بار تیمسار باقرپور برای بازجویی از کارگران به دفتر کارخانه آمد و مرا خواست. به ظاهر او میخواست این بار با خوشرویی از ما حرف بکشد، اول به من گفت بنشین، گفتم نمینشینم، گفت این صندلی کار برادرهای توست. مال توست، بنشین. گفتم مال من نیست چون اگر مال من بود تو اینجا نبودی.»
گفتوگوی کیهان با مادر یکی از شهدا
برای آشنایی با خصوصیات حسین نیکوکار به خانه مادرش واقع در محله اسلامیه (دولتآباد) کرج میرویم. در کوچه خاکی ابوسعید ۳۷ خانهای محقر است که یکی از اطاقهایش متعلق به مادر اوست. مادر تا صحبت از پسرش میشود چشمهایش پر اشک شده و میگوید من هنوز باور نمیکنم پسرم یعنی تنها نانآور خانهام مرده باشد. آخرین باری که او را دیدم خیلی سرحال بود تا اینکه غروب همان روز خبر آوردند که مرده است. من که جسد او را ندیدم، شاید نمرده باشد. بعد از یک سال بود که از طرف دولت یک شماره به ما در بهشت زهرا دادند و گفتند که این قبر پسر شماست. پدر پیرش هر روز مات و مبهوت به در کارخانه میرفت و منتظر آمدن پسرش میشد. بعد از مدتی او هم از غصه دق کرده و مرد.
من اکنون در یک مزرعه کار میکنم که سالی چهار الی پنج ماه را بیکار هستم. حسین را بعد از اینکه کلاس ششم را تمام کرد، سر کار گذاشته بودیم. نانآور من و پسر کوچکم و پدر پیرش بود. من فقط از خدا میخواهم که انتقام خون پسرم را از سرهنگ منصوری و دیگر کسانی که آن روز به آنها ظلم میکردند بگیرد تا من راحت سرم را بر زمین بگذارم.
منبع:
روزنامه کیهان، ۷ اردیبهشت ۱۳۵۹