نوع مقاله 
 
برلین، ۱۹۶۳: سه روایت از شهر تقسیم شده
زک گلدهمر / ترجمه: شیدا قماشچی
تاریخ ایرانی: در سال ۱۹۶۳ نشریهٔ آتلانتیک ضمیمه‌ای ۴۳ صفحه‌ای با عنوان «برلین، شهر شکسته» منتشر کرد. گزارش فقط دو سال پس از آغاز ساخت دیوار برلین تهیه شده و داستان‌های مربوط به تقسیم شهر به دو نیمهٔ غربی و شرقی توسط یک دیوار را روایت می‌کرد. در بیست و پنجمین سالگرد سقوط دیوار برلین، وبسایت آتلانتیک برخی از روایات ساکنان برلین را بازنشر کرده است.

 

 

نگهبان فراری

 

شب کریسمس سال ۱۹۶۱ یک نگهبان آلمان شرقی با نام «مایکل مارا» به آلمان غربی گریخت. او تنها نگهبانی نبود که فرار می‌کرد: تا سال ۱۹۶۳ بیش از هزار نگهبان از دیوار فرار کردند. یکی از آن‌ها کنارد شومان بود؛ تنها سه روز پس از ساخت مانع میان دو شهر از آن گریخت، گریزی که تصویر مشهور «جهش به سوی امید» از آن به یادگار مانده است. اما داستان مایکل مارا، فرار و بازگشت او به سمت نگهبانان مرزی جذابیت دارد. مارا لحظه‌ای از زندگی‌اش را بازگو می‌کند که دو سال پس از پناهندگی‌اش به آلمان غربی هنگام پرسه زدن کنار دیوار با نگهبانان مرزی ارتباط پیدا کرد:

 

چند هفته پیش، بعدازظهر یک روز نزدیک ایستگاه بازرسی چارلی مشغول پرسه زدن بودم. در آنسوی دیوار سه سرباز روی بلوک‌های بتونی نشسته بودند. با اشاره به من فهماندند که سیگار می‌خواهند. به نزدیکترین باجه سیگارفروشی رفتم و چند پاکت سیگار لایف خریدم، سیگاری که محبوب سربازان مرزی بود. چند کلمه‌ای برایشان نوشتم و با سیگار‌ها به آنسوی دیوار پرتاب کردم. سرباز‌ها با دقت اطرافشان را کنترل کردند و وقتی مطمئن شدند که کسی متوجه‌شان نیست سیگار‌ها را برداشتند. کمی بعد یادداشتی را با سنگ به اینسوی دیوار پرتاب کردند. نوشته بودند: «بابت سیگار‌ها ممنونیم…ما ازدواج کرده‌ایم و بچه داریم برای همین است که نمی‌توانیم به آنسوی دیوار پناهنده شویم. مجبوریم با این وضع سر کنیم. خیلی‌ها اینجا مثل ما فکر می‌کنند.»

 

سیگار‌ها را بین خودشان تقسیم کردند و پاکت را سوزاندند. یکی از آن‌ها دائما مواظب اطراف بود تا کسی نزدیک نشود. یک یادداشت دیگر نوشتم و برایشان توضیح دادم که من هم یک سرباز مرزی بودم و به غرب پناهنده شدم، دوست دارم که باز هم کنار دیوار بیایم و با آن‌ها ملاقات کنم. این یادداشت را با دو بسته دیگر از سیگار لایف به آنسوی دیوار پرتاب کردم. آن‌ها با شرح جزئیات به من پاسخ دادند: «امروز آخرین روز از دورهٔ شانزده روزهٔ نگهبانی ما از دیوار است. تو هم خوب می‌دانی که شرایط اینجا چگونه است. فردا باید دورهٔ فشردهٔ آموزشی را آغاز کنیم. برای اینکه بفهمی نگهبانان جدید خودی هستند به آن‌ها می‌گوییم که کلاه‌هایشان را بر عکس در دست بگیرند. ما نوزدهم یا بیستم به اینجا باز می‌گردیم. خیلی‌ها آرزو دارند که جای تو باشند.» علیرغم اینکه کنترل شدیدی بر دیوار وجود داشت اما هر از چندی با این سرباز‌ها صحبت می‌کردم. گرایش به آزادی را نمی‌توان سرکوب کرد و این مایهٔ امیدواری است.

 

 

حفاری تونل

 

در دسامبر سال ۱۹۶۲، شبکهٔ ان‌بی‌سی مستند «تونل» را پخش کرد؛ مستند ۹۰ دقیقه‌ای دربارهٔ تلاش سه دانشجوی برلین غربی برای حفر تونل زیر دیوار و کمک به خانواده‌های پناهجو. اما تنها دانشجویان در این کار دست نداشتند. در‌‌ همان زمان «اریکا فن هورنشتاین»، نویسندهٔ متولد پتسدام، با گروه سه نفرهٔ دیگری از حفاران تونل در برلین آشنا شد. آن‌ها ورنر، اُتو و فرانتس نام داشتند. (هورنشتاین نام خانوادگی این سه تن را منتشر نکرد.) این مصاحبه‌ها که از تحقیقات او برای کتابش «آنسوی دیوار برلین» در سال ۱۹۶۲ تهیه شده‌اند، تنش‌های میان اعضای گروه را نشان می‌دهند. دیدگاه فرانتس - که از آلمان شرقی پناهنده شده است - نسبت به شهر برلین با دیدگاه اُتو و ورنر متفاوت است. این دو دانشجویانی بودند که در کنار تحصیل به حفر تونل هم می‌پرداختند. هر سهٔ آن‌ها نسبت به عملیات نجات خوشبین بودند ولی کاملا از آیندهٔ برلین ناامید بوده و هیچ امیدی به اتحاد میان دو آلمان نداشتند. (متن را به شکل سؤال و جواب تغییر داده‌ایم تا فهم آن آسان‌تر شود.)

 

اریکا فن هورنشتاین: فکر می‌کنید اهمیت برلین غربی برای ساکنان بخش شرقی در چیست؟

 

فرانتس: امروزه برلین اهمیت چندانی ندارد. برای آلمان شرقی، برلین هم به یکی از شهرهای مرزی همچون هانوفر و درسدن تبدیل شده است. برلین پیش از اینکه دیوار بالا برود برای شرق اهمیت داشت. مردم مانند بچه‌ها خوشحال می‌شدند مغازه‌ای را ببینند که در ویترینش پرتقال چیده شده است. من تا هجده سالگی‌ام یک پرتقال واقعی ندیده بودم. اما فقط به خاطر ویترین مغازه‌ها نبود که به برلین غربی آمدیم. می‌توانستیم با خیال راحت در خیابان قدم بزنیم و صحبت کنیم بدون آنکه مجبور باشیم هر چند دقیقه یکبار اطرافمان را کنترل کنیم. به هر حال این‌ها گذشته است. عدهٔ اندکی معتقدند اگر شرق، برلین غربی را تصرف می‌کرد آینده بسیار تاریکتر بود و کل آلمان غربی نیز به تسخیر در می‌آمد.

 

ورنر: یک دقیقه صبر کن. واقعا تعداد کسانی که اینطور فکر می‌کنند اندک است؟

 

فرانتس: من اینطور فکر می‌کنم.

 

ورنر: فکر می‌کنم بیشتر مردم بخش شرقی هستند که می‌گویند برلین‌‌ همان است که بود؛ یک نماد یا دیواری که تنها در صورتی تداوم می‌یابد که قدرت حامیانش تضمین شود و حرف‌هایی از این دست.

 

فرانتس: به عقیدهٔ من این دیوار در حال فرو ریختن است.

 

ورنر: همین است که مردم را می‌ترساند و آن‌ها مجبور می‌شوند بگویند به خاطر خدا هم که شده نگذارید دیوار برداشته شود! اگر این اتفاق بیافتد در سوی دیگر چیزی جز تسلیم نخواهد بود.

 

فرانتس: فکر می‌کنم برای کسانی که در آلمان شرقی اینگونه فکر می‌کنند، برلین غربی سقوط کرده به شمار می‌آید.

 

اُتو: تو خیلی تلخ به قضیه نگاه می‌کنی.

 

فرانتس: شاید.

 

اُتو: من می‌خواهم راجع به نقش احساسات در این شرایط، چه در غرب و چه در شرق هشدار بدهم. در آلمان غربی، وقتی با همکلاسی‌هایم راجع به برلین حرف می‌زنم و برایشان توضیح می‌دهم که چه اتفاقاتی در حال وقوع است و چه کاری از دست آن‌ها بر می‌آید، همگی متعجب می‌شوند و ابراز همدردی می‌کنند. برلین برای آن‌ها خارق‌العاده است چرا که همیشه در کنار دیوار اتفاقاتی رخ می‌دهد، گلوله شلیک می‌شود و چیزهایی از این قبیل. برای همین است که آلمانی‌ها دوست دارند برلین را ببینند. اما مطمئنم اگر از آن‌ها بخواهید در ساخت تونل فرار کمک کنند، هیچکدام قبول نمی‌کنند و هر کدامشان بهانه‌ای می‌تراشند.

 

هورنشتاین: کسانی که با هم جمع می‌شوند، تونل حفر می‌کنند و عملیات نجات ترتیب می‌دهند معمولا چگونه افرادی هستند؟

 

اُتو: بیشتر آن‌ها کسانی هستند که از آلمان شرقی پناهنده شده‌اند. می‌توان گفت که ۹۰ درصد کسانی که به پناهندگی افراد کمک می‌کنند خودشان قبلا پناهنده بوده‌اند… اما باید یک موضوعی را روشن کنم: نمی‌توان انتظار داشت که کسی امروز پناهنده شود و فردا حفر تونل را آغاز کند. اول باید به اینجا خو بگیرد. باید با افراد دیگر و اهالی برلین غربی رابطه برقرار کند. بسیاری از پناهندگان جوان را می‌شناسم که از ناتوانی‌شان در برقراری روابط جدید به تلخی شکایت دارند. به سختی با آلمانی‌ها و برلینی‌های بخش غربی دوست می‌شوند. انگار یک مانع غیرقابل عبور میان آن‌ها وجود دارد.

 

فرانتس: میان طرز فکر‌ها شکاف عمیقی وجود دارد. اختلاف بسیار زیاد است…

 

ورنر: من هم همین احساس را دارم. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم که مردم نمی‌خواهند به برلین شرقی بروند زیرا مایل نیستند که این اختلاف‌ها را ببینند. نمی‌خواهند نزد خودشان اعتراف کنند که ما اینجا در جای گرم و نرم نشسته‌ایم ولی مردم آنجا برای خرید یک موز باید سه ساعت در صف بایستند. زمانی که با یک پناهنده از شرق روبرو می‌شوند همیشه یک تنش وجود دارد: دنیای او جهنم است و من اینجا راحت نشسته‌ام.

 

اُتو: من از این موضوع تعجب نمی‌کنم. دلیل آن خونسردی و بی‌عاطفگی مردم آلمان غربی به خصوص جوانان است. آن‌ها نمی‌دانند که چگونه باید بنشینند و با این مردم حرف بزنند و با شرایط پیچیده‌ای که در شرق وجود دارد مواجه شوند…

 

ورنر: در همین رابطه، باید از خودمان بپرسیم که آیا این بی‌علاقگی و بی‌عاطفگی نسل جوان فقط مختص به آلمان است یا در جوانان کشورهای دیگر همچون آمریکا و فرانسه و انگلیس نیز به چشم می‌خورد؛ باید بپرسیم که آیا این یک بیماری اجتماعی نیست که امروز همهٔ دنیا را گریبانگیر خود کرده است.

 

 

کارگر شورشی

 

«کرت ویسماک» حتی پیش از ساخت دیوار برلین هم در مخالفت با جمهوری دموکراتیک آلمان فعالیت داشت. از آلمان غربی به شرقی رفته بود تا کار بیابد. او در یک تظاهرات جمعی در سال ۱۹۵۳ نسبت به شرایط کار در بلوک شرق شرکت داشت. اما ویسماک در یک اعتراض شخصی در آگوست ۱۹۶۱ یعنی همزمان با ساخته شدن دیوار برلین، به تنهایی وارد عمل شد. در کارخانهٔ کابل‌سازی «اُبر اشپری» در یکی از اجتماعاتی که به طور مرتب در حمایت از شوروی سازماندهی می‌شدند، ویسماک سخنان پوچ رهبر کمونیست‌ها را تمسخر کرد و فریاد «انتخابات آزاد» در آلمان شرقی را سر داد. در کمال تعجب او درخواست حق رای را مستقیما به رئیس دولت آلمان شرقی «والتر اولبریخت» که به اشپیتزبارت (یعنی ریش بزی، لقب اولبریخت به خاطر آرایش ریش‌ها به مدل مشهور شوروی) منتقل کرد. ویسماک در سال ۱۹۶۳ در مقالهٔ مجلهٔ آتلانتیک از بهای مقابله با رهبر کمونیست‌ها نوشت که او را مجبور به ترک برلین کرد:

 

من به خاطر والتر اولبریخت مجبور به ترک برلین شدم. او به کارخانهٔ ما آماده بود تا راجع به دستیابی به توافقنامهٔ صلح نطق مهیجی ایراد کند. ساعت دو و نیم روز پنجشنبه همهٔ کارگران نوبت بعدازظهر یعنی هزار و پانصد نفر در سالن بزرگ برق فشار قوی جمع شدند تا به سخنرانی والتر اولبریخت رئیس شورای کشور و نخستین دبیر کمیتهٔ مرکزی گوش فرا دهند.

 

در لباس‌های کارگری و کفش‌های چوبی شبیه ماهی ساردین فشرده به هم منتظر ایستاده بودیم و برخی از کارگران از جرثقیل‌ها و کابل جمع‌کن‌ها بالا رفتند. من روی کابل جمع‌کن بالای سر مقامات ردیف اول نشستم. حرف‌های خسته کننده و کلیشه‌ای اولبریخت همراه با صدای آزاردهنده‌اش مثل همیشه حوصله‌ام را سر برده بود. همه چیز عادی پیش می‌رفت تا اینکه او گفت به گوشش رسیده که یک زن کارگر کارخانه از یکی از اعضای حزب پرسیده است که چرا ما انتخابات آزاد نداریم؟

 

اینجا بود که طاقتم تمام شد و عصبانی شدم. با حرارت شروع به دست زدن کردم. سکوت مرگباری همه جا را فرا گرفت، سر‌ها به طرف من چرخید که روی کابل جمع‌کن بالای صحنهٔ سخنرانی فریاد می‌زدم: «حتی اگر تنها باشم باز هم می‌گویم: انتخابات آزاد!»

 

اولبریخت بر سرم فریاد می‌کشید و از «مردم» و «طبقهٔ کارگر» حرف می‌زد. برخی از رفقای قدیمی حزب با فریادشان به تشویق او پرداختند. می‌توانستم ببینم که اعضای حزب از گوشه و کنار جمعیت به سمت من می‌آیند. پا‌هایم را جمع کردم تا نتوانند من را به پایین بکشند و فریادی زدم که فردا در همهٔ روزنامه‌ها منتشر شد: «شما هیچ می‌دانید که مردم واقعا چه فکر می‌کنند؟»

 

اولبریخت عصبانی شده بود و سخنرانی شدیداللحن و طولانی ایراد کرد. این سیل کلمات من را نجات دادند زیرا هیچ کس جرات نمی‌کرد که کلام «والی اولبریخت عزیز» را قطع کند و اگر به سراغ من می‌آمدند حتما سر و صدا ایجاد می‌شد. رفقای حزب با سر و صدای دیوانه‌واری به تشویق او پرداختند ولی هیچ کس از میان کارگران او را تشویق نکرد.

 

هنگامی که بالاخره سخنانش به پایان رسید با عصبانیت از در بیرون رفت (نخستین باری بود که این مشکل پدید آمده بود) و رفقای حزب همراه او خارج شدند تا وفاداریشان را ثابت کنند. دوستان نزدیکم نصیحت کردند که سریعا فرار کنم ولی من مثل همیشه در نوبت کاری بعدی‌ام حاضر شدم. یادداشتی به من دادند که به دفتر مدیریت بروم، در آنجا دو تن از اعضای کمیتۀ مرکزی حزب و دو نفر از اعضای فعال حزب در کارخانه منتظر بودند تا از من بازجویی کنند. کمی ترسیده بودم ولی هراس واقعی زمانی فرا رسید که متوجه شدم یک ماشین خاکستری من را تا خانه تعقیب می‌کند. بعد دیدم که مردی مقابل خانه‌ام ایستاده است.

 

من و همسرم هجده ماه است که در یک اتاق کوچک در اردوگاه مخصوص پناهندگان دویزبرگ سکونت داریم. زمانی که به خانهٔ خودمان منتقل شویم راحت‌تر خواهیم بود. اما مردم اینجا مفهوم زندگی در تبعید را نمی‌دانند. ما در برلین به دنیا آمده‌ایم، آنجا خانهٔ ماست ولی هیچ وقت نمی‌توانیم به آنجا بازگردیم. بعضی وقت‌ها آرزو می‌کنم که کاش در برلین غربی مانده بودم ولی آنجا فقط یک کارخانهٔ استیل وجود داشت و نیروی کارشان تکمیل بود. فکر برلین قلبم را می‌فشارد. ما اهل برلین هستیم و آنجا خانهٔ ماست، اینجا احساس تنهایی می‌کنیم.

شنبه 29 آذر 1393  15:38

آخرين تاريخ بازديد : پنجشنبه 9 فروردين 1403  18:35:24
کليد واژه هاي مرتبط : دیوار برلین  ; 
ارسال نظر
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیکی
نظر

ورود کد امنیتی :    Audio Version Reload Image
صفحه نخست | پرونده‌ها | پرونده‌های ویژه | گزارش‌های ویژه | تاریخ مصور | از دیگر رسانه‌ها | پاورقی | روزنگار | تاریخ جهان | کاغذ اخبار | دفتر مقالات | گزیده‌های تاریخی | تاریخ شفاهی | کتابخانه
© 2010-2011, Iranian History. All right reserved.
The Site is best viewed at a screen resolution 1200*800, optimized for mozilla firefox.
Design By ACACO.