پربیننده ترین مطالب
آخرین مطالب
آخرین مطالب پرونده ها
|
||||
|
||||
درگذشت آخرین کاردار آمریکا در تهران
تاریخ ایرانی: بروس لینگن، آخرین کاردار سفارت آمریکا در تهران در سن ۹۶ سالگی درگذشت. او در سال ۱۳۵۸، یکی از ۵۲ دیپلمات آمریکایی بود که ۴۴۴ روز در سفارت آمریکا در تهران گروگان گرفته شد. چیپ لینگن به خبرگزاری آسوشیتدپرس گفته پدرش روز دوشنبه در پی عوارض بیماری پارکینسون در یک مرکز درمانی در حومه واشنگتن درگذشت.
بروس لینگن متولد سال ۱۹۲۲ بود، از خانوادهای کشاورز در مینهسوتا. در جوانی و اوایل جنگ دوم جهانی در نیروی دریایی ایالات متحده خدمت کرد اما بعد برگشت به آمریکا و در وزارت امور خارجه استخدام شد. کارش را از پایینترین مدارج شروع کرد، افسر جزئی بود که فرستاده شد به آلمان و بعد هم به ایران، درست چند وقت بعد از سرنگونی دولت محمد مصدق. (خودش همه جا میگوید «حکومت مصدق»، چون آمریکاییها آن زمان سفت و سخت اعتقاد داشتند کاری که مصدق در اواخر دوران صدارتش کرده، براندازی بوده). بعد از ایران به کشورهای دیگر هم اعزام شد، از جملهشان پاکستان، عربستان سعودی، افغانستان و سفیر آمریکا در مالت. به فواصل مختلف در وزارت امور خارجه در واشنگتن هم خدمت کرد و کارشناس امور خاورمیانه بود؛ در برههای از جنگهای خونین میان پاکستان و افغانستان حتی رئیس واحد ویژهٔ رسیدگی به این منازعه شد. در ایران سمتش کارداری بود اما در چنان لحظهٔ سرنوشتسازی به این مقام رسید که نامش برای ابد در تاریخ ماند. ویلیام سولیوان، سفیر آمریکا در ایران، چند ماهی پس از وقوع انقلاب سال ۱۳۵۷ برگشته بود به کشورش و دیگر امکان بازگشتش هم نبود. حالا برای اینکه ایالات متحده اصلاً سر دربیاورد این انقلاب چیست و باید چکار کنند و چه موضعی بگیرند، احتیاج به زمان بود. نمیتوانستند برای وضعیتی آنقدر وخیم هر کسی را روانه کنند. به لینگن گفتند برای چند هفته برود به ایران و بشود کاردار ساختمان بیسفیر، تا بعد فرد مناسب را بفرستند برای سفارت. چند هفته شد چند ماه، ماههایی پر تب و تاب و آکنده از خطر و ایالات متحده هنوز داشت دست دست میکرد و وقت میکشت که شاید مهمترین بحران تاریخ سدهٔ بیستم آمریکا اتفاق افتاد: گروگانگیری. بروس لینگن آن زمان و تا ۴۴۴ روز بعدش هم، بالاترین مقام آمریکایی حاضر در تهران بود.
چهارده، پانزده سال بعد (۱۹۹۲ و ۱۹۹۳) بالاخره لینگن نشست و در گفتوگویی مفصل با چارلز استوارت کندی از خاطرات و ناگفتههای دوران خدمتش در ایران گفت، از هر دو باری که به ایران آمد، از بار اول به طور مختصر و از بار دوم به تفصیل. «تاریخ ایرانی» آبان ۹۲، ترجمهٔ متن کامل خاطرات او را منتشر کرد که پس از درگذشت او بازنشر میشود:
پرونده تاریخ ایرانی: خاطرات آخرین کاردار آمریکا در ایران ۱- ماموریت در ایران پس از سرنگونی مصدق
ایران برای من اتفاق غریبی بود.
میخواهم ازتان بپرسم چی شد که گذارتان افتاد به ایران؟
یک افسر جزء وزارت امور خارجه بودم و بهم مأموریت دادند؛ من آن زمان و همین الان هم فکر میکنم آدم، به خصوص اگر دومین مأموریت کل دوران کاریاش باشد، باید خودش با زبان خوش برود همان جایی که بهش مأموریت میدهند. نمیخواهی کار به دستور دادن بکشد.
جر و بحثی نمیکنی.
حکم مأموریتم را سال ۱۹۵۳ [۱۳۳۲] در هامبورگ گرفتم که بروم به کوبهٔ ژاپن و بشوم افسر کنسولی. به حکمم نگاه کردم که باید بروم کوبهٔ ژاپن و گفتم «خب، چرا نرم؟ به نظر که هیجانانگیز میاد، میرم اونجا.» قبلش هیچوقت به ژاپن نرفته بودم؛ نزدیکش رفته بودم، فیلیپین سر جنگ دوم جهانی. اسباب و لوازمم را فرستادم به ژاپن ــ آن زمان هنوز مجرد بودم و هنوز اثاثیهٔ شخصی خیلی مفصلی نداشتم. در برمنهافن سوار هواپیمای آمریکا شدم. سفر بازگشتم به وطن معرکه بودم؛ آن زمان ما هنوز میتوانستیم سر سفر با هواپیماهای آمریکایی، در قسمت گران تشریفاتی صندلی بگیریم. در واشنگتن با چند و چون کار آشنا شدم و بعد رفتم مرخصی پیش خانوادهٔ کشاورزم در مینهسوتا.
پنج روز مانده به رفتنم به کوبهٔ ژاپن، توی مزرعهٔ مینهسوتا از وزارت امور خارجه بهم تلفن زدند و گفتند «قرار نیست بری کوبه؛ قراره بری تهران.» من هم رفتم به تهران. حکمم عوض شد چون من افسر مجردی بودم ــ به قول معروف ــ دمدست، در دسترس و بیاهمیت. بعد از سرنگونی حکومت مصدق و اعادهٔ تاج و تخت به شاه در فصلی بحرانی از تاریخ ایران بعد جنگ، سفارتخانهٔ آمریکا در تهران داشت توسعه مییافت و بزرگ میشد. سفارتخانه که سفیرش لوی هندرسون بود، احساس میکرد به کارکنان بیشتری احتیاج دارد. تابستان بود، ماه اوت [شهریور]، که من و چندتا افسر دیگر، که دوتاشان مثل من مجرد بودند، با یک هواپیما رسیدیم به تهران. بر حسب اتفاق، این شد نخستین برخورد من با تهران.
برای اینکه کمی بتوانیم موقعیت را حس کنیم، به خصوص در آن روزگار، یک افسر مجرد را خیلی بیشتر از بقیه انتقالیخور میدیدند و عملاً هم بود دیگر. افسران مجرد و متأهل را واقعاً از همدیگر تفکیک میکردند و بینشان فرق میگذاشتند. افسر مجرد را هر جا میشد گذاشت اما برای افسر متأهل کمی سخت بود هر جایی کار کند.
بله، فکر میکنم قضیه همین بود. هنوز هم فکر میکنم معقول و عملیاش همین است دیگر. مطمئنا آن زمان همهمان سفت و سخت فکر میکردیم داریم برای وزارتخانهای منضبط کار میکنیم و به خصوص چون افسرانی جز هستیم، باید به دستورات گردن بگذاریم. فکر میکردیم باید به هر جایی که وزارتخانه لازم میبیند، برویم و میرفتیم. من که مجذوب و شیدا بودم. نقشه را نگاه میکردی؛ تا قبلش هیچ وقت به تهران نرفته بودم دیگر. خانوادهام هم وقتی شنیدند، قطعاً مجذوب این شدند که قرار است بروم به جایی دور. یادم هست آن زمان داشتم نگاه میکردم به فهرست پایگاههایی که در ایران داشتیم، از جمله چندتایی کنسولگری و یک کنسولگری اصلی. یکی از نامهای روی نقشه مشهد بود. معلوم است که نمیدانستم تلفظش چی است و گفتم «مشد». نهایتاً رفتم به آنجا برای خدمت.
کی رسیدید به آنجا؟
احتمالاً اوت ۱۹۵۳ [شهریورماه ۱۳۳۲] بوده.
برههٔ خیلی جالب توجهی است. زمانی که رسیدید، وضعیت سیاسی چطور بود؟
گمانم من چند هفته، یا نهایتاً چند ماه، بعد از اتفاقات خیلی پر سر و صدایی رسیدم که حولوحوش فروپاشی حکومت مصدق و قدرت گرفتن زاهدی در جریان بودند.
زاهدی سرلشکر بود.
قدرت دست سرلشکر زاهدی بود، قطعاً با حمایت سیآیای و ــ به دید خیلی آدمها ــ مداخلهٔ فعالانهاش در تسهیل سرنگونی حکومت مصدق، بازگشت شاه از رم که چند هفته قبلتر فرار کرده بود به آنجا [شاه چند روز قبلتر رفته بود به رم. م.] و آغاز رابطهای بسیار متفاوت بین ایران و ایالات متحده. البته که در چشماندازی وسیعتر تاریخ پیچیدهٔ ایران بعد از جنگ را میدیدی، تاریخی که شامل اشغال استان آذربایجان ایران به دست شوروی هم میشد و مداخلهٔ فعالانهٔ ما در آن زمان به واسطهٔ سازمان ملل و اینکه سر آخر شوروی مجبور شد پا پس بکشد و از آن مهمتر، از نفوذ و اثرگذاریاش کاسته شد. ضمناً دورانی بود متأثر از برنامهٔ ملی کردن صنعت نفت، برنامهای که حکومت مصدق اجرایش کرده بود، و رابطهٔ پر گیر و گرفتاری متعاقبش، به خصوص بین ایران و بریتانیا، اما چون در قضیهٔ نفت ما هم یکی از شرکا بودیم و پایمان حسابی وسط بود، رابطهٔ خود ما هم با ایران گرفت و گیر داشت. آن زمان لوی هندرسون سفیرمان بود. هربرت هوور پسر مدام میآمد به تهران و سرپرست گروه مذاکرهکنندهٔ آمریکایی در مورد قضیهٔ ملی کردن صنعت نفت بود.
هربرت هوور پسر آن زمان معاون وزیر بود؟
بله. گماشته شده بود که مشخصاً به امور مرتبط با ملی شدن صنعت نفت و آشفتگیهای پیشآمده در کار شرکتهای آمریکایی، هلندی، بریتانیایی و دیگر شرکتهای نفتی حاضر در آنجا متعاقب سرنگونی حکومت مصدق رسیدگی کند. من افسر جزئی بودم که مرا گذاشته بودند در واحد اقتصادی سفارتخانه. زیر نظر سفیری کار میکردم که همیشه به نظرم یکی از غولهای دیپلماسی آمریکا در دوران بعد از جنگ آمده. اسمش لوی هندرسون بود. منتقدان خودش را هم داشت اما من هیچوقت جزو این منتقدان نخواهم بود، دستکم بابت نحوهٔ رفتارش با افسران جزء وزارت امور خارجه. من یک افسر دونپایهٔ وزارت امور خارجه بودم، ردهٔ شش. آن زمان پایینترین رده همین بود. ایران دومین مأموریتم بود. با سابقهای که قبلش در نیروی دریایی داشتم، حس احترام شدیدی نسبت به مافوق و در نتیجه در آن سفارتخانهٔ درندشت و در حال توسعه نسبت به سفیر داشتم.
آن زمان سفارتخانهٔ درندشت و بسیار پرقدرتی بود در تهران. به رغم همهٔ اینها، لوی هندرسون از آن سفیرهایی بود که میتوانست تا رده پایینترین افسرانش را هم در نظر داشته باشد و بهشان احترام بگذارد و توجه کند و بگذارد در ــ به قول معروف ــ جلسههای کارکنان هم آن پشتها بنشینند و حاضر باشند. در آن جلسهها من عضو فعالی نبودم، اما اجازه داشتم ببینم و گوش بدهم؛ باقی افسرها هم اجازه داشتند. به نظرم همین مایهٔ اعتبار و خوشنامیاش بود و قطعاً کمکی هم بود به من تا بتوانم در مقام یک افسر جز، در واحد اقتصادی فعالتر باشم و کار کنم.
با آدمهای مختلف که حرف میزنی، حس میکنی هندرسون بیشتر از بقیه سرویس امور خارجه را یک جایگاه خدمترسانی میدید و قائل بود به اینکه باید افسران جزء را آموزش داد و به کار گماشت و برای آیندهٔ سرویس و خدمترسانی ساخت.
واقعاً اینجور آدمی بود. من حرمت و احترام بالایی برایش قائل بودم. زنی داشت که جزو اژدهاهای وزارت امور خارجه بود؛ آن زمان به زنان مقامهایی که در کارها دخالت میکردند، میگفتیم اژدها. اما من خیلی مشکلی نداشتم چون یک افسر جزء بیزن بودم و در نتیجه آماده بودم ازم ــ به قول معروف ــ هر جور استفادهای بکنند؛ آن زن هم در چارچوب کار سفارت حسابی از افسرهای جز استفاده میکرد.
برای اینکه ماجرا دستمان بیاید، زن هندرسون چکار میکرد؟
آن زمان، و الان هم، سفارتخانهٔ آمریکا در تهران در محوطهای بود وسیع... ۲۷ جریب [حدود ۱۱۰ هزار متر مربع]... جایی که آن زمان حومهٔ شهر به حساب میآمد و امروز وسط شهر است. آن روزها حضور سفارت، خارجیها و آمریکاییها خیلی به چشم میآمد، در نتیجه کارکنان دیپلماتیک خارجی زندگی اجتماعی خیلی خوبی داشتند. کانون قدرت بیگانه، کانون نفوذ و اثرگذاری سیاسی خارجیها یکجورهایی متمرکز شده بود در سفارت آمریکا و سفارت بریتانیا. ذهن سفیر هندرسون، خیلی درگیر اهداف سیاسی دولت آمریکا بود. من فکر میکنم محقق کردن این اهداف نیاز داشت ــ و همین امروز هم نیاز دارد ــ به مشارکت فعال کارکنان و پشتیبانیشان از سفیری که نمایندهٔ دیپلماسی کشورشان است. خانم هندرسون یک آن هم تردید نداشت که باید به ما افسران جزء دور و برش دستور بدهد در چارچوب کار سفارت اینجا باشیم، آنجا باشیم، آمادهٔ ترجمه کردن باشیم، آماده باشیم کسی را از دم در ورود برداریم ببریم جایی دم بوفه و به حرف بکشانیمش و سرگرمش کنیم. در این کارها خیلی جدی و سختگیر بود و از من و دیگر افسرها و همسرانشان انتظار داشت هر وقت او هوس میکند، در دسترس و در اختیار باشند. نه فقط در مهمانیها بلکه بعضی وقتها در شرایطی خاصتر و در محل اقامت سفیر هم، که آنجا حاضر باشند کمک کنند. گفتم که من مجرد بودم و کم و بیش فکر میکردم چنین روالی در وزارت امور خارجه عادی و طبیعی است. بقیه که مدت بیشتری بود آنجا بودند، به خصوص همسران کارکنان، شروع کردند به اظهار دلخوری از این وضعیت، اگرچه خیلی کمتر از این قدری که امروز اظهار دلخوری میکنند. اما واقعاً کلی آدمها هم در سفارت بودند که تن نمیدادند به این قضیه. بعضی وقتها آزردگیها و رنجشهایی پیش میآمد که باعث میشد این تصویر از برخی زنان سفرا پررنگتر شود، زنهایی که معروف شده بودند به اژدها.
کار اقتصادی شما چه بود؟
کارهایی در مورد صنعت سیمان ایران شده بود اما به گمانم یکی از صریحترین برآوردها را در مورد این صنعت نوشتم. یادم هست گزارشی بیست صفحهای شد. من تخصصی در زمینهٔ سیمان نداشتم اما همان اوایلی که رسیدم به آنجا، مسوول شدم گزارشی در این باره آماده کنم تا بفرستند. آن روزها مثل الان نبود که همهٔ گزارش هم را با تلگراف بفرستند. بیشتر گزارشهای مفصلتر بستهبندی و فرستاده میشدند. در آن واحد افسر جزئی بودم که چندتایی مسوولیت داشتم. بیشتر مسوولیتهایم هم متمرکز نه روی نفت بلکه روی صنایع خرد ایران بود. وظیفهمان اغلب این بود که زیردست مستشاری اقتصادی کار کنیم. برای این مستشارها ما پادو بودیم؛ ما را میفرستادند برویم اینور و آنور کارهایی انجام بدهیم.
مستشار اقتصادی سفارت کی بود؟
آقایی به اسم بیل بری که آن زمان مریض هم بود. بعد از مأموریت تهران دیگر خبری ازش ندارم.
تلقی شما از شاه چه بود... برای یک افسر جز که برای اولین بار به آنجا رفته؟
تلقی ما این بود که افتادهایم روی دور درست. اوضاع راه داشت بهتر بشود دیگر. حکومت مصدق را پشت سر گذاشته بودیم. حالا حکومتی سر کار بود به سرکردگی سرلشکر زاهدی که خیلی به منافع آمریکا توجه داشت. توافقنامهٔ نفتی هم بالاخره حاصل شده بود. در چارچوب منافع آمریکا در آن بخش از دنیا، دورهای بود سرشار از خوشبینی. آن زمان شاه هنوز پادشاهی بود خیلی جوان و فکر میکنم به گمان خیلی از ما آدمی که منافع آمریکا را درک میکرد و بهشان توجه داشت. آدمی به قول معروف منعطف که خیال همه را راحت میکرد سیاستهای دولتش و زاهدی، نگرانیها و منافع آمریکا را در نظر میگیرد. آن زمان ایالات متحده نقش عمدهای در تهران بازی میکرد. بازیگر اصلی صحنه بود.
این همان دورهای است که دیدگاههای آمریکاییها و بریتانیاییها کمکم شروع کردند به دور شدن از همدیگر، دستکم تلقی من این است، تلقیای که کمی بعدتر از آن زمان در عربستان سعودی پیدا کردم. ایده این بود که تا وقتی نفت از چاهها بیرون میآید و سودی دارد که درخور است، نباید صرفاً در انحصار کامل آمریکا باشد. نفت میتوانست قطعاً دست خود حکومتهای منطقه هم باشد. بریتانیاییها هنوز هم نسبت به نفت احساس تملک داشتند. دستکم تلقی من وقتی در عربستان سعودی بودم، این بود. قضیه به نظر شما چطور میآمد؟
فکر میکنم دورهای بود که بریتانیا داشت دست بالایش را در ایران از دست میداد. از آن به بعد دیگر باید حضور سیاسیشان را در تهران و کلاً در آن منطقه با ما شریک میشدند، جوری که تا قبلش هیچ سابقه نداشت؛ مجبور بودند با شرکتهای نفتی آمریکایی شریک شوند، جوری که تا قبلش حتی حرفش هم نبود.
در رفتار همکاران بریتانیاییتان در آنجا نشانهای از این تغییر وضعیت میدیدید؟
در آن سطحی که من بودم، شخصاً چیزی حس نمیکردم. روابط ما خیلی صمیمی و خیلی خوب و خیلی نزدیک بود. به گمان من بریتانیاییها، به خصوص در حال و هوای دیپلماسی، خیلی محتاط و مراقب بودند در برابر ما چطور رفتار کنند. در سطحی که من بودم، گیر و ناسازگاریای حس نمیکردم.
روابطتان با ایرانیها چطور؟ با ایرانیهایی سروکار داشتید از طبقهٔ فرادست و در حوزهٔ کاری؟
ما با خیلی از ایرانیها ارتباط داشتیم، اما عمدهشان مال طبقهٔ فرادست بودند ــ آدمهایی غربی شده که انگلیسی حرف میزدند. من فارسی بلد نبودم. من و دیگر مأمورانی که به آنجا رفته بودیم، درجا شروع کردیم به آموختن زبان فارسی. فارسی حرف زدن من هیچوقت به حدی نرسید که بتوانم بیشتر یک گفتوگوی سیاسی را به فارسی پیش ببرم و انجام بدهم. فارسیِ آشپزخانه بود بیشتر، اما آنقدری بود که به ایرانیها بفهمانم علاقمند و مجذوب زبان و فرهنگشان هستم و حاضرم کمی ازشان یاد بگیرم. بیشتر روابط ما با کسانی بود که از گذر برنامهٔ سفت و سخت سفارت برای تبادلنظر با طبقهٔ فرادست ایران میدیدی. من با ایرانیهای عادی و معمولی چندانی حرف نمیزدم. البته که خیلی آدم میدیدم. تهران آن زمان هم شهر بزرگی بود. راحت و بیهیچ نگرانی تویش اینور و آنور میرفتیم، از جمله میرفتیم به بازارهایش.
روزگار خیلی جذابی بود، به خصوص برای یک افسر جزء مجرد که برای اینور و آنور رفتن و انجام امور در دسترس بود. بابت مأموریتهایی کاری و علایقی شخصی کلی دور و بر تهران و شهرهایی دیگر را میگشتیم. من و کسانی دیگر از اعضای سفارت، به خصوص افسرهای مجرد، سرپرست گروههای بحث و مکالمهٔ انجمن ایران و آمریکا هم بودیم، مرکزی دوملیتی که آن زمان تازه شروع کرده بود به گسترش فعالیتهایش و سر آخر، در بار دومی که من در تهران خدمت کردم [سال ۱۳۵۸]، دیدم بدل شده به یکی از بزرگترین مراکز اینگونه در دنیا.
یادم هست در این گروههای بحث و مکالمه (که تویشان به ایرانیهایی عادی و معمولی بر میخوردم که میآمدند زبان انگلیسیشان را تقویت کنند) میافتادیم به بحث دربارهٔ کلی مسائل سیاسی آن زمان. یادم هست چقدر شگفتزده بودم ــ این اواخر داشتم بعضی نامههایی را که آن زمان نوشته بودم، میخواندم ــ از اینکه هر قدر هم اعتقاد راسخ سفارت و سیاست رسمی آمریکا حول این باشد که شاه در سلامت است و به فکر منافع ایران است و دارد خوب کار میکند و پشتیبانی مردم ایران را به دست میآورد و دارد، اینها الزاماً گزارههای کاملاً درستی نیستند. بیشتر آن جوانها منتقد حکومت بودند، جوری که آن زمان سفارت نمیتوانست درست و حسابی بفهمد.
آیا سفیر هندرسون یا مستشار سیاسی سفارت تلاشی میکردند برای یکجورهایی... با توجه به اینکه این افسران جز را داری که میروند بیرون از سفارت آدمها را میبینند... امکان خوبی بوده برای سر درآوردن از اینکه چه خبر است؟
معلوم است که میکردند. نه فقط هندرسون بلکه مستشار سیاسی و معاون سفارت هم. ما را تشویق میکردند برویم آنجا و برگردیم گزارش بدهیم. اما به نظرم بخش زیادیش گم میشد. بخش زیادیش را گوش نمیدادند. ما دلمان نمیخواست گوش بدهیم. منظورم از «ما» دولت آمریکا است که از واشنگتن شروع میشد و تا خود حوزهٔ کاری میگسترد. دورانی بود که بابت برگشتن شاه خیال خیلیها راحت شده بود و کلی امید و اعتقاد به موفقیت داشتیم و فکر میکردیم این وقایع واکنش زمانه است به نیازهای خود ایران. خیلی به چیزهایی که میشنیدیم، گوش نمیکردیم. الان که به عقب برمیگردم، میبینم خیلی هم حرفها را ثبت و ضبط نمیکردم. ۲- آمریکاییها از نگاه ایرانیان تلقی شما از احساسات نسبت به دولت مصدق چه بود، چه در داخل سفارت و چه بین آدمهایی که باهاشان حرف میزدید؟
او پوپولیست بود، یک خطیب بلدِ کار. امروز که به گذشته نگاه میکنم، به نظرم میآید باید نتیجه بگیریم که آن زمان خیلی باهوش و حواسجمع نبودیم. میبینی در تهران هر آن بابت تقریباً هر چیزی میشود جمعیتی را به خیابان کشاند. وقتی رسیدم تهران، چند هفته بعد از سرنگونی حکومت مصدق، جمعیت در خیابانها بودند و ستایششان از زاهدی و شاه را فریاد میزدند. حالا که نگاه میکنم به نظرم میآید هیبت این طرفداری ظاهری مردم از بازگشت شاه و از پایان کار حکومت مصدق که به نظر طرفدار شوروی میآمد و به چپ غلتیده بود، زیادی من را گرفته بود. ما به خودمان قبولانده بودیم حکومت مصدق از منافع عمدهتر ایران و از منافع مردم عادی توی خیابانها بیخبر و دور است. اشتباه میکردیم. دستکم تاریخ بهمان میگوید اگر اتفاقات پس از آن دلالت و معنایی داشته باشند، ما اشتباه میکردیم. قبلتر هم اشاره کردم که اگر به گذشته و به چیزهایی که خودم آن زمان نوشتهام نگاه کنیم، درمییابیم که من داشتم دستکم از آن جوانان انجمن ایران و آمریکا اشارهها و پیامهای متفاوت دیگری میشنیدم. اما ظاهراً خوب و کافی گوش نمیدادم. یادداشتهایم خیلی درست و حسابی ثبتشان نکردند. تأثیر کلیشان را اگر از منظر آن گزارشها به سفیر و مقامهای دیگر بسنجیم، کافی نبوده است.
آن زمان من مسوول گزارشهای سیاسی نبودم و احتمالاً باید میرفتم پروندهها را میخواندم تا بفهمم چقدر از حرفهایمان گزارش میشوند به واشنگتن. تعجب نمیکنم اگر بفهمم کلی گزارش با این دیدگاه متفاوت وجود داشته که از دید بعضیها شاه و زاهدی هم با بسیاری از مردم سازگار و همگام نبودهاند، اما معمولش این است که در واشنگتن این دست گزارشها با دقت خوانده نمیشوند.
اگر هم خوانده شوند، چکارشان میشود کرد؟ احتمالاً در مورد هر کشوری اوضاع همین است.
بله. البته که انقلابی که بعدتر اتفاق افتاد، شاهدی است گویا بر حرفم.
جلوتر به این قضیه هم میرسیم. ماجرا تا حدی این است که الان در سال ۱۹۹۲ ما فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی را دیدهایم اما دنبال آدمهایی میگردیم که آن دورهٔ قبل را دیده باشند و بتوانند حالا که گذشته مرورش کنند. آنجا در مورد خطر شوروی و کمونیسم داخل کشور چه حسی بود؟
خطرش بزرگ جلوه میکرد. اتحاد جماهیر شوروی خرس بزرگ شمال بود دیگر و واقعاً هم بود. در زمان تزارها خرس بزرگی بود در برابر ایران. ایرانیها و روسها جنگها کرده بودند با همدیگر. ایران بخشهایی از خاکش را از کف داده بود و تمامیتش مدام در معرض تهدید بود. بعد از جنگ دوم جهانی ماجرای آذربایجان پیش آمده بود. آن ماجرا نقطهٔ اوج نگرانیهای جهانی و بالطبع ایالات متحده در مورد خطر شوروی بود؛ آغاز خطر جدی شوروی متعاقب دکترین ضد شوروی ترومن، ماجراهای کره و همهٔ قضایای دیگر. و البته اتحاد جماهیر شوروی و بلوک کمونیسم بیهیچ فاصلهای آن بالا بودند. خیلی نزدیک و کنار دست بودند. خیلی دور نبودند. در نتیجه کلی نگرانی بابت این قضیه بود و به خصوص ــ در معنای عمدهٔ استراتژیکش ــ در مورد دسترسی شوروی به آبهای گرم خلیج فارس در جنوب و استیلایش بر نفت منطقه. آن زمان این نگرانی مهمی بود.
یادم نمیآید آن زمان به هیچکدام از دیپلماتهای شوروی برخورده باشیم. رابطهمان با آنها خیلی کم بود. سفیر آنها را میدید، گمانم افسرهای بلندپایه هم سر اموری دیپلماتیک آنها را میدیدند. ساختمان سفارتخانهها در شهر خیلی دور از همدیگر نبودند. تهران شهری است که دیپلماتها در آن حضور خیلی عمده و چشمگیری دارند، به خصوص حضور فیزیکیشان چشمگیر است. قدرتهای بزرگ در تهران صاحب فضاهای بزرگی بودند نشانگر نقشی که در سیاست ایران ایفا میکنند. محوطهٔ سفارتخانهٔ شوروی در تهران فضایی عظیم است درست وسط تهران. محوطهٔ سفارتخانهٔ بریتانیا حتی بزرگتر بود. هر دویشان نه فقط این فضاهای بزرگ را وسط شهر داشتند بلکه صاحب محوطههایی جداگانه در حومهٔ شمال شهر هم بودند که هوایش خنک بود و تابستانها پذیرایشان بود.
به این قضیه اشاره کردم چون حضور فیزیکی این سفارتخانهها خودش موضوع خیلی جالبی است نشاندهندهٔ تاریخ سیاسی دخالت قدرتهای خارجی در ایران، دخالتهایی هم جغرافیایی (از سوی اتحاد جماهیر شوروی و پیشترش روسها [تزاری] و همچنین بریتانیاییها) و هم سیاسی (از طرف روسها، بریتانیاییها و ما). نهایتاً حین دوران خدمتم در مشهد ــ حدود پنج ماه در آن شهر نزدیک مرز شوروی جانشین کنسول بودم ــ حس کردم و به نظرم آمد اتحاد جماهیر شوروی حتی نزدیکتر است چون تنها دلیل برای بودن آن کنسولگری در آنجا نزدیک مرز افغانستان و شوروی، وجود یک پایگاه شنود بود برای کار اطلاعاتی در مورد اتحاد جماهیر شوروی و خطر شوروی. پیامدهای ضمنی خطر شوروی در پهنهٔ سیاست ایران را میشد به واسطهٔ حزب توده دریافت که حزب کمونیست ایران بود. این حزب هنوز هم هست اگرچه الان بعد از انقلاب غیرقانونی است. آن زمان حضور خیلی فعالی داشت اما در آن برهه هم غیرقانونی بود. با این حال خودش هم خطر بزرگی بود.
با ایرانیها که برخوردید، به خصوص با جوانها سر بحث و مکالمههای سیاسی، آیا پیشفرض همهشان این بود که ایالات متحده، شاه را برگرداند و با چشمک بهتان میگفتند واقعش اینکه کار سیآیای بوده؟ آیا برای آن جوانان دانشجوی زبان، قضیه اینقدر پذیرفته و قطعی بود؟
ما خیلی چیزی در مورد این قضیه نمیشنیدیم. به قول شما این نکته پذیرفته و قطعی بود که شاه برگشته به تاج و تختش و موضع رسمی این بود که مردم تهران به این نتیجه رسیدهاند که مصدق گزینهٔ غلطی بوده و همین باعث شده عواطف مردم و قدرتهای سیاسی داخل خود ایران شاه را برگردانند به تاج و تختش. آن زمان خیلی کسی از چند و چون نقش سیآیای خبر نداشت. شاید خیلی از ایرانیها این فرض را داشتند که دست سیآیای در کار بوده اما گمانم این قضیه تا مدتها بعدتر بدل به عامل مهمی در برآورد ایرانیها در مورد ایالات متحده نشد.
به نظر میآمد کلی شور و شوق هست، و به نظرم بخش عظیمی از این شور و شوق اصیل و مردمی بود، بابت اینکه با برگشتن شاه به تاج و تختش، تهران در مسیر حرکت متفاوت و امیدبخشی میافتد. و البته این نکته هم به نفع ایالات متحده بود که در چشم بسیاری از ایرانیها، در مقایسه با شوروی و بریتانیا، آمریکا یک قدرت خارجی «خوب» بود.
طی سالهای پیشترش، بر خلاف شوروی و بریتانیا که در ایران مداخلهٔ فیزیکی کرده بودند، آمریکاییها در زمینههای انساندوستانه در ایران فعال بودند، در حوزهٔ آموزش و دیگر فعالیتهای بشردوستانه، در ساختن بیمارستان و مدرسه. بیشتر این کارها هم حاصل تلاشهای گستردهٔ میسیونرهای مذهبی آمریکایی بود. اگرچه مأموریت این میسیونرها با هدف گرواندن آدمها به مسیحیت طراحی شده بود، گمانم بیشترشان قبول داشتند که بنا نیست خیلی آدمهای زیادی را به سمت مسیحیت بکشانند؛ اما در امور آموزش و پزشکی خیلی فعال بودند و به نظرم حتی همین امروز هم ایرانیها، ایالات متحده را بیشتر بابت حضور و کمکمان در این عرصههای انسانی به یاد میآورند. آنجا خیابانهایی بودند که به یاد میسیونرهایی فعال در عرصهٔ آموزش نامگذاری شده بودند. سالهای ۱۹۵۳ و ۱۹۵۴ و ۱۹۵۵ که من آنجا بودم [سالهای ۱۳۳۲ تا ۱۳۳۴] هنوز مدرسههایی بودند که این میسیونرها ادارهشان میکردند. بیمارستانهایی هم بودند که این میسیونرها ادارهشان میکردند. بین خیلی از ایرانیها، این احساس که آمریکا در این زمینهها فعال بوده، خیلی قوی بود. این احساس ــ به قول شما ــ هر شک و خشمی را نسبت به فعالیتهای اطلاعاتی خرابکارانهٔ آمریکا در عرصهٔ سیاست تهران، به سایه میبرد.
بعد از برگشت شاه، حس میکردید... پلیس مخفی شاه دارد سفت و سخت عمل میکند یا بفهمی نفهمی هنوز دورهٔ ماهعسل بود؟
تا حد خیلی زیادی دورهٔ ماهعسل شاه بود. همهٔ نگرانیها داشتند برطرف میشدند.
حس شما این نبود که پلیس مخفی عامل مهم و مؤثری است؟
نه، واقعاً بعدها بود که این ماجراها شروع شد. آن زمان چنین حسی از حضور پلیس مخفی وجود نداشت.
از منظر نظریهٔ حیوان سیاسی ارسطو، ایرانیها چطور بودند؟ آن زمان به نظرتان چطور میآمدند؟
ایرانیها خیلی حیوان سیاسی نبودند. در ایران مجلس خیلی قدرت و برشی در سیاست نداشت. دید این بود که امور دست حکومتی نظامی است، سرکردههایش سرلشکر زاهدی و شاه. خیلی سیاستی نمیدیدی. ایرانیهای عادی همه جوره این احساس را داشتند که سیاست واقعی در سفارتخانههای قدرتهای بزرگ تعیین میشود. این سفارتخانهها بودند که امور را میگرداندند. بیشتر آدمها ــ و بله، نخبگان هم ــ این اعتقاد، این پذیرش، این احساس را داشتند که قضیه همین است. به نظر میآمد خودشان را آماده کردهاند با این وضعیت بسازند. برای مردم، اگر اصلاً به این قضیه فکر میکردند، بگویی نگویی فرض این بود که تقدیر این است دیگر. در تاریخ متأخر ایران ماجرا همیشه همین طوری بوده است.
قضیه به پررنگ بودن سندروم تقصیر دیگران بودن مصائب در روان ایرانیها هم مرتبط است، حاصل تجربهای تاریخی. گفتم که در دوران مدرن، قدرتهای خارجی همیشه داشتند در ایران مداخله میکردند... روسها و بریتانیاییها. عمدهٔ آدمها پذیرفته بودند که تقدیرشان این است و وقتهایی که اوضاع ناجور میشد، ایرانیها قدرتهای خارجی را خیلی بیشتر از آنی که خودشان از خودشان تصور داشتند، مسوول میدانستند. منظورم از سندروم تقصیر دیگران بودن مصائب این است، به خاطر همهٔ مداخلات خارجیها در طول تاریخشان، شاید شگفتانگیز هم نبود که دیگران را مسوول مشکلاتشان میدانستند. اما نکته این است که سندروم تقصیر دیگران بودن مصائب چنان سایهٔ سنگینی داشت و هنوز هم دارد که نمیگذارد ایرانیها دریابند خودشان باید چه کارهایی بکنند تا کنش و کردارشان مساعد و کارآمد شود.
این طرز فکر در کشورهایی دیگر هم فراگیر است. در یونان هم رواج دارد، در خاورمیانه...
آمریکاییها در یونان خیلی قدرتمند و اثرگذارند. جای شگفتی ندارد چون حضور یونانیها هم در آمریکا چشمگیر است. اما این حس که پشت کم و بیش هر درختی یک خارجی هست، در تهران خیلی شایع است.
محوطههای وسیع و بزرگ سفارتخانههای خارجی در یک دورهٔ مشخصی خیلی به ضرر این کشورها شدند، نه؟ چون سفارتخانهها بیشتر نمادند تا ساختمانهایی معمولی که صرفاً سر و ریخت خوشگلی دارند.
به ضرر کی؟
قدرتهای صاحبشان.
خب، من اینطور حس میکنم. من امیدوارم و دعا میکنم وقتی روابطمان را با ایران از سر گرفتیم، اتفاقی که روزی خواهد افتاد، محوطهٔ سفارتخانهمان سوخته و خاکستر شده باشد تا مجبور باشیم برویم جایی در ساختمانی کوچکتر. دههٔ چهل میلادی [دههٔ بیست شمسی] که ما زمین آنجا را خریدیم و ساختمان اداریمان را تویش ساختیم... راستی بهش میگفتیم «دبیرستان هندرسون» چون نمایش آجر قرمزی بود که هیچ جذابیتی نداشت و بیشباهت به دبیرستانهای حومههای آمریکا نبود... داشتیم تا حدی به این سندروم جواب میدادیم که حضور دیپلماتیک یک کشور خارجی باید عظیم باشد ــ آن زمان به لحاظ تعداد نفرات هم عظیم بودیم. این درست است که آن زمان ما این ساختمان را در حومهٔ شهر ساختیم. دستکم از این حرکت برمیآید که تا حدی از حساسیتهای ایرانیها باخبر بودهایم. اما البته سال ۱۹۷۹ [۱۳۵۷] که انقلاب شد، آن ساختمان دیگر در دل شهری بزرگتر فرورفته بود و حالا درست وسط این شهر بزرگتر هم بود. این به نظرم در دنیای امروز ضرر است، چون یکجورهایی نشان دادن پرچم قرمز است به ایرانیهایی که در سیاست حساسند.
سالهای ۱۹۵۵-۱۹۵۴ [سال ۱۳۳۳] پنج ماهی هم برای مأموریت اعزام شدید به مشهد؟
پنج ماه در مشهد بودم.
که پایگاه شنود بود. این جزو عبارتهایی است که آدمها دائم به زبان میآورند و حرفش را میزنند. شما افسر جوانی بودید که رفتید به آنجا؛ آدم در یک پایگاه شنود چکار میکند؟ شما چکار میکردید؟
خب راستش خیلی کاری نمیکردیم. میگذاشتیم آدمهای سیآیای بیشتر کار شنود را بکنند. پایگاه خیلی کوچکی بود، اما سیآیای تویش آدم داشت و کاربری واقعیاش هم همین بود. من رفتم به آنجا تا برای مدت زمانی کوتاه کنسولگری خیلی کوچکی را سرپرستی کنم. فکر کنم در آن پایگاه پنج نفر آمریکایی داشتیم. آن پایگاه الان دیگر وجود ندارد. من مرتب میرفتم به آنجا تا به تهران گزارش بدهم؛ شهر خیلی دوری هم بود. آن زمان هواپیما به مشهد نمیرفت. هرازگاه یک هواپیمای دیسی-۳ (DC-3) میرفت و برمیگشت. قطار هم نداشت. جادهٔ آسفالتهای هم به مشهد نبود. دستکم باید دو روز رانندگی میکردی تا به آنجا برسی.
پایگاهی بود در جایی خیلی دور، برای بسط اثرگذاری و حضور آمریکاییها در ایران؛ پایگاه شنود هم بود. من مقام کنسولی داشتم و نقش آن «حضور» را بازی میکردم. چنین حضوری در جایی دورافتاده را در چارچوب منافع عمدهترمان در ایران مهم میدانستیم. برای همین بود که من برداشتهایم را از وضعیت آنجا به تهران گزارش میدادم. اینکه آنجا ما را به چه چشمی میبینند و نظرشان درباره ما چیست. به چشمشان خوب میآمدیم، دستکم به چشم زعمایشان. در رفتار مردم عادی آنجا خیلی کم نشانهای میدیدی از اینکه نگرانی سیاسیای در مورد حضور ایالات متحده داشته باشند ــ مردم آن شهر عمدتاً مذهبی بودند... حرم مذهبی معظمی آنجاست که دل و ذهن ایرانیها پیشش است. امروز هم وضع تا حد زیادی کماکان همین است.
به گذشته که نگاه میکنم، به نظرم میآید حضورم در آنجا بیاهمیت و نامعقول بود. قضیه سر این ماجرا معلوم شد که یک بار قفل گاوصندوقم... گاوصندوق بزرگی آنجا داشتم... ناغافل بسته شد. کاغذهایی قدیمی داشتیم ویژهٔ نوشتن گزارشهای اطلاعاتی محرمانه و حالا اگر هم میخواستم دیگر نمیتوانستم از آن کاغذها بردارم و گزارشی دربرگیرندهٔ اطلاعات بنویسم. حدود پنج هفته وقت برد تا من بالاخره توانستم با کمک افسری امنیتی که از تهران آمده بود، درِ آن گاوصندوق لعنتی را باز کنم. به رغم اینکه تا جایی که من میدانم پنج هفته نه متن «شنود»ی و نه گزارشی از مشهد برای تهران رفت، گمان میکنم منافع آمریکا کماکان حفظ شد.
اصلاً چیزی به دست آوردید که نشان بدهد شورویها دارند آن حوالی خرابکاری میکنند؟
حدس میزدم دارند کارهایی میکنند. اما چیز مشخصی حس نکردم. ما ندیدیمشان. شوروی آنجا حضور دیپلماتیک نداشت. بریتانیاییها هم دیگر آنجا نبودند. ساختمان سرکنسولگریای داشتند که بسیار مجلل و فاخر بود اما متعاقب برنامهٔ ملی شدن صنعت نفت تعطیل شده و دیگر باز نشده بود. تنها کنسولگریهای موجود در آنجا مال آمریکاییها، افغانها، هندیها و پاکستانیها بود. کنسولگریها حسابی فعال بودند. الان دیگر متقاعد شدهام که آنجا کبدم متورم شد، مریضیای که تا چند هفته گرفتارش بودم و مال خوردن چیزهایی بود که سر روز ملی افغانستان در مراسم سرکنسولگریشان خوردم و احتمالاً نباید میخوردم.
هرازگاه همراه عضو سیآیای آنجا میرفتم بیرون مشهد دم مرز شوروی، که ببینم چی به چی است ــ او هم احتمالاً داشت برای خودش سر و گوش آب میداد ببیند چی به چی است و روابطی هم با چهرههایی از عشایر آن منطقه داشت. آنقدری که من میدانم، ما آن زمان ابزارهای شنود اطلاعاتیای را نداشتیم که سال ۱۹۷۹ [۱۳۵۷] بهشان رسیده بودیم و برای نظارت بر توان ماهوارهای شوروی از طریق پایگاههای شنود آن ناحیه از ایران خیلی مهم و حیاتی بودند. آن زمان خبری از این دستگاهها نبود. ماجرا شنود بود به همان معنایی که مأمورهای تازهکار میفهمند... مأمورهایی که به گمانم عمدهاش باید بتوانند گزارش بدهند و خوب اوضاع را رصد کنند و ببینند.
میرفتید توی اماکن مقدس مذهبی قدم بزنید و ببینید مردم دارند کاری میکنند یا نه؟
میرفتیم، ولی آن زمان کار سیاسی خاصی نمیکردند. برههای که من آنجا بودم، جای آرامی بود. از ناآرامیهای ضد شاه که قطعاً خبری نبود. خیلی نگذشته بود از سرنگونی مصدق و خیلی کسی دلش نمیخواست با شلوغ کردن پر سر و صدا علیه حکومت، برای خودش دردسر درست کند. به هر حال که مشهد گوشهای است محافظهکار از ایران که آزادیخواهها خیلی قدرتی تویش ندارند. یکی از کانونهای مذهبی اصلی ایران است. بابت قابلیت زراعتی که زمینهایش دارد، جزو مناطق پررونق ایران است و همیشه هم همین بوده. همین باعث شده به لحاظ سیاسی هم گوشهٔ دورافتادهای باشد کمتر فعال، به نسبت مثلاً اصفهان و شیراز و شهرهای دیگر مشابه در جنوب ایران.
که کانونهایی مذهبیاند اما...
خیلی کمتر مذهبیاند.
در طیف مذهبیها، آیا هیچ ارتباطی با رهبران مذهبی داشتید؟
خیلی کم. دستکم در ارتباطات، مشاهدات و تجربهٔ خودم یاد نمیآید آن زمان جماعت روحانیها نقش خیلی جدیای داشته باشند. جزو خطرها که قطعاً محسوب نمیشدند. رهبران روحانی بلندپایهای بودند که شاه شروع کرده بود به تلاش برای اینکه به اردوگاه خودش بکشاندشان، یا اگر ترجیح میدهد، جذبشان کند. یادم نمیآید هیچوقت در مشهد چهرهٔ بلندپایهٔ مذهبیای دیده باشم، فقط فرماندار مشهد را دیدم که غیرنظامی و سرپرست حرم است و به این دید خودش رهبری مذهبی به حساب میآید. [لینگن احتمالاً به اشتباه فعل مضارع بهکار میبرد. م] او را خیلی میدیدم. کلی باهاش حرف میزدم. معاشرتمان با همدیگر خیلی خوب بود. آدم خیلی متینی بود. اما هیچ یادم نمیآید با روحانیای مستقیم حرف زده باشم. آن روزها اسلام وزنهٔ سیاسی عمدهای به نظر نمیآمد.
۳- بازگشت به ایران پس از انقلاب
نه. در مورد نقش اسلام در ایران و حساسیتها هیچ آموزش و توصیهای به من داده نشد. یادم نمیآید به هیچکداممان چنین آموزشی داده باشند. یادم نمیآید خیلی هم فکری در مورد این قضیه کرده باشیم. بیشترمان فکر میکردیم باید اوضاع را بر این بستر درک کنیم که آنها مسلمانند. خیلی به اختلاف میان اسلام شیعه و اسلام سنی فکر نمیکردیم ــ که تأثیر دارد چون در اسلام شیعه است که روحانیها نقش سیاسی بازی میکنند. راستش آن زمان تنها فکری که در مورد اسلام داشتیم این بود که باید بهش احترام بگذاریم. میدانستیم به خاطر غیرمسلمان بودنمان، به خاطر مسیحی بودنمان، حق نداریم پا درون صحن حرم مشهد بگذاریم چون به چشم مسلمانهای آنجا تجاوز و تخطی از بدترین نوعش محسوب میشود. به این اعتقاداتشان احترام میگذاشتیم. خیلی به دید سیاسی به قضیه نگاه نمیکردیم. به نظرمان نمیآمد و حس نمیکردیم اسلام یک نیروی سیاسی است.
به اسلام احترام میگذاشتیم به خصوص چون در مشهد آن زمان درست قبل رفتن من، دختر رئیس مرکز توسعهٔ بینالمللیمان... مرکز توسعهٔ بینالمللیمان برنامهٔ مفصلی در ایران داشت که بعد از سرنگونی مصدق حتی مفصلتر هم شد... این دختر حجاب کرده بوده، چادر، و رفته بوده توی حرم. کسی او را شناخته بود و غوغایی شده بود سر ماجرا، اگرچه آسیب جسمیای به دختر نزده بودند. متأسفم که دلمشغولی ما به اسلام عمدتا خلاصه میشد به عکاسی از مساجد باشکوهشان.
آیا سیاست ما در قبال اسرائیل مشکلی پیش میآورد؟
نه، من موردی یادم نمیآید. قضیهٔ اسرائیل قطعا آن موقع هنوز عامل سیاسی مهم و برجستهای نبود.
شما کمی بعدترش در عربستان سعودی خدمت کردید که آنجا اسلام بین همه فراگیر است. عملا همهچیز را رهبران مذهبی اداره میکنند. آنجا اسرائیل عامل مهمی در برخوردها بود و مدام و مدام به یاد و به رویتان آورده میشد. اما در ایران راحت بودید از شر این ماجرا؟
بله. یادم نمیآید مایهٔ گرفتاری شده باشد. بگذارید این را صراحتا و به وضوح بگویم که من افسر مسوول در امور اقتصادی بودم و فعالیتی در زمینهٔ گزارش یا تحلیل سیاسی نداشتم. شاید باید بیشتر سرک میکشیدم توی سیاست. اما یادم نمیآید در گفتوگوها با همکارانم در آن سفارتخانه، اسرائیل هیچوقت موضوع خیلی مهمی باشد. در گذر زمان بود که موضوع مهمی شد. امروز که مطمئنا هست. شاید آن زمان هم بوده، اما جوری که من حسش نمیکردم.
سؤال آخر دربارهٔ این دوره. فساد چی؟ شما افسر مسوول در امور اقتصادی بودید و روی مواردی مثل سیمان و غیره کار میکردید؛ در مورد فساد نگرانیای بود؟
قطعا بود. ما بیخیال شانه بالا میانداختیم و لبخند میزدیم. فکر میکردیم این جزئی از روان جمعی ایرانیها است، ویژگی کار کردن در ایران، روال معمول انجام امور. خیلی به این قضیه فکر نمیکردیم. بود دیگر، رشوه و زیرمیزی و از این قبیل مسایل در بازار شایع بود. حقیقت داشت، ما میدانستیم وضع این است. قبلتر هم گفتهام که من در روزها و هفتههای اول سفرم به تهران، سمتی گرفتم در دفتر رئیس مرکز توسعهٔ بینالمللیمان، آدمی که آن زمان داشت برنامهٔ اصل چهار را در تهران اداره میکرد و پیش میبرد. مأمور دونپایهای بودم و کارم بیشتر بردن و رساندن پیغام و بسته بود؛ قبل آن بود که بروم به سفارتخانه و واحد اقتصادی آنجا. این را میگویم چون همان زمان یک مأمور کم و بیش دونپایهٔ دیگر هم در آن دفتر بود، جوانی ایرانی به اسم زاهدی، پسر سرلشکری که داشت مملکت را میگرداند. زاهدی پسر نهایتا شد آخرین سفیر شاه در واشنگتن. توی آن دفتر من و او با همدیگر کار میکردیم. بله، من مطمئنم اگر کسی برود برنامهٔ توسعهٔ بینالمللی ما را در ایران بررسی کند، برنامهای که طی سالهای بعدترش مفصلتر و بزرگتر هم شد، کلی فساد تویش پیدا میکند. اما نمیتوانم الان مشخصا نمونهٔ مستندی مربوط به آن زمان را اشاره کنم یا به یاد بیاورم.
در مدتی که آنجا بودید، اتفاق خاصی افتاد؟
نه. ما در ایران کلی سفر میرفتیم و شهرهای مختلف کشور را میدیدیم. دورهٔ معرکهای بود برای گشتن تهران. کیف میکردیم. مأموریت معرکهای بود، به خصوص بابت سفیری که همهمان برایش احترام قائل بودیم. قائممقامش، بیل رونتری، چهرهٔ دیپلماتیک مهم دیگری در تاریخ دیپلماسی بعد از جنگ ما بود. دورهٔ هیجانانگیزی بود به خاطر سیاست آن زمان، پیامد حکومت مصدق. آغاز آنچه در ادامه بدل شد به رابطهای بسیار گسترده و سرانجام فاجعهبار میان آمریکا و ایران. این رابطه در سالهایی پا گرفت که من آنجا بودم و در سالهایی به اوجش رسید که من برای بار دوم رفتم آنجا خدمت کنم.
آنجا کبدم متورم شد و افسوس که کلی از وقتم را در مشهد هدر داد. خوشبختانه بابت میسیونرهای پرسبیتری، اوضاع مراقبتهای پزشکیمان معقول بود. اغراق نمیکنم اگر بگویم پرسبیتریها و کاتولیکها... به خصوص پرسبیتریها در مناطق شمالی ایران... نقش خیلی مهمی در تغییر دادن نگاه ایرانیها به ایالات متحده بازی کردند. ماجرا فقط هم مختص ایران نیست؛ فکر کنم کلی کشورهای دیگر هم در جای جای جهان هستند که میتوانی تأثیر این عامل را تویشان تشخیص بدهی. اما در ایران به خاطر نقشی که آنها در پی افکندن بنای آموزش عملی و کارآمد ــ به خصوص به زنان ــ و مراکز پزشکی درست و حسابی داشتند، تأثیرشان عظیم بود. در مورد روابط آیندهٔ ایران و آمریکا من هنوز هم بر این باورم که این احساس آنها نسبت به ما از بین نرفته ــ میان ایرانیهای سندارتری که وجه خوب حضور ایالات متحده را یادشان است که قطعا از بین نرفته. این تأثیری نیرومند و کارا بود که آمریکاییها گذاشتند، تأثیری که من حسابی احترام و ستایشش میکنم.
در خاورمیانه خیلی میسیونرها رو میآوردند به آموزش و پزشکی، چون حرف زدن اغلب جواب نمیداد و فایدهای نداشت.
این هم بود ولی آنها حس میکردند اینکه در این زمینهها دلها را همراه خودشان کنند، راهی است برایشان که گفتوگو ممکن شود.
خب، به یک دید موفق هم بودند چون وجه خوب ایالات متحده و ته مایهای از حسن نیتش را نشان دادند.
بله. نمیدانم چند نفر گرویدند به کلیسای پرسبیتری، اما شک دارم کمتر از پنجاه نفر هم بوده؛ شاید هم دارم اغراق میکنم.
سال ۱۹۵۶ تهران را ترک کردید و برگشتید به مقر وزارت امور خارجه در واشنگتن، تا کمی کمتر از ربع قرن بعد که دوباره برگشتید به ایران. قبل این سفر دومی در مالت بودید. کی مالت را ترک کردید؟
همان روزی از مالت آمدم بیرون که بریتانیاییها آنجا مراسم برگزار کردند و به حضور نظامیشان در آن کشور پایان دادند. بعد مقرر کردند دوباره برگردم به واشنگتن؛ بودن در وزارت امور خارجه کاری است معمول در مورد افسرهایی که عجالتا جای دیگری کار مناسب یا به دردبخوری برایشان نیست. من را فرستادند به واحد بازرسی. در واحد بازرسی شدم سرپرست هیاتی اعزامی که قرار بود برود به اروگوئه، آرژانتین و پاراگوئه و شروع کردم به انجام کارهای لازم. یک ماهی یا در همین حدود را به آماده شدن برای این سفر گذراندم و اوایل ژوئن ۱۹۷۹ [اوسط خردادماه ۱۳۵۸] در آستانهٔ سفر به این سه کشور برای بازرسی سفارتخانههای آمریکا بودم که مرخصیای گرفتم و رفتم به مینهسوتا پیش خانواده.
آنجا که بودم، مدیرکل وزارت امور خارجه به من تلفن کرد و گفت وزیر میخواهد من به جای آن سه کشور بروم به تهران و برای یک دورهٔ چهار تا شش هفتهای کاردار سفارت باشم تا در این مدت وزارتخانه و کاخ سفید تصمیم بگیرند بالاخره میخواهیم چهجور حضور دیپلماتیکی در ایران داشته باشیم، متعاقب انقلاب و همچنین رفتن سفیر سولیوان از ایران در ماه مارس و اینکه کارداری هم که در تهران مانده بود، چارلز ناس، نیاز به تغییر سمت و استراحت داشت.
یادم نیست درجا در تلفن گفتم «بله، معلومه که میرم»، یا اینکه گفتم «باهاتون تماس میگیرم». امیدوارم دستکم بابت همسرم هم که شده، گفته باشم «بذارین باهاتون تماس میگیرم.» در این مورد حافظهام خوب یاری نمیکند. اما حافظهام یاری میکند مکالمهای مال کم و بیش ۲۶ سال قبلترش را ــ پیشتر هم بهش اشاره کردم ــ در همان مزرعه، حین مرخصی ــ دوران مأموریتم در هامبورگ که تمام شده بود و بعدترش قرار بود به کوبهٔ ژاپن بروم و بشوم معاون کنسول و همهٔ وسایلم را هم فرستاده بودم به کوبه. آن زمان هم یکی از افسرهایی که وزارت امور خارجه کار میکرد، تلفن مشابهی به من زد و گفت «قرار نیست بری کوبه؛ قراره بری تهران.» چون متعاقب سقوط مصدق در تابستان همان سال، سفارتخانهٔ آنجا داشت نیرو اضافه میکرد و نیاز به افسرهایی داشت که بتوانند بروند به آنجا. آن زمان من مجرد بودم و بنابراین احتمالا میتوانستم بروم دیگر. در نتیجه مأموریتم به کوبه لغو شد و فرستادنم به تهران. به این چشم که نگاه کنی، با این تماس سال ۱۹۷۹ تاریخ داشت خودش را برای من تکرار میکرد.
چه احساسی داشتید در مورد این قضیه؟
یادم هست از مالت که برگشته بودم و داشتم آمادهٔ مأموریت بازرسی میشدم... روزهایی بود که من و خیلیهای دیگر بابت دوران خدمتی که قبلتر در آنجا گذرانده بودیم، بابت اینکه قدیمها خودمان دستی در امور ایران داشتیم، اتفاقات متعاقب انقلاب ایران را با دقت پی میگرفتیم. یادم هست یک بار داشتم با هنری پرکت حرف میزدم که آن زمان مسوول میز ایران بود، دربارهٔ اینکه در ایران چه خبر است و او هم گمانم به شوخی گفت «تو دلت نمیخواد بری تهران؟» من هم پیفپیفی کردم و گفتم خیلی وقت است از آنجا دورم و آدم مناسبی برای رفتن به ایران نیستم. اما در مینهسوتا و توی مزرعه که بهم تلفن زدند و گفتند وزیر امور خارجه میخواهد تو بروی به تهران، اولین واکنش غریزیام برای منی که یک افسر وفادار وزارتخانه بودم، این بود که بگویم «بله، معلومه که میرم.»
این هم یادم هست که احساس هیجان داشتم. ایران جایی بود که ماجرا و جنب و جوش داشت. مطمئن نیستم گفتم تماس میگیرم بهشان خبر میدهم یا درجا گفتم «آره». این قضیه مهم است چون همسرم آن زمان شک جدی داشت برای رفتن به ایران. بهم گفت «خیلی خب، اگه دلت میخواد بری، برو.» اما سفت و سخت شک داشت و یادم هست بهم گفت ایران جای رفتن نیست، اینکه اصلا نباید برویم به آنجا. به نظر او کاری که ما باید میکردیم این بود که حصاری دور ایران بکشیم و بگذاریم خودشان مشکلاتشان را حل کنند، نه اینکه خطر کنیم و پا بگذاریم به آنجا. اما همسر وفاداری بود، در روزگاری که همسرها خیلی تحفهای نبودند و گفت «راهتو بگیر و برو اگه دلت میخواد بری.» این شد که من رفتم.
میخواهم در روایتم وقفهای بدهم تا اتفاقی را تعریف کنم که دیروز در مورد واحد اروپای وزارتخانه برایم افتاد. تماس گرفته بودم با میز پرتغال در وزارتخانه تا بپرسم آیا میتوانند همراه بستههای دیپلماتیک به لیسبون، نسخهای از کتابی را که من دربارهٔ تجربههایم از ایران نوشتهام، برای سفیر سوئیس در پرتغال بفرستند. سفیر فعلی سوئیس در پرتغال تصادفا همان سفیر سوئیس در تهران در دوران حضور من در آنجا است که آن زمان حسابی هم به من و به امور سفارتخانهٔ ما کمک میکرد. الان افسر مسوول میز پرتغال در وزارت امور خارجه کمی لهجه دارد و مشخصا اهل شبه قاره است. اسمش را که بهم گفت دیگر حتم کردم مال شبه قاره است، چون اسمش احمد بود. زادهٔ پاکستان است و تا نوجوانی را آنجا زندگی کرده و حالا هم یک شهروند تبعهٔ آمریکا است که از بین این همه جا، افسر مسوول میز پرتغال است. بهش گفتم فکر کنم احتمالا اولین پاکستانی ـ آمریکاییای باشد که عضو مجموعهٔ وزارت امور خارجهٔ ایالات متحده شده. او هم گفت فکر میکند همینطور باشد. بیآنکه بخواهم، برای من شد نمونهای جذاب و جالب گواه اینکه در ایالات متحده آمریکا هر اتفاقی ممکن است بیفتد.
بنا به توضیحی که در واشنگتن به شما دادند و بعدتر که خودتان رفتید به آنجا، وضعیت ایران چطور بود؟ و شما قرار بود چه کاری در قبالش بکنید؟
در فوریهٔ ۱۹۷۹ [بهمنماه ۱۳۵۷] انقلاب شده بود. سفیر سولیوان مسوول سفارت بود. میدانید که در بحبوحهٔ انقلاب، یک بار ریخته بودند توی سفارتخانه. انقلابیهایی تحت تأثیر شور و شوق و هیجان انقلاب حمله کرده و شش ساعت آنجا را تسخیر کرده بودند، اما سرکردههای کسانی که آن زمان داشتند به قدرت میرسیدند هنوز مقامی نداشتند، از جملهشان وزیر آیندهٔ امور خارجه ابراهیم یزدی، ماجرا را جمع کرده و مهار امور را دوباره برگردانده بودند به دست سفیر سولیوان. از آن به بعد سفارتخانه نگهبانهایی انقلابی داشت که ما آدمهای داخل محوطه مؤدبانه بهشان میگفتیم بزنبهادرها. یک گروهشان را (راستش اولش سه تا گروه از سه دار و دستهٔ انقلابی متفاوت از همدیگر را) گذاشته بودند در داخل سفارتخانه برای حفاظت از ما. سفیر سولیوان مدتی را، تا ماه مارس [اسفندماه] سر کارش باقی ماند.
اینجا در واشنگتن مسوولان مرتبط با امور ایران، از آدمهای میز ایران تا رئیسجمهور، شروع کردند به بررسی اینکه حالا باید چکار کنند. تلاش کنیم دوباره با حکومت ایران رابطه برقرار کنیم یا بیخیال بشویم و به این نتیجه برسیم که امیدی به رابطهٔ مجدد نیست؟ اوایل مارس ۱۹۷۹ روند بازنگری سیاست ما در قبال ایران شروع شد که من نقشی در آن نداشتم چون آن زمان هنوز در مالت بودم. نتیجهٔ بازنگری این بود که منافع ما در ایران و به خصوص در منطقه هنوز آنقدری برایمان اهمیت دارد که نیاز به تلاش برای بازسازی رابطه باشد که سعی کنیم رابطهای با این جماعت تازهٔ نوآمده برقرار کنیم. آن زمان جماعت سابق دیگر یا از قدرت برافتاده بودند یا داشتند برمیافتادند، یا در زندان بودند یا در تبعید.
بازنگری در سیاست همانطور در آن سال ادامه داشت تا اینکه بالاخره سفارتخانه برای بار دوم هم تسخیر شد. اما نتیجهٔ آن بازنگریهای اولیه این بود که باید برای بازسازی رابطه تلاش بشود. یکی از پیامدهای این نتیجهگیری این بود که پس سفیر سولیوان باید ایران را ترک کند؛ او زیادی با حکومت سابق گره خورده بود. این یعنی مسوولیت سفارتخانه میافتاد به گردن معاون وقت سفارت، چارلی ناس که بعد رفتن سولیوان شد کاردار. چارلی تا ژوئن که من رسیدم به تهران، آنجا ماند؛ آن زمان تصمیم این شده بود که چارلی هم باید بگذارد از ایران برود. مشخصا دورهای بسیار سخت را از سر گذرانده بود و دیگر وقتش بود او هم برود. از من خواستند بروم به آنجا، دستور دادند بروم به آنجا و چهار تا شش هفته سفارتخانه را اداره کنم تا بعد دیگر به جمعبندیای برسیم و تصمیم بگیریم بالاخره میخواهیم چکار کنیم.
۴- تماس با دولت موقت و شورای انقلاب
یادم نمیآید قبل این دربارهٔ والتر کالتر حرف زدیم یا نه.
فکر نکنم.
حاصل بخشی از روند بازنگری سیاستها و رسیدن به این نتیجه که به تلاشمان برای برقراری رابطهای هرچند محدود با حکومت تازهٔ ایران ادامه بدهیم، این شد که والتر کاتلر را برای سفیری آنجا در نظر گرفتند و تعیین کردند. پی گرفتن تأیید از تهران بودند، از دولت موقت بعد از انقلاب. آنها هم پیغام تأییدشان را فرستادند. بعد، اواخر ماه مه ۱۹۷۹ [اوایل خردادماه ۱۳۵۸] بود که متعاقب فشارهای خیلی شدیدی به جامعهٔ یهودیان تهران... آن زمان یهودیهای ایرانی هنوز در شهر خیلی فعال بودند و جامعهٔ بزرگ معقولی داشتند؛ یهودیها را آن قدر اذیت و آزار کرده بودند که یکی از سناتورهای نیویورک که اسمش جاویتز بود، پیشنهاد قطعنامهای به سنای آمریکا داد بابت سیاستهای حکومت ایران در قبال اقلیتها و بهخصوص اقلیت یهودی ساکن تهران، انتقادات تندی میکرد. این قطعنامه تندروهای پشت پردهٔ سیاست در تهران و همچنین چهرههایی از دولت موقت را هم عصبی کرد و برآشفت و مجموعه راهپیماییهای عظیمی جلوی سفارتخانه شروع شد.
آن زمان، اواخر ماه مه، توی کنسولگری نریختند اما بهش حمله کردند. پرچمش را پارهپاره کردند و همهجایش شکل و خطخطی کشیدند و مهمتر از اینها، تأییدیهٔ والتر کاتلر را پس گرفتند. اینجا در واشنگتن، مقامها میگفتند آنها حق ندارند چنین کاری بکنند و دولت ما و دولت ایران افتادند به رویارویی و مقابله با همدیگر. این مواجهه چند هفتهای ادامه داشت و بالاخره تصمیم گرفته شد که من را بهعنوان کاردار موقت بفرستند با اختیارات سفیر... میخواستیم این پیغام را بهشان بفرستیم که من هم یک مقام بلندپایهام؛ من را فرستادند به آنجا تا گفتوگوها را با مقامهای ایران ادامه بدهم.
در مورد دستورهایی که بهم دادند، جز اینکه گفتند مأموریتم موقت است، گفتند پیش از هر چیز باید هر کاری میتوانم بکنم تا به توافقاتی برای افزایش میزان حراست و امنیت محوطهٔ سفارت برسیم. هر کاری میشد بکنم تا آن نگهبانهای انقلابی را، که آن زمان تعدادشان کم شده بود به یک گروه حدوداً سی تایی، از محوطهٔ سفارت بیرون کنم. این گروه آن زمان دیگر برای ما حسابی شمشیر را از رو بسته بودند و به تفنگدارهای مغرور ما برمیخورد و حالیشان نمیشد غریبههایی، بهخصوص انقلابیهایی، توی محوطههای سفارت باشند که بخواهند در مسئولیت حفاظت از محوطه همراه آنها نقشی داشته باشند. اولین فقره در فهرست دستوراتی که بهم دادند، انجام دادن هر کاری بود که حتی در آن برههٔ کوتاه میشد کرد تا ببینیم آیا میتوانیم آنها را بیرون کنیم یا نه.
دومین دستور اینکه هر کاری میتوانم برای بالا بردن روحیهٔ آدمهای سفارت بکنم، آدمهایی که آن زمان دیگر عمدهٔ فعالیتهای اجتماعی و رسمیشان محدود و محصور شده بود به محوطهٔ خود سفارت. سومین مسئولیت این بود که ببینم چهطور میشود روال امور کنسولی سفارت را به وضعیت قبلیاش برگرداند و درست کرد. چهارمی ادامه دادن کار چارلی ناس بود، نظم و سامان دادن و پیدا کردن راهحل اینکه در مورد حکومت تازه، تدارکات و قراردادهای نظامی را چه کار کنیم.
گمانم عمدهٔ فهرست دستورات همینها بود و همچنین ــ البته که ــ ارتباط مداوم یا حکومت تازه و اطمینان دادن اینکه ما تغییرات در تهران را کاملاً پذیرفتهایم، که هیچ قصد نداریم با شاه همکاری کنیم و او را به تاجوتخت برگردانیم، که خیلی خوب میدانیم شرایط کاملاً در تهران تغییر کرده و این شرایط تازه را پذیرفتهایم ــ همان اطمینانهایی که قبل من چارلی ناس از طرف واشنگتن به ایرانیها میداد. اینها دستوراتی بود که به من دادند.
بر اساس حرفهایی که اعضای وزارت امور خارجه یا کاخ سفید به شما زدند، به نظر شما آمد که آنها در مورد اوضاع تهران چی فکر میکنند؟
مثل قبلترش و سراسر دورانی که متعاقب وقوع انقلاب فوریه [بهمنماه] سر روابط آتی بحث میکردند، نظرها مختلف بود. اما همیشه زور آنهایی که فکر میکردند ارزشش را دارد خطر کنیم، میچربید. فکر کنم آنها اکثریت خیلی چشمگیری بودند. به چشم من که آدمهای اینجا اینطور میآمدند. نمیتوانستیم با خیال راحت بکَنیم و بزنیم بیرون از ایران. در تهران هنوز کلی مسئله و ماجرا داشتیم که باید حلوفصل میشدند، بهخصوص رابطه و قراردادهایمان در مورد تجهیزات و تدارکات نظامی و بهترین تصمیم این بود که تلاشمان را برای برقراری و تثبیت رابطه بکنیم.
این رابطه و قراردادها در مورد تجهیزات و تدارکات نظامی که میگویید، چه مسائل و مواردی را شامل میشد؟
بحث حدود ۱۲ میلیارد دلار سفارشهای زمینماندهٔ شاه بود، تجهیزاتی نظامی که هنوز تحویل داده نشده بودند. بحث مقدار خیلی زیادی قطعات یدکی کالاهای نظامی آمریکایی هم بود که قبلاً به ایران فروخته بودیم. در این مورد قبل انقلاب، در دوران شاه، روابط خیلی گستردهای برای تأمین تجهیزات نظامی داشتیم، پولشان را هم نقد میدادند و در تهران صدها نیروی نظامی هم داشتیم که این روابط نظامی پیچیده را مدیریت میکردند. بیشتر این آدمها بعد انقلاب هنوز در ایران بودند و نمیشد همینطور بمانند. همهٔ سفارشها و همهٔ آن قرار و مدارها بدون متولی روی هوا مانده بودند و باید تکلیفشان معلوم میشد. رئیس گروه کمکهای نظامی ما هنوز در تهران بود. از حملهٔ اول به سفارتخانه در فوریه جان بهدر بُرده و مانده بود. اسمش سرلشکر فیلیپ گاست بود، متعلق به نیروی هوایی ایالات متحده. داشتند همراه گروهی کوچک از نیروهای زیردست باقیماندهاش نهایت تلاششان را میکردند، اما باید یک عزم و ارادهای پشت کار میآمد تا روال پیشرفت امور کمی سریعتر شود.
آن زمان ایران کشوری انقلابی بود و ما فکر میکردیم آنقدر به شوروی نزدیک است که پیشبرد امور در آن پیچیدگیهای بسیاری دارد؛ حالا شما دارید از میلیاردها دلار تجهیزات نظامی حرف میزنید، پولی که بدیهی است کلی ارزش و اهمیت داشته. این راهی بود برای به جیب زدن ثروت نفتآوردهٔ ایران و تزریقش به صنایع دفاعی ما. همزمان احتمالاً نگرانی در مورد نوع این تجهیزات هم بوده که داشته ایران را قویتر و نیرومندتر میکرده. میخواستیم چه کار کنیم؟
در سؤالتان اشاره کردید به شوروی. آن زمان ما هنوز بحث داشتیم در مورد ابعاد جنگ سرد وقتی شوروی...
بله. حقیقت اینکه ماجرا نزدیک اوج جنگ سرد بود دیگر... البته هنوز تا ماجرای افغانستان مانده بود، افغانستانی که همزمان در تبوتاب بود.
بههرصورت «خطر» شوروی در ذهن همه خیلی بزرگ جلوه میکرد. البته که در تحلیل نهایی، مشخصاً این خطر و نیز منافع نفتی ما در خلیج فارس، ملاحظاتی بودند که باعث شدند به این نتیجه برسیم که داشتن رابطه حتی با این حکومت مورددار هم ارزش تلاش کردن دارد. اینکه ما باید در ایران باشیم. تعداد زیادی از تولیدکنندههای تجهیزات نظامی، تجار، بازرگانان و صنایع دفاعی ایالات متحده با این رابطهٔ نظامی گره خورده بودند و در آن نقش داشتند ــ البته که این هم جزو ملاحظات مهم دیگری بود که باعث شد بعد از فوریه، تصمیم به تلاش برای برقراری و تثبیت روابط گرفته شود.
اشاره کردید به اینکه آیا مشاوره و رایزنیای با کاخ سفید داشتم یا نه. نداشتم. جیمی کارتر را ندیدم. گمانم باید میدیدم، بهخصوص حالا در پرتو اتفاقاتی که بعدش افتاد، فکر میکنم باید میدیدم. اگرچه وقتی من عازم آنجا شدم، مأموریتم برای چهار تا شش هفته بود. آدم انتظار نداشت بابت چنین مأموریتی رئیسجمهور را ببیند. فکر کنم قبل رفتنم حتی سایروس وَنس وزیر امور خارجه را هم ندیدم. سپتامبر [شهریور] که بابت مشورتهایی برگشتم به آمریکا، دیدمش. اما قبل رفتنم، مأموریت آنقدر موقتی و کوتاه بود که بهنظر میآمد لازم است فقط با آدمهایی در سطح معاون وزیر حرف بزنم.
با کسی از سفارت ایران در ایالات متحده هم حرف زدید؟
نه. نزدم.
آنجا با چی مواجه شدید و چهها دیدید؟
من ۲۶ خردادماه ۱۳۵۸ رسیدم به تهران و در فرودگاه چارلی ناس را همراه گروه بزرگی از محافظان امنیتی دیدم. از سال ۱۹۵۵ که با سمَتی رسمی ایران را ترک کرده بودم، اولین باری بود که برمیگشتم و این بار هم با یک سمت رسمی مهم بودم. معلوم بود به تهرانی خیلی متفاوت برگشتهام، هم به لحاظ رشد و توسعهٔ شهر و هم به لحاظ حالوهوای انقلابیاش؛ جایی شده بود خیلی متفاوت، همهجا انقلابیها را میدیدی، بهخصوص در ساختمان فرودگاه تهران. هیچوقت تأثیری را فراموش نمیکنم که آمدن آن شب ما از فرودگاه به شهر، همراه چارلی ناس سوار لیموزینی ضدگلوله و با شیشههای دودی و ماشینهای محافظ هم جلو و هم عقب ماشین رویم گذاشت. هرکدامشان پُر نیروهایی امنیتی بود که هر جا لازم بود ترافیک را باز کنند، بیهیچ تردید و تأملی میپریدند بیرون از ماشین و هفتتیرها و یوزیهایشان را در هوا تکان تکان میدادند.
ایرانی بودند؟
بله، ایرانی بودند... اسلحهها و و یوزیهایشان را در هوا تکان تکان میدادند تا راه را باز کنند. بازگشت خیلی پُرهیجانی بود به تهران. و البته که سر راه هنوز هم اثرات پیدا و نمایان انقلاب را میشد دید، ساختمانهای سوخته و ویرانشده، بهخصوص بانکها، سینماها و مراکز تجاری غربی. آن زمان هنوز اسم خیابانها را عوض نکرده بودند، در نتیجه هنوز بلوار آیزنهاور و بلوار ملکه الیزابت و نامهایی مثل اینها داشتند. تقدیر این بود که این اسمها چند هفته یا چند ماه بعدترش عوض شوند.
حدس میزنم یکی از اولین کارهایی که کردید، ارزیابی شخصی از وضعیت روحیهٔ نیروهایمان در آنجا بود. زمانی که رسیدید، اوضاع رتقوفتق امور، روحیه کارکنان و میزان کارآمدی سفارت چهطور به نظرتان آمد؟
میزان کارآمدی که تا با ماشین وارد محوطهٔ سفارت شدیم، برایم روشن شد. محوطه شده بود یکجور پارکینگ ماشینهای قدیمی و حراج بازار، چون انبوه وسیلهها تویش بود، بهخصوص میز و صندلیهای آهنی و کارشدهای خاص ایوان و حیاط، که گویا متعلق به خانههای نیروهایمان در تهران بودند و حالا اینور و آنور محوطهٔ سفارتخانه کُپه شده بودند ــ کلشان محصول هفتههای قبل و بعد انقلاب فوریه که جمعیت آمریکاییهای مقیم تهران ریخته بودند توی محوطهٔ سفارتخانه به قصد اینکه بگذارند بروند و کلی از موجودیهای انبارها و داراییهای شخصیشان هم همراهشان بود. بیشتر این داراییهای شخصی فرستاده شده بودند به خارج از ایران اما هنوز کلی اسباب و لوازم خانه آنجا بود. محوطه شده بود آشغالدونی. توی ۲۷ جریب [حدود ۱۱۰ هزار متر مربع] فضا خیلی چیز میشود گذاشت، اما باز هم محوطه آکنده بود از ماشین و پُشتپُشت لوازم خانه و موجودیهای انبارهای مختلف. سر و ریخت محوطه خیلی آشفته و پریشان بود. میشد فهمید چرا جمعوجور کردن این واویلا خیلی پیش نرفته، با اینکه نیروهایی اضافی هم به تهران اعزام کرده بودند، مشخصاً از تأسیسات نظامی ما در آلمان، تا کمک کنند ــ چون کلی از نیروهایی که ماشینها و دیگر داراییهایشان هنوز در محوطه بود، نیروهایی نظامی بودند که حالا منتقل شده بودند به قرارگاههایمان در آلمان.
روحیهٔ آدمهای سفارت بهنظرم بالا آمد... در وضعیت محاصره روحیهها معمولاً بالا است، دقیقاً چون آدمها در محاصرهاند. اما بهرغم این روحیه، اوضاع کمی ناامیدکننده بود چون دورنما هنوز معلوم نبود. آدمها مانده بودند آن تو، خودشان بودند و خودشان. نمیتوانستند خیلی جایی بروند، هیچ جای آن مملکت. داخل شهر هم تا حدی میتوانستند بیرون بروند. قصدم انتقاد کردن از چارلی ناس و همکارانش نیست که دورهٔ خیلی سختی را از سر گذرانده بودند و نهایت تلاششان را هم کرده بودند. با در نظر گرفتن شرایط و با توجه به تجربهای که از سر گذرانده بودند ــ تا آن ماه ژوئن بسیاریشان هنوز آنجا بودند ــ بهنظرم روحیهشان خیلی بالا بود.
استقبال مقامهای دولت موقت انقلاب از من خیلی خوب بود؛ چهرههای اصلی این دولت، دولتی مشخصاً نمایندهٔ جبههٔ ملی، رهبران غیرروحانی انقلاب بودند. سر و دست نمیشکستند من را بغل کنند اما رفتارشان متین، مؤدبانه و سرجمع خیلی دوستانه بود. طی ماههای آتیاش من هیچوقت مشکلی برای پیدا کردن و دیدن اعضای دولت موقت نداشتم؛ با اختیاراتی که بهم داده بودند، اختیاراتی که قبلاً شرحشان دادم، شامل برقراری ارتباط با مقامهای ایران، اعلام تمایل برای سامان دادن به رابطهای تازه و یادآوری اینکه سیاست ما هیچ مخالفتی با پدیدهٔ انقلاب آنها ندارد، مشخصاً ازشان درخواست همکاری برای بهبود وضعیت امنیت کارکنان و محوطهٔ سفارت کردم. رفتار خوب و به جایشان روز چهارم ژوئیه [۱۳ تیرماه ۱۳۵۸، روز استقلال آمریکا. م.] معلوم شد، سه هفته بعد رسیدن من به تهران برای مأموریت موقتم. به این برآورد رسیدیم که مراسمی رسمی برگزار کنیم و چهارم ژوئیه را جشن بگیریم، کاری که البته طبیعتاً در هر سفارتخانهای میشود کرد، ولی این بار باید حسابی حواسمان را جمع میکردیم، چون نمیدانستیم واکنشها چیست.
این بود که یک روز ظهر مهمانی در محل اقامتگاهمان گرفتیم و تعداد کموبیش زیادی از مقامهای دولت موقت را هم دعوت کردیم، از جمله چند تایی از نظامیهایشان را. حاصل ازدحامی شگفت شد، از جملهٔ حاضرانش وزیر امور خارجه، وزیر دفاع و گمانم چند تایی از دیگر وزرا. آن مجلس را فراموش نمیکنم چون در یکی از لحظات اوج مراسم تلاش کردم وزیر امور خارجهشان بهم بپیوندد و پیکی به سلامتی بزند. نمیخواست عکسی ازش گرفته شود یا به هر صورتی این پیغام به جمعیت بیرون محوطه برسد که روابط این قدر گرم است. اما دستکم آمد و گفتوگوی خوبی هم با همدیگر کردیم. حاضر نشد هیچ مشروب الکلیای بنوشد. رسانهها هم خوب مهمانیمان را پوشش دادند. با آن اتفاق روز چهارم ژوئیه بنیانی از خوشبینی بین ما شکل گرفت که نهایتاً به ما شور و شوقی بخشید و به این نتیجهگیری انجامید که در تهران ماندنیایم، بنیانی که کلاً بیاساس بود.
وضعیت آن زمان را که نگاه میکنید، یک طرف دولت موقت است و طرف دیگر ــ آن جور که من میفهمم ــ روحانیون و اصولگراهایی مذهبی که چون ابری بزرگ سایه گستردهاند. پیوند میان این دو سو به دید شما چهطور بود؟
خب، دولت موقت بود به سرکردگی نخستوزیر بازرگان، یک ایرانی فارسیزبان برجسته و سرشناس و به چشم یک آدم که نگاهش میکردی، شخصیتی آرام و متین که مهار وضعیتی بسیار دشوار به دستش افتاده. اما بابت سالهای سال مخالفتش با شاه که به دههٔ ۵۰ برمیگشت [دههٔ ۳۰ شمسی]، خیلی بهش احترام میگذاشتند. اطرافیانش وزرایی بودند خودشان هم غیرروحانی، خیلیشان متعلق به همان جنبش سیاسیای که بازرگان ازش میآمد، جبههٔ ملی. جور دیگری بخواهم بگویم، عجالتاً با دولتی طرف بودم شامل آدمهایی در وزارتخانههایش (وزارتخانههایی که در هر دولتی معمول است) شبیه افرادی که اغلب سفرا در جاهای مختلف دنیا باهاشان طرفاند. آدمهایی که نمیتوانی کامل نادیدهشان بگیری و بروی پس پرده و سعی کنی کس دیگری برای مذاکره و طرف شدن پیدا کنی.
اما به هرحال میدانستیم پشت پرده چهرههایی دیگر از پدیدآورندگان انقلاب هم هستند، بهخصوص روحانیونی از آیتالله خمینی گرفته تا ردههای پایینتر. کانون قدرت آنها، نقششان و فعالیتهایشان در شورای انقلاب بود، شورایی که من هیچوقت تماس و ارتباط مستقیمی باهاشان نداشتم، نهادی که به باقی ما، به هیچ سفارتخانهای، راستش حتی به خود ایرانیها هم رو نشان نمیداد. خیلی پشت پرده بود. سویهای دیگر از قدرت بود که میدانستیم هست اما مواجههٔ مستقیمی باهاش نداشتیم. من هیچوقت تماس یا دیداری با آنها نداشتم که اهمیتی داشته باشد، فقط در بعضی مراسم و موقعیتهای عمومی پیش میآمد که فلان یا بهمان روحانی را ببینم. چند باری به روحانیهای بلندپایهای زنگ زدم، از جمله کسی به اسم بهشتی که قدرت و نفوذ زیادی داشت و میدانستیم پشت پرده فعال است؛ از اعضای شورای انقلاب هم بود. اولش برخورد گرمی با من کرد اما گفتوگویمان تُند شد چون به سیاست پیشین ایالات متحده در قبال ایران خیلی انتقاد داشت و این را به خودم هم گفت.
طالقانی جزو چهرههای میانهروی شورای انقلاب بود
لُب واکنش من به چنین برخوردی از طرف یک روحانی این بود که تکرار و تأکید کنم که ما انقلاب ایران را پذیرفتهایم، که هیچ قصد و تلاشی برای کله پا کردن آن نداریم، که واقعیت را وقتی میبینیم، میفهمیم ــ در ماههای پیش از تسخیر سفارت بارها این را تکرار و تأکید کردم. شاه قرار نبود جزو عوامل دخیل در تصمیمهای ما در مورد آیندهٔ ایران باشد. این حرفها را با یادآوریهای مکرری هم همراه میکردم؛ حرفهایم از خیلی جهات نظرهای شخصی هم بودند. میگفتم «ببینید، ما کشوری هستیم که برای احترام گذاشتن به وجود معنوی متعالیتر دلیل داریم. ما هم ملتی هستیم مذهبی و به این اعتقاد شما احترام میگذاریم که تصمیمگیریهای شما باید به نفع اسلام باشد.» خیلی روشن برایشان توضیح میدادم که میفهمم چه حسی نسبت به یک وجود متعالی والاتر دارند. شک دارم فایدهای داشت، ولی همینطور مدام این کار را میکردم.
تابستان ادامه داشت و کمکم مأموریت شش هفتهای من به چند دلیل طولانیتر شد. یک، گمانم واشنگتن به این نتیجه رسید که لینگن دارد آنجا خوب و معقول کار میکند و حضورش مفید است. به هر حال واشنگتن در آن برهه به هیچ نتیجه و تصمیمی قطعی و سریع در مورد آیندهٔ ایران و به خصوص انتصاب سفیر نمیرسید، جز اینکه احتمالا من را سفیر معرفی کند.
در طول تابستان روحیهها واقعا بهتر شد. به نظر میآمد دخالت و حضور کمیتههای انقلاب و ایستهای بازرسی خیابانی در کارمان بتدریج دارد کم میشود. میتوانستیم کمی راحتتر از محوطه بیرون برویم و در شهر بچرخیم. راستش ماه اوت [مرداد و شهریور] دیگر میتوانستیم آدم بفرستیم به کنسولگریهایمان در شیراز و تبریز که تویشان ارائهٔ خدمات کنسولیمان تعطیل شده بود اما کارمندان ایرانی هنوز امورشان را رتق و فتق میکردند. شور و شوق و ترجیح ما به اینکه خوشبین باشیم، باز هم بیشتر و بیشتر شد.
برای بهبود وضعیت امنیت محوطهٔ سفارتخانه هم شروع کرده بودیم به جلب همکاریشان. فکر کنم تلاشها ماه اوت به جایی رسید که دیگر چهرههایی انقلابی، گروه امنیت محوطهمان را که گردن کلفت زمختی به اسم ماشاءالله سرکردهاش بود، به زور از محوطه بیرون کردند. میدانستم برنامهٔ این کار را دارند ــ ادارهٔ تشریفات وزارت امور خارجه در این مورد توصیههایی بهم کرده بود اما نمیدانستم دقیقا کی قرار است این اتفاق بیفتد. اول صبح یک روز یکشنبه من جا خوردم وقتی شورت شنا و حولهٔ حمام به تن، درِ اتاقم در طبقهٔ دوم ساختمان مسکونی را باز کردم و دیدم روبهرویم، رخ به رخ، دوتا پاسدار ایستادهاند و یوزیهایی دستشان است که احتمالا هر لحظه آماده بودند به سمت منی شلیک کنند که نمیدانستند کی هستم. از پنجرههای آشپزخانه که پشت ساختمان اقامتگاه بود، آمده بودند تو و دنبال افرادی از آن گروه انقلابی قبلی میگشتند که بیرون کرده بودند. داشتند همهٔ سوراخ و سمبههای محوطه را میجوریدند تا روانهشان کنند بیرون. دوتا آدم روبهرویم بهم دستور دادند بنشینم و من هم سریع خواستهشان را اجابت کردم؛ رفتند توی اتاقم و همه جایش را با دقت گشتند، از جمله کل کمدهایم را و سر آخر به این نتیجه رسیدند که تا حدی حق دارم و گناهکار نیستم.
همراهم آمدند به طبقهٔ پایین و آنجا من دوتا از تفنگدارهایمان را دیدم که طبعا آن وقت شب داشتند نگهبانی ساختمان اقامت را میدادند؛ آنها هم از دیدن این پاسدارهایی که از پنجرهٔ آشپزخانه خزیده و آمده بودند تو، شگفتزده و بابت وضعیتی که تویش گیر کرد بودند، دمغ شدند. گروهمان، شامل چهار، پنج تا از این پاسدارهای «دوست»، من و دو تفنگدارمان چند دقیقهٔ آزاردهنده را به نگاه انداختن به همدیگر توی سرسرای ورودی ساختمان اقامتگاه گذراندیم تا اینکه بالاخره قضیه را حل و فصل کردیم.
در طول آن صبح روند بیرون کردن آن گروه قبلی انجام شد و این پاسدارهای تازه هم چند روزی در محوطه ماندند، اما ظرف مدتی کوتاه، مهار اوضاع محوطه دوباره افتاد دست تفنگدارهای خودمان و نیروی عادی پلیس ایران هم شد نگهبان بیرون دیوارها.
این اتفاق، پیشرفت خیلی مهمی بود چون روحیهٔ آمریکاییهایی را که در محوطهٔ سفارت زندگی و کار میکردند، خیلی زیاد احیا کرد. به چشم ما گواهی بود ملموس از اینکه دستکم دولت موقت واقعا دلش میخواهد سعی کند با ما رابطه برقرار کند و بگذارد ما بمانیم. این روند بهبود ادامه داشت و پیشرفتهایی هم در گفتوگوها دربارهٔ سر و سامان دادن به روابط و قراردادهای تأمین تجهیزات نظامی داشتیم. واشنگتن هم ظاهرا نه فقط به این نتیجه رسید شاید فکر خوبی باشد که من باز هم آنجا بمانم و کاردار باشم ــ که البته رسیدند ــ بلکه نهایتا تصمیمش این شد که اعلام نام من به عنوان سفیر به حکومت تازهٔ ایران، پیشرفتی مثبت در روابط خواهد بود.
دم عصر یک روزی در ماه اوت، داشتم در زمین توی محوطه تنیس بازی میکردم ــ این زمین تنیس را هم تفنگداران ما و هم پاسدارها در دورهای که توی محوطهٔ سفارت بودند، حسابی میپاییدند و حفاظت میکردند ــ که بهم تلفن زدند، یا دیوید نیوسام بود یا بن رید...
نیوسام معاون وزیر امور خارجه بود در امور خاور نزدیک و آسیای جنوب شرقی و رید هم معاون اداری وزیر بود.
... بهم خبر دادند کاخ سفید همان روز میخواهد نام من را به عنوان سفیر آمریکا در تهران به سنا بدهد و اینکه نظر خودم چیست. معلوم است که شگفتزده شدم و گفتم «یهکم وقت میخوام بهش فکر کنم. احتمالا باید کلی با خونوادهام حرف بزنم.» این تصمیم آنقدر پیامد داشت که باعث میشد بخواهم با کسانی که آن زمان به گمانم بیشترین اهمیت را برایم داشتند، مشورت کنم؛ باید نظر خانوادهام را میپرسیدم. میدانستم اگر برایم حکم سفیری بزنند، مدتی خیلی بیشتر را آنجا خواهم ماند و کلی از این مدت هم وضعیت کماکان جوری خواهد بود که هیچ عضوی از خانوادهمان در کنارمان نخواهد بود. متعاقب انقلاب ماه فوریه، همهٔ بستگان کارکنان را فرستاده بودند به خانههایشان، در نتیجه هیچ جور خانوادهای در جمع ما نبود.
واشنگتن هم تا حد زیادی قضیه را درک میکرد و بعد از چندتا مکالمهٔ تلفنی دیگر طی روزهای بعدی، تصمیم این شد که من برگردم به واشنگتن و اوایل سپتامبر [اواسط شهریور] سر قضیه رایزنی کنیم؛ رفتم و کردیم. آن زمان طی رایزنیها به این نتیجه رسیدیم که زدن حکم سفیری من را فعلا بگذاریم معلق بماند. هنوز تردیدهایی بود که این کار خوب است یا نه. ظاهرا اینجا در واشنگتن تمام مدت تردیدهایی بود که آیا خوب است درجهٔ خود کاردار را ارتقا بدهیم یا نه ــ که آیا این پیغام مناسبی هست به حکومت انقلابی تازه تا بفهمد ما انقلاب را پذیرفتهایم یا نه. به هر حال این مساله که آیا مقام من باید ترفیع بیابد به سفیر یا نه، هیچوقت درست و حسابی حل و فصل نشد.
سرآخر به این برداشت رسیدم که در واشنگتن تصمیم بر این شده که معرفی من به عنوان سفیر کار خوبی نیست و شروع کردهاند به بررسی افرادی دیگر. راستش تا حدی که من میفهمم، وقتی یزدی وزیر امور خارجه برای شرکت در جلسات مجمع عمومی سازمان ملل و دیداری در جریان این مجمع عمومی با ونس که وزیر امور خارجهٔ ما بود، به نیویورک آمد، تصمیم دیگر قطعا این شده بود که کسی دیگر را به عنوان سفیر معرفی کنند. راستش ونس وقتی نشست به حرف زدن با یزدی، اسم آن آدم دیگر را توی جیبش داشت. آماده بود از یزدی بخواهد تأییدیهٔ دولت موقت را بگیرد. اما آن گفتوگو آنقدر ناجور پیش رفت که اصلا حرف این درخواست پیش نیامد. این سوال همیشه برایم مطرح و بیهیچ جوابی قطعی خواهد ماند که اگر حکم سفیری من را زده بودند و اگر این جوری به حکومت ایران پیغام داده بودیم که تا این حد انقلاب را پذیرفتهایم، آیا ممکن بود اتفاقات دیگری در نوامبر [آبان ماه] بیافتد یا نه؟
در گفتوگوی میان یزدی و ونس چی باعث شد اوضاع ناجور شود؟
عمدهاش جو و حال و هوا بود. برخورد یزدی خیلی تند و پرخاشگرانه بود و این هم نخستین گفتوگو در سطح مقامهای بلندپایهٔ حکومت تازهٔ ایران با ایالات متحده بود. گفتوگوهای قبلی همگی در سطح من بود. گفتوگوهای اساسیای در سطح بالای سیاسی انجام نشده بود. گفتوگویشان سرد بود. یزدی مدام داشت در مورد انقلاب، تبلیغات و شلوغکاری میکرد. به نظر یزدی مسالهٔ حل و فصل روابط و قراردادهای تأمین تجهیزات نظامی مشکوک بود و بیانش هم کرد (این مساله موضوع بحث و جدلهایی حسابی در حلقههای حکومت بود)؛ ما هم واقعا هیچ تمایلی نداشتیم خیلی کمکشان کنیم مساله را حل و فصل کنند. آنها در سراسر آن دوران احساس میکردند اگر ما واقعا انقلاب و واقعیت حکومت تازه را در تهران پذیرفتهایم، باید خیلی بیشتر از آنی که نشانشان دادیم، برای حل مساله مشتاق باشیم، باید با آغوش باز برویم به سمت بازنگری در قیمتها، حل و فصل جزئیات قراردادها. این بود که آن گفتوگو ناجور پیش رفت و به من در تهران هم همین را گفتند. معلوم بود ماجرا هر دو طرف را کمی سرخورده کرده. این مال اوایل اکتبر [اواسط مهرماه] بود.
برداشت من این است که وقتی شما به واشنگتن برگشتید، هنوز آن حس توأم با احتیاط خوشبینی را داشتید، چون شما و سفارتخانه اتفاقات را گزارش میدادید. این حس و حال و هوا از ایران و ادارهٔ مرتبط با امور ایران را بقیه هم داشتند؟
بله، داشتند. مأموریتی که داشتیم به همهمان انگیزه داده بود. فکر میکردیم مأموریتی شدنی است و نشانههای کافی هم برایش داشتیم، حال و هوا و جو آنقدری خوب بود که ادامه بدهیم به کار و بکوشیم زمینهای برای برقراری ارتباط با آن جماعت تازه پیدا کنیم. به نظرم گرایش اغلب دیپلماتها به خوشبینی بود. بعد از سالهای سال خدمت، دیگر بیشترمان یکجورهایی متقاعد شده بودیم مشکلات را میشود حل کرد و البته که میخواستیم مشکلات را حل کنیم؛ کارمان همین بود. این رویکرد ما، گمانم همهٔ ما، به ماجرای تهران بود. همهمان خوشبین بودیم. بله، همهمان توأم با احتیاط، خوشبین هم بودیم. فکر نمیکنم خامی کرده باشیم، اگرچه با توجه به اتفاقاتی که نهایتا افتاد، مطمئنا میشود بابت خوشبینی آن زمان متهممان کرد به خامی و دوری از واقعنگری.
خب همیشه اتفاقاتی هستند که از باقی مسایل سبقت میگیرند...
خب در مورد ماجرای ایران واقعا یک اتفاق خیلی مهم و بزرگ بود که از ما سبقت گرفت. اما در رابطهٔ ما با دولت موقت هم آنقدری اتفاقات افتاد که... وقتی میگویم «ما» منظورم هم واشنگتن است، هم ما که آنجا بودیم... که باورمان بشود اوضاع رو به بهبود است و باید تلاشمان را بکنیم حرکت در همین مسیر ادامه یابد. با چنین روحیهای بود که من برگشتم به واشنگتن برای مشورت و رایزنی. عین همین روحیه را در آدمهای واشنگتن هم دیدم. معلوم بود میخواهند قضایا را مستقیما از خود من بشنوند. یادم هست با خودم عهد بستم بکوشم این خوشبینی را بالا ببرم، کمک کنم بالا برود، فکر میکردم واشنگتن هنوز به قدر کافی دیدگاهی را نپذیرفته که من داشتم بهشان منتقل میکردم، اینکه اوضاع رو به بهبود است، از جمله مثلا در مذاکرات برای حل و فصل چندتایی از هزاران مشکلی که سر راه تجارتمان پیش آمده بود و باید حل و فصل میشدند. چندتایی بازدید داشتیم از طرف نمایندههای مؤسسههای تجاری آمریکایی. ما تشویقشان میکردیم برگردند اوضاع و احوال را بررسی بکنند اما نمانند. تنها راه برای اینکه بهشان بگوییم جای امیدواری هست کمکم بتوانند مشکلاتشان را حل کنند، این بود که دعوتشان کنیم بیایند و وضعیت را نگاهی بیندازند.
گفتم که کمکم داشتیم مذاکراتی خیلی جدی شروع میکردیم در مورد روابط و قراردادهای تأمین تجهیزات نظامی. داشتیم به جایی میرسیدیم که دیگر واقعا هیاتی از افسران نظامی ایران بیایند به ایالات متحده و بروند به اوهاما و بنشینند ببینند آن کوه کاغذها و اسناد مرتبط با قراردادهای تأمین تجهیزات نظامی را چه کار کنند.
یادم هست برای رایزنی که به واشنگتن آمده بودم، یک جلسهٔ دیدار صبحانه داشتم تا با نمایندههای رسانههای آمریکایی در مورد این وضعیت صحبت کنم. برداشت کلیای که من داشتم و بهش معتقد بودم و بهشان انتقال دادم این بود که در تهران یک گرایش مثبت نیرومند هست، همسو با اینکه ما به تلاشهایمان ادامه بدهیم. درست بود که هنوز خود آیتالله را ندیده بودیم و ارتباط مستقیمی با شورای انقلاب نداشتیم، اما ما و راستش کم و بیش همهٔ سفارتخانههای در تهران که باهاشان صحبت کرده بودیم، مجاب شده بودند که اوضاع دارد بهتر میشود.
اوایل سپتامبر [اواخر شهریورماه] برگشتم به تهران و اولین روز برگشتنم را یادم است چون یکی از چهرههای اصلی شورای انقلاب، آیتاللهی به اسم طالقانی، سکتهٔ قلبی کرده و مُرده بود. اغلب ناظران و تحلیلگران، از جمله خود ما، او را جزو چهرههای عقلانی و میانهروی شورای انقلاب میشمردیم. کلی دریغ ورزیدیم که ناگهان از صحنه کنار رفته. روزی که برگشتم، مراسم یادبود خیلی عظیمی برای او، در محوطهٔ دانشگاه تهران در جریان بود و هیاتهای دیپلماتیک هم دعوت شده بودند. همه شرکت کردیم و برخوردیم وسط جمعیت انبوه روحانیها و غیرروحانیهای ایرانی که ــ به هر حال ــ حفاظتهای امنیتی سنگین میشدند، چون آن زمان هنوز صلاح نبود بیتدابیر امنیتی در اجتماعات عمومی بزرگ شرکت کنی. اما او از صحنه کنار رفت و حالا که به گذشته نگاه میکنم، نبودنش مشخصا به ضرر میانهرویای بود که ما فکر میکردیم سازنده است، حتی در شورای انقلاب.
فعالیتهای دیگر سفارتخانههای آنجا به نظرتان چگونه میآمد؟
رویکرد آنها هم اساسا مشابه ما بود؛ آنها هم فکر میکردند اوضاع دارد بهتر میشود. البته که آنها هم با دقت ما را زیر نظر داشتند، چون ما فشارسنجی مهم بودیم برای اینکه بفهمند احتمالا چه اتفاقاتی دارد میافتد و چه اتفاقاتی خواهد افتاد. ما هم آنها را زیر نظر داشتیم. آنها وقتی میدیدند من و وزیر امور خارجهٔ ایران خیلی غیررسمی و دوستانه با همدیگر معاشرت میکنیم ــ به خصوص در آن مهمانی روز چهارم ژوئیه ــ به نظرشان میآمد روند بهتر شدن اوضاع شروع شده. من بهشان گزارش میدادم یا میگفتم هر کدام از وزرای دولت چطور با من برخورد کردند و حرف زدند و اینکه به نظرم میآید آغوششان به روی من و حرفهایم باز است. فکر میکنم بیشتر آنها هم اساسا به اندازهٔ ما خوشحال بودند.
حالا که به گذشته نگاه میکنم، سفیری که بیشتر از بقیه محتاط بود و در پرتو اتفاقاتی که افتاد، شاید بشود گفت بیشتر از بقیه دستش بود چه خبر است، سفیر ترکیه بود. سفیر ترکیه در صحبتها مرتب به من و بقیه هشدار میداد که هنوز راه درازی هست تا وضعیت مطلوب؛ ممکن است اوضاع ناجور شود. معلوم هم شد حق با او بوده.
سفیر شوروی را هم میدیدید؟ آن زمان در قبال «خطر» شوروی چه حسی داشتیم؟
«خطر» شوروی وجود داشت و ما هم قبول داشتیم که وجود دارد. فکر نمیکردیم روسها مداخله یا حمله کنند؛ معلوم بود خود آنها هم مجبورند محتاط و مراقب باشند در اینکه چطور باید با این حکومت تازه تا کنند، چون حکومتی که آنقدر در سیطرهٔ اسلام بود و نیروی حرکتش را از ایدئولوژیای چون اسلام میگرفت، به ایدئولوژی مارکسیسم به دید عشق گمشدهاش نگاه نمیکرد. آنها و به خصوص نیروهای حزب کمونیست ایران ــ که آن زمان زیرزمینی بود ــ خیلی با احتیاط و ملاحظه کار و عمل میکردند.
چند باری با سفیر شوروی حرف زدم. ماه ژوئن که رسیدم، جزو دیدارهایی رسمی که به عنوان عضو تازهٔ جمع دیپلماتها داشتم، گمانم یکی هم با او بود. در مهمانیهای دیپلماتیک میدیدمش. رابطهمان هیچ گرم نبود. از طرف او هیچ چیزی دستم را نگرفت. نگاهمان به همدیگر خیلی با احتیاط بود. اطلاعات محرمانهای دربارهٔ عراق به دولت موقت دادیم ۶- روابط نظامی و کنسولی ایران و آمریکا
سویهٔ نظامی رابطهٔ ما با شاه آشکارا خیلی خیلی گسترده بود. طول و تفصیلی داشت.
بسیاری آدمها، گمانم حتی خیلی سطحی، میگفتند «خدای من، آخه ما داریم اینجا چیکار میکنیم؟» نظرها انگار مساعد نبوده.
گفتن این حرف الان ساده است، آن موقع باید این حرف را میزدید.
منظورم اندیشهٔ عمیق و حسابی نیست ها، انتقاد کردن خیلی سطحی.
امور نظامی ما خیلی طول و تفصیل داشت. فکر میکنم همهمان دلیل موجه داشتیم برای اینکه با خودمان دربارهاش فکر کنیم و احتمالا گیج هم بشویم، حتی شاید نگران بشویم که دارد ما را کجا میبرد. بعضیهایی که علم غیبشان خیلی بیشتر از اغلب ما بود، تردیدهای جدی در این مورد داشتند. چنین همکاری نظامی گستردهای الزاما میانجامید به حضور وسیع، توچشمبرو و فیزیکی آمریکا، که تعدادش شده بود حدود ۶۰ هزار آمریکاییای که در دورهٔ رفاه و رونق حکومت شاه در ایران زندگی میکردند، با همهٔ دنگ و فنگها و جلوههای فرهنگی و همهٔ چیزهایی که با چمدانمان وارد آنجا میکردیم.
روحانیها و باقی سرکردههای انقلاب میتوانستند همین را سند آن چیزی بگیرند که آیتالله «مسموم کردن مردم به غرب» از سوی شاه خواند. حکومت شاه ارتباط خیلی نزدیک و صمیمانهای با غرب داشت و سندش هم همکاریهای نظامی وسیع آمریکا با ایران و همهٔ آن جلوههای فرهنگ آمریکا بود که نظامیها همراهشان به ایران آوردند. معلوم بود در خود روند انقلاب هم این جزو عوامل دخیل خیلی پررنگ بوده.
بعد از انقلاب، حل و فصل همهٔ این مسایل خیلی خیلی سخت و پیچیده شد. نظامیها نمیتوانستند بمانند، جمعیتی عظیم از مشاوران نظامی و نمایندههای مؤسسات تجاریای که طرف قراردادها بودند. متعاقب انقلاب، خیلیهایشان از ایران رفتند. تجهیزات تأمینیشان مانده بود آنجا توی انبارها. اما مقادیر زیادی از این تجهیزات هم در انبارهایی در ایالات متحده بود؛ بخشیاش احتمالا تا همین امروز در همان انبارها مانده، چون تکلیفشان مشخص نشده.
هر دو طرف قبول داشتند که حل این مشکل مهمترین مورد اثرگذار در رابطهٔ آتی بین دو کشور است. اما مذاکرات خیلی خوبی هم داشتیم و داشتیم سعی میکردیم زمینه را برای حل و فصل تدریجی مشکلات آماده کنیم. سرلشکر گاست دستش به فرماندهانی نظامی که بعد از انقلاب سر کار آمده بودند، میرسید. معلوم بود در کار کردن با اقلام نظامی گیر و گرفتاری دارند و هر قدر هم شخصا به ایالات متحده نقد داشتند، باز دلشان میخواست دستکم پشتیبانیای حداقلی از طرف آمریکا داشته باشند تا بتوانند این اقلام را حفظ و نگهداری کنند؛ در نتیجه روابط کاریمان نسبتا خوب بود. تا اواخر دورهٔ من به ادارات مرکزی پیشین مرتبط با تجهیزات نظامی دسترسی نداشتیم، در شرایط آرمانی باید خیلی زودتر دستمان به آدمهای آن ادارات میرسید؛ توی محوطهای وسیع بودند در شمال تهران.
راستش هفتهٔ قبل از تسخیر سفارت در ماه نوامبر بود که بالاخره با همکاری دولت موقت و کمیتهٔ انقلابی که بعد هجوم ماه فوریه، محوطهٔ سفارتخانه را حفاظت میکرد، بالاخره توانستیم واقعا و عملا دسترسی بیابیم به آنجا. راستش همین که هفتهٔ قبل تسخیر توانستیم به آنجا دسترسی بیابیم، شاید مهمترین سند برای ما بود ــ سندی که دنبالش بودیم ــ که دولت موقت واقعا میخواهد با ما همکاری کند تا رابطه را دوباره بسازیم. اگر حاضر شده بودند دوباره ما را توی آنجا راه بدهند و حالا دیگر میتوانستیم به پروندههایمان دسترسی یابیم تا روند حل و فصل پروندهها را شروع کنیم ــ البته که با همکاری سپاه در آنجا ــ پس به نظرمان آمد واقعا جا دارد فکر کنیم اوضاع دارد بهتر میشود.
راستش روزی که ریختند توی سفارت، تلگراف یازده صفحهای غیرمحرمانهای روی میزم گذاشته بودند تا امضایش کنم و بعد بفرستیم، که ناگهان زمین و زمان به هم ریخت و نتوانستم امضایش کنم؛ گزارشی بود به واشنگتن دربارهٔ همهٔ این اتفاقات ــ داشتیم بهشان میگفتیم در دیدار از آنجا چه کار کردیم، شرح همکاریهای سپاه و چهرههای نظامی مرتبط با قضیه را داده بودیم. آن کاغذها هنوز جایی هستند، اما هیچوقت به واشنگتن نرسیدند.
در دورانی که داشتیم روی رابطهٔ نظامیمان کار میکردیم، در گفتوگوهایی که با سرلشکر گاست داشتید، برداشتتان این بود که به نظرش اساسا برای رتق و فتق همهٔ آن تجهیزات و چیزهایی که میآمد، باید همهٔ آمریکاییها را آنجا نگه میداشتید ــ یا دستکم حضور تعداد قابل توجهی آمریکایی لازم بود؟
نه، ما هیچ از چنین موضعی دفاع نمیکردیم. مدام داشتیم میگفتیم قصد نداریم دوباره حضور نظامی گسترده در آنجا داشته باشیم. میدانستیم دیگر وقت آنچنان حضوری نیست، اما این را هم میدانستیم که نیاز به ارتباطی یکجورهایی خیلی نزدیک با ایرانیها داریم تا سر و ته ماجرا را هم بیاوریم و قضیه را حل و فصل کنیم. هیچ قصد نداشتیم برگردیم سر دادن آموزشهای نظامی. قصدمان این نبود. آنها هم بابت این قضیه هیچ فشاری بهمان نیاوردند. جمع کارکنان سرلشکر گاست در ماههای تابستان و پاییز آن سال، دستبالا ۱۵ نفر میشدند. تلاش میکردند کم هم بکنند، تا جایی که وقتی سفارت تسخیر شد، مثلا ۱۰ یا ۸ نفر شده بودند.
صبح روزی که ریختند توی سفارتخانه، من همراه معاونم ــ پشت سرمان هم افسر مسوول تأمین امنیت سفارت ــ رفته بودیم به ساختمان وزارت امور خارجهٔ ایران تا با چندتایی دیپلمات ایرانی حرفهای مذاکراتی بکنیم ــ مذاکراتی که از خیلی قبلتر هماهنگیهایش را کرده بودیم ــ دربارۀ وضعیت مصونیت دیپلماتیک نیروهایمان. نتیجهٔ این مذاکرات مستقیما تأثیر داشت روی آیندهٔ «دفتر وابستهٔ نظامی» سفارت که دستبالا شش تا هشت نفر نیرو داشت. گفتوگوی خوبی داشتیم و بنا به همکاری بود، اما مساله کامل حل نشد. اما طعنهٔ کل ماجرا این است که ما نشستیم آنجا دربارهٔ وضعیت مصونیت دیپلماتیک نظامیهایمان در «ادارهٔ تأمین تجهیزات نظامی»مان حرف زدیم، که در جایی کوچکتر، کار و نفرات کمتری داشته باشند، و آن طرف شهر یکی از فاحشترین نمونههای نقض مصونیت دیپلماتیک داشت اتفاق میافتاد، نمونهای از نقض مصونیت دیپلماتیک که شامل کل سفارت میشد.
قبل اینکه برویم سراغ ماجرای تسخیر، یک سوال دیگر دربارهٔ فعالیتهایمان. اگر بخواهید به چشم یک افسر کنسولی قدیمی نگاه کنید، در مدتی که آنجا بودید، ما چه فعالیتهای کنسولیای داشتیم؟
یک نکتهٔ دیگر در مورد روابط و قراردادهای تأمین تجهیزات نظامی؛ گفتم که سرلشکر گاست داشت مذاکرات خوبی پیش میبرد. او و من چندتایی جلسهٔ خیلی پربار در وزارت امور خارجه با یزدی و همچنین رئیس ستاد ارتش ایران داشتیم و مشخصا در مورد جزئیات مساله حرف زدیم، از جمله اشاره کردم به هیاتی که ایرانیها میتوانستند در چارچوب همکاریهای مشترک بفرستند به ایالات متحده تا جزئیات سه تا از قراردادها را پیش ببرند. همزمان داشتیم در مورد میزان محدودی از تأمین مجدد قطعات یدکی نظامی به توافق میرسیدیم ــ مشخصا قطعات یدکی مربوط به نیروی هوایی که ایران به شدت نیازشان داشت. در زمینهٔ تأمین تجهیزات نظامی خیلی فعالیتها در جریان و احتیاج به کلی کار بود اگر میخواستیم سر و سامانی به ماجرا بدهیم.
این پیشرفتها کمک میکرد به جو دلگرمی به اینکه اوضاع دارد بهتر میشود، چون ــ تأکید زیاد نمیکنم اما ــ روابط و قراردادهای مربوط به تأمین تجهیزات نظامی عامل خیلی تعیینکنندهای بود، به خصوص بابت برگرداندن حس اعتماد ایرانیها به اینکه ما واقعا در حرفهایمان جدی هستیم، تأییدی بر اینکه میخواهیم با همکاری مشترک هر دو طرف، رابطه را بازسازی کنیم. حاضر نبودند قبول کنند. همیشه شک و ظنی شدید داشتند که منظور اصلیمان چیز دیگری است.
در ایالات متحده چی؟ در ایران دولتی انقلابی سر کار آمده. در واشنگتن مقامهای صاحب قدرتی نبودند که بگویند «بیاین پامون رو از این قضیه بیرون بکشیم، نمیخوایم به این آدمها سلاح بفروشیم، چون نمیدونیم برنامه دارن با این سلاحها چیکار کنن؟»
چرا. مطمئنم بودند، اما موضعشان خیلی قدرتی نداشت. موضع عمدهٔ آدمها این بود که خودمان را تا حد ممکن تر و تمیز، عملی و سریع از وضعیت بد پیشآمده بیرون بکشیم. در مورد تأمین تجهیزات نظامی، بخش اصلی کار انجام شده بود. در جریان بود. نمیتوانستیم چیزی را پس بگیریم. صحبتها سر این بود که چطور قراردادهای فعلی را حل و فصل کنیم. میدانستیم راه حل و فصل این بخش اصلی، روانه کردن نه ــ مطلقا نه ــ انبوه اقلامی تازه بلکه صرفا قطعات یدکی و اقلام پیشتر سفارش داده شده است. آن زمان به هزاران تانک یا هواپیمای تازه یا امثال اینها فکر نمیکردیم. فقط میخواستیم راههایی برای پایان دادن به آن رابطهٔ قبلی پیدا کنیم، تا حد ممکن سریع و عملی، جوری قال قضیه را بکنیم که به معنای واقعی کلام، به نفع به خصوص صدها ــ اگر نه هزارها ــ شرکت آمریکایی تأمینکننده بشود، شرکتهایی که پای پولشان وسط بود.
آن زمان عامل عراق چی؟ عراق آن زمان قطعا دوست ما نبود. به دید ما روابطی حسابی با شوروی داشت. آیا عراق هم عامل تعیینکنندهای در ماجراها بود؟ عراق و ایران در بهترین حالتها هم هیچوقت دوست همدیگر نشدهاند و اگرچه حالا طرف حساب ما حکومتی بود که باهاش مشکل داشتیم اما کماکان مخالف و ضد عراق بود. آیا عراق هم عامل تعیینکنندهای در ماجراها بود؟
بله، بود. همچنان که خودتان گفتید بنیادگرایی اسلامی یک خطر بود اما آن زمان به نظر هنوز در کل منطقهٔ خاورمیانه فراگیر نمیآمد. ما واقعا به این نتیجه نرسیده بودیم که این خطر هم هست، تا اینکه ریختند توی سفارت و بعدش ایران آنقدر تند و تیز به کل مخالفانش بابت هر جور حضور آمریکا در منطقه هشدار داد. ما این خطر را ندیدیم. راستش فکر نکنم کلا خیلی در مورد «بنیادگرایی» اسلامی حرف میزدیم. خیلی توی حسابهای ما نبود. ماجرا بازسازی رابطه با حکومت متفاوت برآمده در تهران بود. بله، انگیزهها و نیرویش را از اسلام میگرفت، اما ما بهعنوان خطر احساسش نمیکردیم.
همین من را میرساند به اوضاع و شرایط عراق. ما ایران را هنوز به چشم جایی میدیدیم که برایمان مهم است و در آن ناحیه از دنیا لازمش داریم. خود من آن زمان مستقیما در جزئیات روابطمان با عراق درگیر نبودم، فقط میدانستم رابطهٔ ایران و اعراب در قدیم پیچیده و دشوار بوده و الان هم هست و تا ابد هم خواهد بود؛ تجسم مشخصش هم رابطهٔ میان ایران عجم و عراق عرب بود. کلی اختلافات داشتند. آن روزها هم نگاه ما به عراق خیلی مثبت و مساعد نبود، آنقدر که در تهران حتی با افرادی از دولت موقت نشستیم و برایشان از آنچه به نظرمان «خطر» عراق برای ایران میآمد، گفتیم. حاضر بودیم همکاری کنیم و شواهدی را در اختیارشان بگذاریم که ما را به این دیدگاه رسانده بود، برآوردهای تقریبی واحدهای اطلاعات نظامیمان از نیات و تحرکات آن زمان عراق علیه ایران. گفتوگوهای بسیار حساس و محرمانهای هم در سطح نخستوزیر با ایرانیها داشتیم؛ من با نخستوزیرشان حرف زدم و برایش گفتم به نظر ما عراق نیرویی در خاورمیانه است و اینکه به برآورد ما، دولت موقت باید نگران باشد چون عراق نقشههای بداندیشانهای علیه ایران دارد.
آن گفتوگوها تلاش، دستاویز و سازوکار سنجیدهٔ سیاست ما در قبال ایران آن روزها بود، در این مسیر که بکوشیم رابطهمان را بازسازی کنیم. تا حدی پیش رفتیم که واقعا باهاشان نشستیم و اطلاعاتی خیلی محرمانه دربارهٔ عراق بهشان دادیم.
واکنش طرفهای صحبتتان چی بود؟
واکنش نخستوزیر و دیگر وزرای دولت خیلی مثبت و خوب بود. آن تابستان در چارچوب اختیارات من، این نشانهای بود مهم از اینکه عزم ما برای بازسازی رابطه جدی است. قضیهٔ تأمین تجهیزات نظامی هم نشانهای دیگر بود، ولی این یکی آنقدر پیچیده و نامشخص و آکنده از شک و ظن ایرانیها بود که نمیتوانم خیلی قطعی بگویم خیلی دستاوردی برایمان داشت. اما آن زمان فکر میکردم دیدارهایی که با مقامهای بلندپایهٔ دولت موقت داشتیم و اطلاعات خیلی محرمانهای که در مورد عراق بهشان رساندیم، خیلی مؤثرند و هنوز هم فکر میکنم در آن آدمها تأثیرش را گذاشت، نشانه را گرفتند که ما برای بازسازی رابطه جدی هستیم.
نمیدانم شورای انقلاب چه حسی در مورد این قضیه داشت چون من تماسی با هیچکدام از اعضایش نداشتم. رابطهاش را نداشتم. نکات و جزئیات گفتوگوهایی که من با نخستوزیر ایران در مورد عراق داشتم، احتمالا هنوز هم به شدت محرمانهاند.
طبیعی به نظر میآید که فکر میکردید طرف مقابل واقعا قدر این کارتان را میفهمد، اما به یک دید، جزو آدمهای بیاطلاع از آن طرف ماجرا، مردم آمریکا هم بودند دیگر.
یک حادثهٔ مشخصی را در جریان یکی از آن دیدارهای انتقال اطلاعات همیشه یادم است؛ هیات همراهم وسایلی با خودشان آورده بودند تا به کمکشان بخشی از اطلاعات را روی پرده بیندازند و نشان بدهند. این وسایل از جمله شامل یک پروژکتور میشد که تصویر را روی پرده یا دیوار میانداخت. این پروژکتور را از توی لیموزین من بردیم به دفتر نخستوزیر. من نشستم و شروع کردم به گزارش دادن و بعد آن پروژکتور کار نکرد. حقیقتش اینکه ایرانیها مجبور شدند بروند یکی از پروژکتورهای خودشان را پیدا کنند و بیاورند به اتاق. دسته گل تکنولوژی آمریکا!
بحث رابطهٔ کنسولی را مطرح کردید. این هم البته یکی از اختیاراتم بود ــ جزو دستوراتی بود که بهم داده بودند ــ که علاقهمان را برای تداوم روابط عادی میان دو کشور نشان بدهم، چون یکی از دستورات هم ادامه دادن روند تلاشهایی بود که چارلی ناس از پیشترش در زمینهٔ صدور ویزا و خدمات گذرنامهای و غیره، با احتیاط تمام شروع کرده بود. دم و دستگاه امور کنسولیمان جدا از محوطهٔ خود سفارت و آندست خیابان بود و در جریان انقلاب بهش حمله کرده بودند و حسابی درب و داغان شده بود. دیگر برنگشتیم به آن ساختمان و حالا برای ادامه دادن کارهای کنسولیمان مجبور بودیم جایی داخل خود محوطهٔ سفارت را پیدا کنیم و بگذاریم برای این کار؛ ساختمانی ته محوطهٔ سفارت را که قبلترش آپارتمان بود، کردیم مختص این کار. ماه ژوئن که من به تهران رسیدم، دم و دستگاهشان را خیلی سرهمبندی شده آنجا راه انداخته و مستقر شده بودند. همان جا ماندند و اختیارات خیلی محدودی برای صدور ویزا داشتند تا اینکه بالاخره توانستیم ساختن فضایی تازه مختص صدور ویزا را در یکی دیگر از ساختمانهای محوطه تمام کنیم، با همهٔ دنگ و فنگهای شیشهٔ ضدگلوله و از اینجور چیزها برای اینکه افسرهای مسوول صدور ویزایمان بنشینند پشتشان و با متقاضیها مصاحبه کنند.
همزمان با اینها البته در سراسر تابستان، از بعد اینکه رسیدم به آنجا، اشتیاق و درخواستهای ایرانیها برای گرفتن ویزای آمریکا شدید بود. هیچ وقت هم کم نشد و از بین نرفت. در طول تابستان بیشتر هم شد. معدود دفعاتی هم پیش آمد که وسط آن هنگامهای که اسمش را گذاشته بودم هجوم برای ویزا، کسانی حتی در سطح وزرا و چند باری خود نخستوزیر، از من خواستند کاری کنم روند صدور ویزا برای فلانی یا بهمانی تسریع شود. البته که این کار را برای کسانی که خیلی فوری فوتی لازم بود بروند، میکردیم اما کماکان مواردش معدود بود چون امکاناتش را نداشتیم، نفراتمان برای این کار کم بود. بالاخره هم که ساختن واحد کنسولی تازهمان تمام شد، نیاز به کارکنانی بیشتر و اضافه داشتیم؛ نیم دوجین افسر تازه از وزارت امور خارجه گرفتیم، از جمله دوتاشان زن و شوهری که آمدند برای گرداندن آن واحد...
اینها را از واشنگتن آوردید؟
بله، از واشنگتن. برای مأموریتهای نهایتا شش هفتهای تا دو ماهه آمدند. گمانم واحد کنسولی تازهمان را سه هفته قبل از اینکه بریزند توی سفارتخانه باز کردیم. واحد را باز کردیم و باز هم نمیتوانستیم جوابگوی هزاران نفر آدم اطراف در سفارت باشیم که مشتاق بودند ویزا بگیرند و بروند به ایالات متحده، یا اینکه به تقاضاهای قبلیشان رسیدگی شود، تقاضاهایی که از قبل هجوم ماه فوریه در بایگانیهایی عظیم مانده بودند.
دانشجوهای ایرانی همیشه اسباب گرفتاری واحد کنسولی سفارتخانههای آمریکا در سراسر دنیا بودند. من یادم است خودم در یوگسلاوی گرفتاریهایی داشتم با دانشجوهای ایرانی. آنجا فشارها برای گرفتن ویزا از چه نوعی بود؟
تقریبا کل درخواستها ویزای مسافرتی بود و البته کلیشان هم دانشجو. فکر میکنم جا دارد بگوییم برههای رسید که دانشجوهای ایرانی حاضر در ایالات متحده، بزرگترین گروه خارجیهای آمریکا بودند. در نتیجه دانشجو بود، پدر و مادرهای دانشجوهای حاضر در ایالات متحده بودند که میخواستند بروند بچههایشان را ببینند و آدمهایی هم فقط و فقط میخواستند از ایران بیرون بزنند. بعد از انقلاب و اینکه ناگهان برای شماری وسیع از ایرانیها آینده خیلی تار و نامعلوم شد ــ اینکه چی قرار است سر زندگیشان بیاید ــ خیلیها میخواستند ویزای مسافرتی بگیرند و بروند به ایالات متحده ــ معلوم بود به قصد ماندن. نیتشان واقعا همین بود. این مشکل پیشاروی همهٔ افسران مسوول صدور ویزا است. افسر مسوول صدور ویزا از کجا باید نیت واقعی کسی را که آنور شیشه روبهرویش نشسته، بفهمد؟ من همیشه گفتهام هیچکس بیشتر از یک افسر جزء مسوول صدور ویزا، در برابر مردم قدرت ندارد. اوست که باید تصمیم بگیرد. بدوبدو نمیرود پیش سفیر تا نظر او را بپرسد. باید بر اساس تفسیر شخصی خودش از قوانین و مقررات و از نیتخوانی چهرهٔ آدم روبهرویش تصمیم بگیرد. شغل بسیار مسوولیتدار و بسیار دشواری است.
من به افسرهای وزارت امور خارجه که تازه آمده بودند و احتمالا کمی ناراضی هم بودند بابت اولین مأموریتشان به یک پایگاه کنسولی، یادآوری میکردم هیچوقت امکانی بهدردخورتر از این برای تقویت قابلیتهای دیپلماتیکشان نخواهند داشت، چون اصل کار یک دیپلمات این است که بداند با آدمها چطور تا کند، کاری که واقعا در واحد صدور ویزا یاد میگیری.
آن زمان، این واحد کنسولی تازهمان که باز شد، غایت چیزی بود که یک واحد صدور ویزا میتواند باشد؛ امنیت و حفاظتش هم خیلی عمده و حسابی بود. هزاران متقاضی داشتیم. کلی موقعیت پیش میآمد که مجبور میشدیم برای موارد امنیتی خاصی به پلیس متوسل شویم. هرازگاه شمار آدمهای توی خیابان آنقدر زیاد میشد که مجبور میشدیم واحد را تعطیل کنیم. البته که ایرانیهایی هم بودند که میخواستند در جریان کار پول بدهند، رشوهٔ یواشکی برای اینکه در صف جلو بیافتند؛ به علاوه کسب و کارهایی هم آن بیرون درها راه افتاد، کسانی که غذاهای سریع و حاضری میفروختند و غیره. چند هفتهای صحنهٔ جلوی در سفارت خیلی چشمگیر و یکجورهایی هیجانانگیز بود. برای ما دلالت به این داشت که حکومت تازه آماده است بگذارد آن اتفاق بیافتد ــ بفهمی نفهمی نشانهای دیگر از اینکه آمادهاند با ما رابطه برقرار کنند. البته که خیلی بیشتر بهمان میگفت برآورد بسیاری ایرانیها از آیندهشان چیست. برایشان ایران مشخصا جای امنی برای ماندن نبود. میخواستند بزنند بیرون. این ماجرا همینطور تا آن آخر هفتهای که ریختند و سفارت را تسخیر کردند، ادامه داشت.
طی سه روز قبل از تسخیر، تظاهراتی بیرون سفارتخانه در جریان بود که در جریانشان روی دیوارهای دفتر واحد صدور ویزا ــ گمانم چون تازه بود ــ کلی خط خطی و شکلک کشیدند. به نفع مقاصد خودشان، آنقدر سوءاستفادهٔ فیزیکی از این واحد تازه کردند که من اولین روز کاری بعدش، در واقع همان روزی که سفارت تسخیر شد، گفتم «اگه میخوان اینجوری ما رو تهدید کنن، این واحد رو تعطیل میکنیم. تا وقتی دیوارها رو پاک کنن، تعطیلش میکنیم.» این تصمیم من خیلی پیامدی نداشت چون آن واحد خودش خیلی راحتتر و به دلایلی دیگر تعطیل شد! قصد نداشتیم شاه را برگردانیم
۷- دردسرهای پذیرش شاه در آمریکا
با فاصله و احتیاط بود. از حرف زدن نخستوزیر، آقای بازرگان، اغلب هم در تلویزیون، معلوم بود؛ با هموطنانش حرف میزد و ازشان میخواست همکاری کنند و بهشان میگفت چه خبر است و چی به چی است. حضورش در تلویزیون بیشتر اینطوری بود. بعضی وقتها هم میدیدی و میشنیدی در تلویزیون دارد سرخوردگی و استیصالش را شرح میدهد. خیلی صریح از سرخوردگیاش میگفت در مورد عدم انجام و تحقق دستورات و فرمانهایش و اینکه چطور چهرههای انقلابی دیگری دارند کارهای او را بیاثر و خودش را سرخورده میکنند. بیشتر منتقد فعالیت کمیتههای انقلاب بود که در بخشهایی مختلف از جامعه ــ و خارج از دایرهٔ فعالیتهای معمول دولت ــ عمل میکردند، ایستهای بازرسی در خیابانها و غیره. خیلی متأثرکننده بود که میدیدی هر از گاه چقدر دارد بهش سخت میگذرد تا بتواند به هدفش برسد ــ چقدر در انجام دادن کارهایی که میخواهد، سرخورده میشود.
حالا که به گذشته نگاه میکنم، میبینم قطعا باید از این نشانهها بیشتر از آن چیزی حالیم میشد که واقعا حالیم شد. باید خیلی جدیتر از این حرفها به این نتیجه میرسیدم که قدرت واقعی دست او نیست. راستش قدرت واقعی با عناصری انقلابی در پشت صحنه بود، از کمیتههای انقلاب بگیر و برو بالا. منظورم از کمیتهها، کمیتههایی بعضی موقت و بعضی نسبتا دائمی است که همه جا به منزلهٔ دولتی موازی عمل میکردند، یا آلت دست دولتی مجزا از دولت رسمی، و ایرانیها مجبور بودند باهاشان تا کنند ــ اغلب با دادن حق حساب و رشوه که در جامعهٔ ایران معمول است.
آیا این کمیتهها واقعا از بالا دستور میگرفتند یا یکجورهایی سرخود عمل میکردند؟
خیلیهایشان سرخود عمل میکردند. ما هیچ رقم نمیتوانستیم قطعی بگوییم که راه ارتباط چیست. همهشان ادعا میکردند ــ و در هر تماس مستقیمی که من یا هر ایرانیای با آنها داشت، خیلی صریح میگفتند ــ لطف و دعای خیر آیتالله پشت سرشان است. گفتن این حرف راحت بود و شاید میدانستند در معنایی کلیتر واقعا هم لطف و دعای خیر آیتالله پشت سرشان است. به هر حال رابطهٔ میان یک دولت موقت و هر نهاد به هر معنا انقلابی دیگری همیشه ــ معلوم است که ــ نامشخص و مبهم است. در این مورد که قطعا بود چون همهشان زیر دست و نظر آیتالله خمینی بودند. او در جلسات هفتگی شورای انقلاب شرکت نمیکرد؛ جایگاهش در آنجا بالاتر و معظمتر از اینها بود. آدمهای دیگر همه پایینتر از او بودند و همهشان هم ادعا میکردند روابط خاصی با آیتالله دارند. راستش گردنکلفت سردستهٔ انقلابیهایی که توی محوطهٔ سفارتخانهٔ ما جا خوش کرده بودند، ادعا میکرد رابطهای خاص و شخصی با آیتالله دارد. ادعای همه همین بود. این زندگی را برای هر کسی که زیردست دولت موقت بود، سخت میکرد. قطعا برای همهٔ ما آدمهای دیگر هم سخت کرده بود که سعی داشتیم سر دربیاوریم اوضاع دارد به چه سمتی میرود.
آیا در واحد سیاسیتان کسی داشتید مختص دنبال کردن حرفها و اعمال آیتالله، کسی که بنشیند و بکوشد بفهمد خروجی حرف و عمل آیتالله چیست؟ آیا راهی داشتیم تصوری از این قضیه پیدا کنیم؟ آیتالله سخنرانی میکرد دیگر، نه؟
آدم خاصی نداشتیم که آیتالله را دنبال کند، ولی واحد سیاسی نسبتا خوبی داشتیم. سهتا از افسرهای سیاسیمان قبلترش جزو اعضای داوطلب سپاه صلح ما در ایران بودند و بنابراین قابلیتهای چشمگیری در برقراری ارتباط با ایرانیها و فهم اوضاع داشتند. زبان فارسیشان خوب بود. چندتاییشان خیلی سلیس فارسی حرف میزدند. این آدمها کلی ارتباط و تماس با روحانیهایی بیرون از دایرهٔ دولت موقت داشتند، روحانیهایی از سطوح پایینتر ــ خانوادههای روحانیها و همچنین روحانیهای بلندپایهای چون طالقانی که خیلی ناگهانی در سپتامبر [شهریورماه] مُرد و بزرگ خانوادهای خیلی گسترده در تهران بود. یکی از افسرهای من در واحد سیاسی، مایک مترینکو، ارتباطاتی خیلی وسیع با خانوادهٔ طالقانی داشت. بنابراین با روحانیهایی از سطوح پایینتر ارتباط داشتیم. خودم هم هرازگاه در جمعهایی میدیدمشان، مثلا دیداری هم داشتیم با بهشتی.
اما با همهٔ این حرفهایی که زدم، باهاشان به اندازهٔ کافی ارتباط نداشتیم؛ اگر قرار بود اتفاقی بیافتد را در نظر بگیریم که میشود گفت تقریبا هیچ. ارتباطات ما باید بیشتر از اینها میبود. باید هر طور شده میرفتیم خود آیتالله را میدیدیم. هیچوقت به این حد نرسیدیم. اما وقتی من برگشتم به ایران، دیگر مطابق دستورات عمل میکردم و میشود تصورش را کرد که اگر وقتم بیشتر بود، شاید به این حد هم میرسیدم. من در نگاهم به گذشته مجاب شدهام که حتی اگر این کار را هم کرده بودم، شاید حتی اگر با اعتبارنامهٔ رسمی سفیری رفته بودم و دیده بودمش، باز اوضاع یک ذره هم فرقی نمیکرد. آیتالله خمینی چنان سفت و سخت با هر جور حضور ایالات متحده در ایران، با «مسموم کردن مردم به غرب»، مخالفت داشت که حتی برقراری ارتباط با او هم برای ما ناممکن بود.
خب، تا اینجا دربارهٔ این حرف زدیم که انقلاب اتفاق افتاد و همهچیز غرق آشوب بود اما این خوشبینی هم بود که شاید اوضاع برگردد و تغییری بکند. اما بعد این مشکل پیش آمد که با شاه سرنگون چه کنیم. میتوانید توضیح بدهید که مشکل چی بود و به دید شما که میتوانستید خوب شرایط را ببینید و بسنجید، چطور میآمد؟
این اتفاق بعد از انقلاب افتاد، درست است؟ انقلاب ماه فوریه [بهمنماه] اتفاق افتاد، من ژوئن وارد تهران شدم، سه، چهار ماه بعد انقلاب. شاه ماه ژانویه [دیماه] از تهران رفته بود، با شهبانو و جمعی مختصر از همراهان فرار کرده و بعد جاهای مختلفی مانده بود... قاهره، مراکش... و ژوئن که من رسیدم به آنجا، در مکزیکو بود. به قول شما این موضوعی مطرح بود، مطرح در پسزمینه، اینکه شاه را چه کار کنیم ــ آدمی، رهبری، حاکم کشوری که با توجه به روابط پیشینمان با او، ایالات متحده آشکارا در قبالش مسوولیت داشت. ماجرای شاه، رئیسجمهور کارتر را در محظوریت خاصی گذاشته بود، به این معنا که قبلترش خیلی آشکار و از موضع همدلانه با او برخورد کرده بود، همان زمان که بحران داشت در ایران میگسترد، و به خصوص سر دیدار رئیسجمهور کارتر و خانمش از تهران در سال نوی مسیحی ۱۹۷۸. من از اوایل ژوئن ۱۹۷۹ کاردار سفارت آمریکا در تهران بودم و چند بار ازم خواسته شد ــ هم کتبا و هم به واسطهٔ آدمهایی که میآمدند سر میزدند به تهران ــ که نظراتم را در این باره که باید با شاه چه کار کنیم، بگویم، اینکه کجا باید زندگی کند و آیا باید اجازهٔ ورودش را به خاک ایالات متحده داد یا نه.
در هر دو مورد، دو باری که واشنگتن رسما از طریق تلگراف ازم خواست نظراتم را بگویم، جوابم این بود که به نظر من، ما این محظوریت را داریم که باید شاه را به خاک ایالات متحده راه بدهیم، اما زمانش خیلی مهم است. در هر دو مورد، یکیشان حوالی اواخر ژوئن [اوایل تیرماه] و یکیشان سپتامبر [شهریورماه] بود، جواب دادم زمان برای پذیرش او مناسب نیست، نیست تا وقتی ــ و مگر آنکه ــ قبلش ثابت کرده و نشان داده باشیم تغییر حکومت در ایران، انقلاب اسلامی را پذیرفتهایم، از طریق تعیین رسمی یک سفیر جانشین سولیوان که ماه مارس از ایران رفته بود، تعیین کسی به جای والتر کاتلر که نامزدیاش برای مقام سفیری در ماه مه بینتیجه و عقیم مانده بود و همچنین تا وقتی که به دید ما بخش وسیعی از نهادهای دولتی، زیر نظر حکومت تازه مستقر شده باشند. این روند مشخصا شامل برگزاری انتخابات مجلس تازه، برگزاری همهپرسی قانون اساسی و چندتایی گامهای دیگر نمادین اما بسیار مهم میشد که باعث میشدند انقلاب نهادهای حکومتی خودش را مستقر کند. آن دو تلگرافی که این نظرات من را شامل میشدند، قطعا به دست واشنگتن رسید و بهشان توجه شد و بررسی شدند، اما فکر کنم قبلا حرفش را زدیم دیگر، پیشنهاد از طرف سفارتخانهٔ فعال در یک کشور به واشنگتن، از طرف کاردار حاضر در یک کشور، از طرف سفیر حاضر در یک کشور، صرفا یکی از حجم عظیم نظرات و دیدگاههایی است که روی سیاست واشنگتن در قبال آن کشور اثر میگذارند.
گفتید که حس میکردید تا پیش از وقوع این اتفاقها، زمان غلطی است. چطور به این نتیجه رسیدید؟ فقط دارم سعی میکنم در حدی مختصر نه فقط سیر، اندیشهٔ شما بلکه همچنین شاید نحوهٔ کار سفارت را دریابم.
من بر اساس دیدگاه خودم و راستش بر اساس نقش خودم در رخدادهای سال ۱۹۵۳ [۱۳۳۲] به این نتیجه رسیدم، رخدادهای زمان سرنگونی مصدق و فرار شاه به ایتالیا و عملیات ایالات متحده برای کمک به افرادی در داخل ایران در جهت برانداختن مصدق و فراهم کردن زمینهٔ اینکه با اقدامی به پشتیبانی سیآیای، شاه از ایتالیا برگردد و دوباره به تاج و تختش برسد.
سال ۱۹۷۹ زمان انقلاب و در بحبوحهٔ خود انقلاب هم، یکی از نگرانیهای اصلی انقلابیها، هم ملیگراها و هم اسلامیهای تندروتر، این بود که نکند ایالات متحده در پشت پرده دوباره کارهایی در جهت تسهیل برگشتن شاه به تاج و تختش بکند، حتی بعد اینکه این بار درست وسط روند انقلاب گذاشته و دررفته بود. خیلی نگران این قضیه بودند. نگرانی دائمی انقلابیها بود... در ذهن بعضیها این نگرانی بیشتر از بقیه بود، اما نهایتا همیشه بود. برای من روشن بود که این نگرانی خیلی شدید است و اینکه ما چطور با شاه تا میکنیم، چه کارش میکنیم، تا کجا همراه و حامی آرزوها و آمالش خواهیم بود، نقشی خیلی قطعی و مهم در تثبیت جایگاهمان در تهران دارد.
خب، قبل از آنکه من ژوئن آن سال به تهران بروم، سفارت هر راه ممکنی را جسته بود تا به حکومت تازه بگوید و نشان بدهد به رغم محظوریت و به خصوص تعهد اخلاقیای که در قبال شاه احساس میکنیم، مطلقا هیچ قصدی در جهت تسهیل بازگشت دوبارهٔ او به تاج و تختش نداریم. خیلی سخت بود مجابشان کنی واقعا اینطور است. تا وقتی شاه داشت بیرون ایران این طرف و آن طرف میرفت، مجاب کردنشان به این قضیه ناممکن بود.
در نتیجه به این دلیل خیلی بنیادی، من فکر میکردم هر اقدامی در جهت نزدیک شدن به شاه، در استقبال از شاه، حتی در چارچوب انسانیاش، پیامدهای خیلی مهمی دارد و لازم است ما خیلی محتاط و با ملاحظه با ماجرا برخورد کنیم.
میشود بگویید وجه انسانیاش چی بود؟
خب شاه مریض بود. ما نمیدانستیم چقدر مریض. حالش خوب نبود. این معلوم بود. گمانم به چشم پیشینیان خودم هم، چارلی ناس و بیل سولیوان، شاه دیگر آن آدمی نبود که آمریکاییها در سالهای قبلش میشناختند. قبلا به نظر قویتر میآمد و توان تصمیمگیری را بیشتر تویش میدیدی تا آن روزهای خطیر و بحرانی که به انقلاب انجامیدند. قضیه به این لحاظ هم وجه انسانی داشت که شاه همپیمان ما بود، دوستمان، دوست نزدیکمان و حامی عمدهٔ سیاستهای آمریکا در سرتاسر منطقه و نیز در جاهایی خیلی فراتر از خاورمیانه. یکجور تعهد سیاسی بود اما وجهی انسانی هم داشت؛ طرفمان کسی بود که تا قبلش دوست خوب ما بوده. حالا از تاج و تختش برافتاده بود، داشت دنبال جایی میگشت برای زندگی کردن، برای اینکه خودش و خانوادهاش بروند عمرشان را سر کنند. گمانم خیلی از آمریکاییهایی هم که ربطی به دولت نداشتند، یکجور حس تعهد، حس انسانی، سیاسی و اخلاقی در قبال او داشتند. میگویم بیربط به دولت چون تعدادی از همین آدمها اثرگذار بودند در تصمیمهایی که نهایتا گرفته شدند.
چطوری این کار را کردند؟
من خودم ماه ژوئن که به تهران رسیدم، دیگر مجاب شده بودم انقلاب قرار است بماند. راستش به نظرم انقلاب کلی نوید و مژده در خودش داشت، چون به نظر میآمد که واقعا انقلابی مردمی بوده که حمایت گستردهٔ مردمی و مهمتر از این، حمایت گستردهٔ کلی تشکیلات و روشنفکر مملکت را پشتش دارد.
در نتیجه من فکر میکردم انقلاب قرار است بماند. خودم از هر راهی تلاش کردم این برداشتم را به حکومت تهران منتقل کنم. ماه ژوئن که به تهران رفتم، جزو دستوراتم یکی اصلا این بود: هر جور میتوانم این نکته را به ایرانیها منتقل کنم که ما هر اقدامی در مورد شاه کنیم، باز هم تغییر سیاسی در هیات حاکمهٔ تهران را پذیرفتهایم. دیگر آماده بودیم با انقلاب اسلامی سر کنیم و بسازیم. اما تعهدی هم نسبت به شاه حس میکردیم و من به ایرانیها میگفتم ما هر کاری در مورد قضیهٔ شاه بکنیم، آنها برای داوریاش باید چیزی را که من سعی کرده بودم بهشان منتقل کنم، در ذهن داشته باشند، اینکه ایالات متحده تغییر در هیات حاکمهٔ تهران را پذیرفته و هیچ قصدی هم برای بر هم زدن این وضعیت ندارد.
منتقل کردن این پیام بهشان خیلی سخت بود. از من مرتب در هر جلسه و دیداری که داشتم، نمیپرسیدند میخواهیم شاه را چه کار کنیم، اما حس میکردم این سوال همیشه در ذهنها هست. چند باری که بهم دستور دادند بروم به وزارت امور خارجهٔ ایران بگویم ما چطور کار اعضایی از خانوادهٔ شاه را راه انداختهایم، به طرفهایم میگفتم نباید سوءتفاهم شود. قبل اینکه در اکتبر ۱۹۷۹ [آبانماه ۱۳۵۸] بالاخره تصمیم بگیریم شاه را بپذیریم، چندتایی از بچههای او را راه داده بودیم تا بروند در مدارس ایالات متحده تحصیل کنند. در آن مواردی هم که باید میرفتم به وزارت امور خارجهٔ ایران، دستور این بود که در مواجهه با نگرانیهایی که مقامهای ایرانی ابراز میکردند، بگویم باید ماجرا را در چارچوب دغدغههای انسانی ما در مورد خانوادهٔ او ببینند. البته که همهٔ این تلاشها، سر تصمیم ماه اکتبر به پذیرش خود او دیگر به اوجش رسید. عمدهٔ نظر من این بود که با توجه به تحرکات سیاسی خیلی حساسی که در تهران در جریان بود، زمان این پذیرش غلط است.
این تحرکات چی بودند؟
مشخصا همهپرسی قانون اساسی تازه. انتظار این بود که همهپرسی اوایل دسامبر ۱۹۷۹ [اواسط آذرماه ۱۳۵۸] برگزار شود، از پیاش هم چندتایی انتخابات. میخواهید به جزئیات واقعی روند پذیرش شاه بپردازم؟
بله.
البته که من هم به واسطهٔ کلی مکاتبات که نامههایی محرمانه هستند و همچنین چندتایی تلگراف که با میز ایران در وزارت امور خارجه رد و بدل کردیم، شامل هنری پرکت و همکارانش، در این ماجرا نقش داشتم و دخیل بودم؛ همهشان هم در این باره که ما چطور باید کار شاه را راه بیندازیم و کی باید کار شاه را راه بیندازیم و معانی احتمالی این اقدام برای ایرانیها چی خواهد بود. من شک نداشتم آدمهای میز ایران و خیلی از سیاستورزان واشنگتن، هم در شورای امنیت ملی و هم در وزارت امور خارجه، مدافع نظرات من هستند که زمان برای پذیرش شاه خیلی زود است ــ که آن زمان نباید این کار را میکردیم.
گمانم باید قبلتر اشاره میکردم که به خصوص در دومین تلگرافی که در جواب تلگرافهای به شدت محرمانهٔ واشنگتن فرستادم، هشدار دادم که اگر قرار است قبل برداشته شدن آن گامهای دیگر، شاه را بپذیریم، برگزاری انتخابات و غیره، تعیین کردن یک سفیر... خطر حملهای مشابه ماه فوریه هست که سفارت را گرفتند و چند ساعتی هم تویش بودند. علم غیب نداشتم که پیشبینی کنم ما را میگیرند و ۴۴۴ روز نگه میدارند و آنجور ازمان استفاده میکنند، اما دستکم خطر حملهای دیگر به سفارت را به واشنگتن هشدار داده بودیم. روز ۲۳ اکتبر ۱۹۷۹ [۱ آبانماه ۱۳۵۸] بود که سر خوردن صبحانه در ساختمان مسکونی سفارت، یکی از تفنگدارهای محافظ محوطه بهم تلفن زد و گفت پیغامی از طرف «واحد عملیات امنیتی ضربالاجلی دولت ایالات متحده» آمده که باید فوری بخوانمش. ازش خواستم بیاورد به ساختمان مسکونی. این شد که یکی از تفنگدارها پیغام را برایم آورد. پیغامی بود که بهم خبر میداد همان حول و حوش است که شاه را برای معالجات پزشکی به خاک ایالات متحده بپذیرند و من باید مقامهای بلندپایهٔ دولت ایران را مطلع کنم که ما داریم این اقدام را به دلایلی انسانی میکنیم. نوشته با جزئیات توضیح میداد که شاه قرار است کجا برود، دانستههای ما از وضعیت سلامتی او چیست، اینکه این اقدام به هیچوجه نباید تلاش ایالات متحده برای ضربه زدن به دولت موقت انقلاب تعبیر شود، تعبیری که پیش من مطرح میشد.
همهٔ ما در سفارت از این خبر کمی جا خوردیم و البته که درجا اقداماتی برای تقویت امنیت سفارت انجام دادیم که از قبل برای انجامشان آماده شده بودیم. ورای این، نخستین مسوولیت من پیدا کردن و دیدن بلندپایهترین مقام دولت ایران بود، نخستوزیر آن زمان ایران، آقای بازرگان. یادم است که هنری پرکت [مسئول میز ایران در وزارت خارجۀ آمریکا] هم بابت دیداری در تهران بود. ظرف چند ساعت قراری با آقای بازرگان نخستوزیر گذاشتیم؛ در دفترش ما را به حضور پذیرفت، آقای یزدی وزیر امور خارجه پیشش بود و چندتایی از دیگر مقامهای دولتی، از جمله به گمانم جانشین وزیر دفاع.
پیرو دستورات، اطلاعات را منتقل کردم، با تأکیدی ویژه روی اینکه ما به لحاظ انسانی احساس مسوولیت میکنیم که امکان معالجات پزشکی را برای شاه فراهم کنیم و اینکه شهبانو هم در این سفر همراه او خواهد بود. آن زمان لابهلای دستوراتی که برایم رسیده بود، نگفته بودند انتظار ما این است که آنها چقدر در ایالات متحده میمانند و من هم خیلی ساده حرفی از این بهشان نزدم ــ به نخستوزیر هم چیزی نگفتم ــ که ماجرا ممکن است چقدر طول بکشد.
۸- مشکلات تامین امنیت سفارت آمریکا
مطمئن نیستم آن زمان چه قدر کسی از جزئیات بیماری او خبر داشت. یکی از مشکلات ما در برخورد با شاه پیش از انقلاب هم این بود که خبر نداشتیم واقعاً بیماری خیلی جدیای دارد. پزشکهای فرانسوی خاصی که کارهایش را انجام میدادند، از قضیه مطلع بودند اما ما نبودیم. این ماجرا همیشه من را شگفتزده میکند و واقعاً هم جوابی برایش ندارم که چرا. دقیقش را یادم نمیآید، گمانم صرفاً بهشان خبر دادم شرایط جوری شده که باید فوراً وارد خاک آمریکا شود و ما هم بهمحض اینکه از جزئیات مشکل پزشکی او و معالجاتش خبردار شدیم، اطلاعاتمان را به دولت ایران منتقل خواهیم کرد.
نخستوزیر و حتی بیشتر از او وزیر امور خارجه، ابراز نگرانی کردند. طی آن گفتوگو وزیر امور خارجهشان چند باری به یادم آورد این اقدامی خیلی جدی است که میتواند پیامدهای خیلی ناگواری داشته باشد و بهم هشدار داد چنین کارهایی نکنیم. مشخصاً بهم فشار آورد پزشکانی ایرانی از طرف آنها هم در روند تشخیص بیماری مشارکت داشته باشند ــ که اجازه داشته باشند برای مشارکت، به ایالات متحده پزشک بفرستند. من نمیتوانستم بهشان تضمینی بدهم، اگرچه که موضوع را با واشنگتن در میان میگذاشتم. در جواب این درخواست، تنها تضمینی که وزارت امور خارجهٔ ما میتوانست به یزدی و دولتش بدهد، این بود که ما آنها را از تشخیص پزشکان آمریکایی مطلع خواهیم کرد.
این را هم بهم دستور دادند که از نخستوزیر تضمین بگیریم ــ تضمین صریح بخواهم ــ که در صورت وقوع راهپیماییهای خیابانی متأثر از این تصمیم ما، امنیت سفارتخانهمان تا حدی مناسب تأمین شود. بعد از بحثی مفصل سر این قضیه، آقای نخستوزیر حرف شومی زد که آن زمان آن قدر به نظرمان شوم نمیآمد، اینکه نهایت تلاششان را برای تأمین امنیت میکنند. نگفت «ما تضمین میکنیم سفارتخانهتون امن و امان بمونه»؛ فقط گفت «ما نهایت تلاشمون رو میکنیم» و فکر میکنم جدی هم میگفت. شک ندارم بازرگان جدی آن حرف را زد، که میخواست هر آنچه در توانش است، برای راحت کردن خیال ما از امنیت سفارت بکند. اما البته که قرار بود زمان نشان دهد سفارتخانهمان در امن و امان نیست و او هم نمیتواند نهایت تلاشش را بکند.
گفتوگوی سختی بود در دفتر نخستوزیر، اما مؤدبانه و متمدنانه بود. مراودات من با بازرگان همیشه همینطوری بود چون خودش آدم محترم خیلی متشخصی بود، از آن ایرانیهای قدیمی. در کارش چنین رفتاری داشت. بعضی همکارانش کمتر اینجوری بودند. آقای یزدی کمی بیتعارفتر و رُکگوتر بود. آن روز صبح از آن گفتوگو پا شدیم و برگشتیم به سفارتخانه و تقریباً کل آدمهای آنجا را خبر کردیم که جلسه داریم، جلسهای که در آن باقی آدمهای سفارت را از تصمیم واشنگتن و اقداماتمان تا آن موقع مطلع کردم؛ تأکیدم روی این بود که وضعیت سختی پیش رویمان است و اینکه هر کاری میکنیم باید جوری باشد که به طرفمان نشان بدهد این ماجرا از نظر ما کار خیلی خاص و مهمی نیست. گفتم کارهایمان به روال معمول پیش میروند و روابط ما ادامه دارد و واشنگتن هم بهمحض اطلاع، جزئیات بیشتری در اختیارمان خواهد گذارد.
ظاهراً چند نفری بودند که فکر میکردند به من دستور داده شده نظر دولت موقت را صراحتاً جویا شوم، که بکوشم از آنها اجازهٔ پذیرش شاه به خاک آمریکا را بگیرم. اما قضیه این نبود؛ در خلال دستوراتی که برایم آمده بود، خیلی روشن گفته بودند تصمیم گرفته شده (میخواهم این خیلی روشن اینجا ثبت شود) و کاری که از من خواسته بودند بکنم ــ بهم دستور داده بودند ــ این بود که فقط به ایرانیها خبر بدهم شاه اجازهٔ ورود به خاک آمریکا برای انجام معالجاتی پزشکی یافته ــ نه اینکه بروم سراغ دولت و ازشان اجازه بگیرم. اصلاً هیچ حرفی از این نبود که ممکن است نظرمان تغییر کند. معلوم بود واشنگتن تصمیمش را گرفته و دیگر به شاه اجازهٔ ورود داده است.
گمانم در شرایطی طبیعی، در مورد کشوری که تویش انقلابی شده، این نکته که ما حاکم پیشین کشور را برای انجام معالجاتی پزشکی به خاکمان راه دادهایم، حتماً خیلی پیامدی نمیداشت و نباید هم میداشت، بهخصوص که همزمان هم تلاش کرده بودیم نشان بدهیم تغییر هیات حاکمه در ایران را پذیرفتهایم. اما شک و ظنی که سال ۱۹۵۳ [۱۳۳۲] در ایرانیها زاده شده بود، همان زمان که کمک کرده بودیم به بازگشت شاه به قدرت و تاج و تخت، نگرانی در مورد شاه، بهخصوص میان انقلابیهای ملیگرا و تا حدی هم روحانیون، چنان شدید بود که معلوم بود هر تصمیمی در مورد شاه عواقب بسیاری دارد، عواقبی که ما پیش از آن هشدارشان را به واشنگتن داده بودیم.
آیا نظر چهرههای ملیگرای ایرانی در مورد این قضیه این بود که...
گفتم بهخصوص ملیگراها چون ملیگراها از جمله خود بازرگان، از دورهٔ ماجرای سال ۱۹۵۳ مانده بودند.
آیا این حس را داشتید که قرار است ازتان برای توجیه اقداماتی داخلی استفاده کنند یا این حس که تصمیم واشنگتن آن قدر بزرگ است که بهانه به دست تُندروهای ایران میدهد؟
گمانم هر دوی این حسها بود. بعدها زمان نشان میداد این بهانهای بوده، توجیهی، برای تُندروترها تا بتوانند کارشان را بکنند. فکر میکنم ملیگراها، چهرههای غیرروحانی انقلاب، بازرگان، میخواستند قضیه را جوری مدیریت کنند که کانون تمرکز انقلابیهای تُندروتر نشود، کسانی که خود بازرگان و یزدی هم در موردشان نگران بودند. عملاً رقیب همدیگر بودند، برای خود ملیگراها هم خطر محسوب میشدند. برای همین بود که از ما چیزهایی میخواستند مثل اینکه پزشکی ایرانی در جریان معالجات مشارکت داشته باشد. این قضیه را یکجور ابزار کار روابط عمومی میدیدند که میشد به کمکش مردم را راضی کرد و تلاشهای تُندروها را برای تحریک مردم در خیابان و البته رسانهها عقیم گذاشت.
واکنش اولیه در خیابانها، رسانهها و کسانی که در دولت باهاشان سروکار داشتیم، خیلی معتدل بود، به یک معنا جور عجیب و زیادی معتدل. اولش واکنش آیتالله خمینی هم ملایم بود، خیلی کمتر از آنی که من انتظارش را داشتم تُند و تیز بود. مشخصاً از این عبارت استفاده کرد که «همه امیدوار باشیم بمیرد.» بفهمی نفهمی این حس اطمینان را به مخاطبانش منتقل کرد که بههرحال و از لحاظ سیاسی که این آدم مُرده است و حالا هم راهی پیدا شده که ببینیم از لحاظ پزشکی هم میمیرد. همکاران من در سفارتخانه واکنشهای مختلفی به این ماجرا داشتند. بعضیشان خیلی بیشتر از بقیه نگران بودند، تا جایی که مثلاً امروز میگویند ــ و به نظرم راست هم میگویند ــ پیامدهای ماجرا را خیلی بیشتر از من حس کرده بودند. من فکر میکردم از پسَش برمیآییم.
کمی قبلتر با الیزابت اَن سوئیفت [از زنانی که در زمان تسخیر، در سفارتخانهٔ ایالات متحده در تهران کار میکردند] گفتوگو میکردم؛ به نظرم میآید او جزو کسانی بوده که وخامت ماجرای شاه را خیلی شدید حس میکرده و نه فقط این، که کل وضعیت به دیدش خیلی خطرناک میآمده، اگرچه هر جور نگاه کنیم، او در هیچ زمینهای تخصصی در مورد ایران ندارد.
بله، فکر کنم قبلتر هم اشاره کردم که طی هفتهها و ماههای منتهی به آن برهه، خیلی از ما، جوری که به نظرم میشود گفت غالب جمع حاضر در آنجا، داشتیم امیدوارانه اوضاع را سَر میکردیم. یکجور حس اطمینان نابهجایی داشتیم که اوضاع دارد کلی بهتر میشود. به نظرمان میآمد ــ و از روی اوضاع خودمان برآوردی که داشتیم این بود که ــ وضعیت امنیت عمدهٔ مملکت، و بهخصوص تهران، دارد به تدریج بهتر میشود. آزادانهتر میتوانستی در شهر اینور و آنور بروی. در مواردی آدمهایمان حتی سفر میکردند به بیرون تهران. راستش اَن سوئیفت اصلاً تعطیلات آخر هفتهای را که بعدش ماجرای تسخیر اتفاق افتاد، بیرون شهر بود. دولت هم همکاریهایی برای بهبود وضعیت امنیت محوطهٔ سفارتخانه کرده بود و از دست انقلابیهای مقیم شده در آنجا خلاص شده بودیم. یک واحد کنسولی تازه باز کرده بودیم و داشت خوب هم کار میکرد. با توجه به تعداد ایرانیهایی که ویزا میخواستند قطعاً داشت خوب کار میکرد.
در نتیجه معلوم شد که ناخودآگاه حس اطمینانی پیدا کرده بودیم؛ با توجه به اتفاقاتی که بعدتر افتاد، میشود گفت این حس اطمینان نابهجا را داشتیم که میتوانیم ماجرا را از سَر بگذرانیم. آنچه نخستین واکنش رسانهها و خود آیتالله خواندم، واکنشی نسبتاً ملایم، این حس اطمینان را تقویت کرد.
به رسانهها اشاره کردید. در جمع آمریکاییهای سفارت، کسی را داشتیم که داستان و موضع ما را به رسانههای ایران برساند یا نه؟
رساندن قصه و موضعمان به رسانههای ایران راحت نبود. در آن ماههای منتهی به تسخیر که اصلاً راحت نبود. صدای ما خیلی شنیده نمیشد. زیادی لطیف بود. خیلی دلگرمی و تضمینی توی خودش نداشت. بین افسران ما نهایتاً چهار نفر عضو یواسآیاس [واحد اطلاعرسانی و روابط عمومی دولت ایالات متحده] بودند. باری روزن افسر مطبوعاتی ما بود. البته که بعد از پذیرش شاه به خاک آمریکا تلاش مفصلی کردیم پیغامی را که به دولت داده بودیم، به گوش دیگران هم برسانیم، اینکه شاه اکیداً به دلایل انسانی پذیرفته شده و نباید هیچ استنباط دیگری فراتر از این کرد، اینکه ما کماکان انقلاب ایران را پذیرفتهایم و آمادهایم رابطهمان را با تهران برقرار کنیم.
آن واکنش اولیه طی دو هفتهٔ بعدش هم تغییر اساسیای نکرد، تا چهار، پنج روز قبل هجوم به سفارت که آیتالله حرفهای بیپردهتری دربارهٔ موضوع زد و بعد رسانههایی هم این حرفها را گرفتند و پَروبال دادند. بااینحال حتی همان موقع هم ما هدف هیچ راهپیمایی و تظاهرات عظیمی نبودیم. همیشه آدمهایی یا گروههایی بودند که سر راهشان به جاهایی دیگر، دم محوطهٔ سفارتخانه شعارهایی ضد آمریکایی میدادند و بعد هم راهی میشدند میرفتند در تظاهرات عظیمی شرکت میکردند که جای دیگری برگزار میشد.
نگرانی عمدهٔ ما تظاهرات عظیمی بود که برای روز ۱ نوامبر [۱۰ آبانماه]، سه روز قبل هجوم به سفارت، در حمایت از انقلاب برنامهریزی شده بود. اولش برنامه ریخته بودند تظاهرات کنار دیوارهای سفارتخانه و با کمترین فاصله از جایی که ما بودیم، برگزار شود. در آخرین لحظه، واقعاً شب ۳۱ اکتبر [۹ آبانماه] همه جا اعلام کردند آیتالله دستور داده تظاهرات انقلابی آن روز، جای دیگری دور از محوطهٔ سفارتخانه برگزار شود. فردا صبحش هم اکثریت تودهٔ تظاهرکنندگان واقعاً رفتند به آن یکی مقصد، اما با این حال آن روز صبح حدود یک تا دو هزار تظاهرکننده آمدند دم محوطهٔ سفارتخانه و روزشان را به بالا و پایین رفتن اطراف دیوارهای سفارتخانه سَر کردند. تا حدی پیشبینیاش را کرده بودیم، تا جایی که تدابیر امنیتی را زیاد کرده بودیم؛ آن روز صبح تفنگدارانمان هم یکجورهایی آرایش جنگی داشتند.
خودم یادم است آن روز صبح میرفتم دم دروازههای ورودی محوطهٔ سفارتخانه تا دور و بَر را نگاه کنم؛ یک بار رئیس پلیس، سوار جیپ با سرعت آمد نگاهی به وضعیت بیندازد و از آنور دروازه خیال من را راحت کرد که اوضاع تحت کنترل است، که لازم نیست نگران هیچ خطر خاصی باشم. در طول آن روز خیلی سر و صدا کردند. روی دیوارهای بیرون کلی چیز نوشتند و شکلکها کشیدند. اواخر روز لحظاتی پُرتنش هم گذراندیم؛ چندتایی تظاهرکنندهٔ مصممتر عزم کردند همینطور ادامه بدهند و پارچههایی بیرون دروازهٔ اصلی سفارتخانه نصب کردند در محکومیت ما و تصویرهای آیتالله را بالایش زدند. اول شب آن روز اعصابمان را حسابی به هم ریختند و لازم شد افسرهای امنیتی ما، بهخصوص اَلن گُلاسینسکی، لحظاتی خیلی پُرتنش را آن بیرون بگذرانند. نهایتاً توانستیم قضیه را حل کنیم.
دارید از چه جور شرایطی حرف میزنید؟
قضیه فراتر از آنی بود که آن زمان میدانستم. میخواستیم پارچهها پایین بیایند و عکسهای آیتالله را از روی دروازههای ورودی بکَنند و امثال اینها. در یک مورد، ظاهراً یکی از افسرهای امنیتیمان یا یکی از تفنگدارها از داخل سفارت یکی از پارچهها را جر داده و برداشته بوده. همین باعث شده بوده چند تا از تظاهرکنندهها بخواهند آن پارچه به حالت اولش برگردانده و دوباره گذاشته شود سر جایش. نهایتاً هم برش گرداندیم، اما قبلش درگیری فیزیکی خیلی نزدیک شد بین آنها از بیرون و نیروهای ما که اینور دروازه داخل محوطه بودند. این ماجرا مال شب یکم نوامبر بود که یک روز خیلی سخت را به اوجش رساند، روزی که طی آن به عمدهٔ آمریکاییهایی که در محوطه و در خانههای آپارتمانی آنجا زندگی میکردند، توصیه کردیم بروند تَه محوطه و از دروازههای پشتی خارج شوند و تا شب را در محوطهٔ سفارت بریتانیا در تپههای تهران بگذرانند. همین کار را هم کردند، در نتیجه آن روز حاضرانمان فقط ستون ساختمانها بودند و نیروهای «سپاه تفنگداران حفظ امنیت» که داشتند وظیفهشان را انجام میدادند و تعدادشان بیشتر هم شده بود. اما آن روز را هم از سَر گذراندیم و یادم میآید فردایش روز نسبتاً آرامی بود در شهر.
ما در تالار یکی از کلیساهای آنگلیکان (انجیلی) تهران هم کارهایی میکردیم. من مرتب به آنجا سَر میزدم. آن روز صبح همراه چند تا محافظ رفتم به آنجا. خیابانها کمابیش ساکت بود، اما نشانههای تظاهرات روز قبل را به وضوح میدیدی، همراه مقدار زیادی نوشته و شکلک روی دیوارهای محوطهٔ سفارتخانه و بهخصوص روی دیوارهای واحد کنسولی تازهمان آن دست محوطه. آن روز صبح تصمیم گرفتیم روز چهارم نوامبر که قرار بود سفارت را دوباره باز کنیم، واحد کنسولی را بسته نگه داریم، تا نوشتهها و شکلکها را از روی دیوارهای آن جای خاص پاک کنیم. راستش کارمان عملی کمابیش لجبازانه هم بود. نمیخواستیم بگذاریم در متوقف کردن کامل کارهایمان موفق شوند، میخواستیم دیوارها را پاک کنیم و بعد کار را ادامه بدهیم.
شب قبل از هجوم به سفارت، سوم نوامبر [۱۲ آبانماه] بود. من آنجا مرتباً مهمانیهایی داشتم در استقبال از نیروهای تازه رسیده و آن شب برای یکی از همین مهمانیها در ساختمان مسکونی برنامه ریخته بودیم؛ آنجا تالار بزرگی هم داشتیم که تویش برای آمریکاییها فیلم پخش میکردند. در آخرین لحظه اتفاقی افتاد که بابتش من نتوانستم میزبانی ماجرا را بکنم، چون از وزارت امور خارجهٔ ایران تماس گرفتند و گفتند برنامهای است که باید همهٔ هیاتهای دیپلماتیک مستقر در تهران در آن شرکت کنند؛ باید میرفتیم به باشگاه وزارت امور خارجه تا آنجا فیلم مستند تازهای را ببینیم که قرار بود نشان بدهند. این شد که از منشیام، لیز فونتین، خواستم جانشین من و میزبان مهمانی شود، دستکم تا وقتی از آن برنامه برگردم. رفتم به آن برنامه و فیلم را دیدم. مستند جالبی بود دربارهٔ انقلاب، بهخصوص چون تکههای مهمیاش را در ماه فوریه [بهمنماه ۱۳۵۷] درست بیرون محوطهٔ سفارتخانهٔ ما فیلمبرداری کرده بودند. در فیلم تانکها را میدیدی که توی خیابانهای اطرافمان بودند؛ سفارتخانه آن زمان هم تحت محاصره بود. خیلی طعنهآمیز بود که درست شب قبل از آنکه برای دومین بار به سفارت حمله شود، من در آن برنامه بودم و داشتم فیلمی را تماشا میکردم که نشان میداد انقلاب چه طور هشت ماه پیش از آن روی زندگی و سرنوشت ما اثر گذاشت.
لحن مستند ضد آمریکایی بود؟
خیلی تُند و تیز نبود، اما احساسات ضد آمریکایی تویش داشت. نمیشد کاریش کرد، بود دیگر. اسناد محرمانه سفارت به اندازه کافی نابود نشد ۹- روزی که سفارت آمریکا اشغال شد
فردا صبحش، چهارم نوامبر [۱۳ آبانماه]، اولین روز کاری ما بعد از همهٔ آن اتفاقات روزهای قبل بود، اولین روزی که سفارت دوباره باز میشد. کماکان هم اینکه چطور آن تظاهرات عظیم روز یکم، سه روز قبلتر، را از سر گذرانده بودیم، کلی فکر و ذهنمان را درگیر خودش کرده بود. اتفاقات آن روز و اینکه از سر گذرانده بودیمشان، خودش گویای آن بود که حکومت جدی گفته نهایت تلاشش را برای حفاظت از سفارت میکند. به قول معروف، آن روز صبح بیشتر ما را هل داده بود به این سمت اطمینان و خیالی خام. در جلسهٔ آن روز صبح اعضای سفارت ــ مشخصا یادم نمیآید اما به گمانم ــ باری روزن و دیگران گزارش دادند در رسانهها چه خبر بوده و دربارهٔ شاه چهها گفته شده. الان جزئیاتش را یادم نمیآید. دربارهٔ برنامهٔ کاری آن روزمان حرف زدیم، اینکه چه کارها میخواهیم بکنیم. مشخصا یادم هست آن روز صبح تصمیم گرفتیم پرچممان را تمام مدت و بیست و چهار ساعته بالای تیرکش در اهتزاز نگه داریم، با دقت حفاظتش کنیم و بدنهٔ تیرکش را هم روغن بمالیم (در سفارت قبلا هم وقتهایی این کار را کرده بودند) تا دیگر مطمئن باشیم حتی اگر در تظاهراتی تلاش کردند از دیوارها بالا بیایند، نتوانند از تیرک بالا بروند و پرچم را پایین بیاورند.
یادم هست متفقالقول بودیم تفنگدارها را در وضعیت آمادهباش نگه داریم، اما کار سفارت طبق روال معمولش در جریان باشد. من آن روز صبح ساعت ده و نیم یا هر چی، قراری خیلی طولانی در وزارت امور خارجه داشتم که بنشینیم در مورد وضعیت مصونیت دیپلماتیک دفتر ارتباطات نظامی سفارت صحبت کنیم که حالا تعداد کارکنانش هم کم شده بود... تعداد کم و نوع کارش هم عوض شده بود. این دفتر قبلا یک گروه کمک و مشاورهٔ نظامی بود. ما به این نقش دفتر پایان دادیم چون دیگر قرار نبود کمک نظامیای بیشتر از کمکهای قبلیمان بدهیم، اما دفتر ارتباطات نظامی را لازم داشتیم تا بتوانیم ارتباطمان را با نیروهای نظامی ایران حفظ کنیم و بشود در مورد داراییهای نظامی آمریکاییشان به تعهداتمان عمل کنیم و سر خریدهای نقدی نظامی آتی هم حرف زد. باید مشکل پر گیر و گرفتاری که گمانم قبلا حرفش را زدیم، حل و فصل میکردیم، اینکه میخواهیم سفارشهای نیمهکاره را چه کار کنیم، تجهیزاتی که ایرانیها پولشان را داده بودند اما هنوز تحویلشان نشده بود.
قرار بود دفتر ارتباطات نظامی دفتری تازه باشد، دفتری با اسم نو و به خصوص روش کاری تازه، چون حضور نظامی ما در ایران به نسبت زمانی که دهها و صدها نظامی آنجا داشتیم، بیاندازه کوچکتر شده بود. قرار بود دفتری فعال داشته باشیم با حدود هشت نفر آدم که تویش کار کنند. این را به ایرانیها هم گفته بودم، اما ازشان تضمین مصونیت کامل دیپلماتیک برای این آدمها میخواستم، مصونیتی عین باقی کارکنان سفارتخانه. سختشان بود قبول کنند، آن زمان داشتیم روی جزئیات ماجرا کار میکردیم و میکوشیدیم حل و فصلش کنیم. برای همین هم بود که آن روز صبح رفتم به ساختمان وزارت امور خارجه.
همراه یکی از افسرهای امنیتیام رفتم، مایک هالند و آن یکی افسر امنیتی، الن گلاسینسکی، را گذاشتم سر خدمتش توی سفارت بماند. دوتایی از طریق واکیتاکی با هم ارتباط بیسیمی داشتند، ارتباطی مداوم بین هالند و سفارت، ارتباطی از پارکینگ وزارت امور خارجهٔ ایران با سفارت.
برنامه این بود که افسر ارشد واحد سیاسیمان هم همراهم بیاید که ان سوئیفت بود. افسر ارشدتر از او، رئیس واحد، ویکتور تومست بود اما او عجالتا به معاونت سفارت هم منصوب شده بود. قرار این بود که ان سوئیفت همراهم باشد. معلوم شد بیرون شهر یا جایی دور در حومهٔ شهر بوده (یادم نمیآید دقیقا کجا) و نتوانسته بود سر وقت به سفارتخانه برگردد تا ما را همراهی کند، اگرچه لیموزین ما که داشت از محوطه بیرون میرفت، دیدیم او پیاده وارد شد. این بود که آن روز صبح، گروه عازم ساختمان وزارت امور خارجهٔ ایران شد؛ من، ویکتور تومست و مایک هالند.
در خیابانها از کنار چند گروه تظاهرکننده گذشتیم، همهشان هم ــ از قبل میدانستیم و الان هم جلوی چشممان بود ــ عازم محوطهٔ دانشگاه تهران بودند که قرار بود تویش تظاهرات بزرگی برگزار شود در یادبود حملهای در زمان حکومت شاه به دانشگاه. به نظرمان نیامد عازم محوطهٔ سفارتخانهٔ ما هستند و این شد که طبق برنامه راهمان را به سمت ساختمان وزارت امور خارجه ادامه دادیم.
گفتوگوی خوبی داشتیم با دیپلماتهای حرفهای ایرانی؛ چای خوردیم و هیچ کدامشان هم قضیهٔ شاه را پیش نکشیدند. گفتوگویمان کاملا در چارچوب مسالهٔ مصونیت دیپلماتیک اعضای دفتر ارتباطات نظامی ما بود. تهش بدون اینکه قضیه حل شود، از همدیگر جدا شدیم، اما انتظاری هم نداشتیم. گفتوگوی نسبتا پرباری بود. رفتیم به پارکینگ ساختمان وزارت امور خارجه و آنجا دیدیم مایک هالند سخت مشغول گفتوگویی با همتایش در سفارت است. مایک به ما خبر داد در محوطهٔ سفارت درگیری شده و تظاهرکنندگانی دارند سعی میکنند از دروازههای ورودی رد شوند و بیایند تو.
سوار لیموزین شدیم و راه افتادیم؛ یک ماشین محافظ دیگر که پر مأموران ایرانی بود هم پشت سرمان. تازه یکی، دوتا چهارراه را رد کرده بودیم که شنیدیم وضعیت دارد در محوطه وخیمتر میشود؛ الن گلاسینسکی به ما توصیه کرد بهترین کار این است که سعی نکنیم برویم به آنجا و ما هم قبول کردیم. گفتیم برگردیم به وزارت امور خارجهٔ ایران برای پیگیری کارهایی که الان لازم است، برای کمک گرفتن از دولت موقت.
دور زدیم و برگشتیم به وزارت امور خارجه و پلهها را بدوبدو رفتیم بالا... میگویم بدوبدو چون یادم است، دویدن توی آن راهپله را یادم است، حس اضطرار و فوریت خیلی شدیدی داشتم آن لحظات... تا جانشین وزیر امور خارجه را ببینم، چون آن روز صبح، یزدی وزیر امور خارجه هنوز از الجزیره برنگشته بود؛ همراه نخستوزیر و در قالب هیاتی ایرانی رفته بودند در مراسم پانزدهمین یا بیستمین سالگرد انقلاب الجزایر شرکت کنند.
گمانم قبلا حرفش را زدیم که برژینسکی هم سرپرست هیات آمریکایی حاضر در این مراسم بود و در جریان این مراسم در الجزیره، روز یک نوامبر [۱۰ آبانماه] برژینسکی و بازرگان با همدیگر گفتوگو کرده بودند، گفتوگویی در عالیترین سطحی که تا آن زمان بین یکی از رهبران انقلاب و یکی از سیاستگذاران دولت آمریکا انجام شده بود.
این بود که آقای [کمال] خرازی را دیدیم، جانشین وزیر امور خارجه که تصادفا الان [سال ۱۹۹۲] نمایندهٔ دائم ایران در سازمان ملل در نیویورک است. ازش تقاضا کردیم، ازش خواستیم فورا کاری کند و کمکی برساند. معلوم هم بود میخواهد این کار را بکند، میخواهد حفاظت محوطهٔ سفارتخانهٔ ما را تأمین کند. خیلی بیخبر بود که چه اتفاقاتی دارد میافتد. موقعی که حرفمان را شروع کردیم، اطلاعاتش از ما هم کمتر بود. بعدش چندتایی تلفن زد به افرادی در دولت. من هم رفتم پای تلفن؛ مایک هالند و ارتباط بیسیمیاش هم که بود. در نتیجه تا جایی که همکاران محاصره شدهمان در آنجا میتوانستند خبر بدهند، میتوانستند ببینند و بفهمند، مدام داشتیم خبر میگرفتیم در محوطهٔ سفارت چه خبر است. آن موقع همهشان قایم شده بودند توی کنسولگری.
گمانم یک ساعتی یا در همین حدود گذشت تا اینکه بالاخره سر و کلهٔ یزدی، وزیر امور خارجه پیدا شد. از فرودگاه صاف آمده بود به ساختمان وزارت امور خارجه و بعد حرفهایمان در دفتر او ادامه یافت. همزمان رئیس ادارهٔ تشریفات وزارتخانه که معلوم بود دوست ماست و طی ماههای قبلش هم نهایت تلاشش را کرده بود تا وضعیت تأمین امنیت محوطهٔ سفارتخانهٔ ما را بهتر کند و معاشر خیلی خوبی هم بود، همینطور اینور و آنور میرفت و دستهایش را به همدیگر فشار میداد؛ به اندازهٔ ما نگران بود. منشی او و دیگر منشیها لای همدیگر میلولیدند. همه در وضعیت بلاتکلیفی و تا حدی بهت و گیجی بودند که واقعا چه اتفاقی دارد میافتد، چون هیچکدام هیچ تصویری از ماجرا نداشتیم. برای ما کل قضیه یا تلفن بود یا بیسیم.
وقتی ویکتور تومست و من وارد دفتر وزیر امور خارجه شدیم، درخواستهایم را در مورد حفاظت از سفارتخانه و بیرون کردن کلی آدمی که حالا داشتند از دیوارهای سفارتخانه وارد میشدند، تکرار کردم. آن موقع دیگر با همکاری وزارت امور خارجه تماس تلفنیام با واشنگتن هم برقرار شده بود؛ بیشتر باقی روز را نشستم کنار میز وزیر امور خارجه. تصمیمم این بود که تماسم را با واشنگتن قطع نکنم. چند ساعتی همین وضع را ادامه دادم. وزیر تا حدی داشت سعی میکرد کارهای معمول وزارتخانهاش را انجام بدهد و همزمان من داشتم با کلی آدم در واشنگتن حرف میزدم، از دیوید نیوسام بگیر و برو پایین.
دیوید نیوسام آن زمان معاون وزیر بود در امور سیاسی.
بله. اتفاق زجرآور این بود که در طول روز به تدریج معلوم شد اوضاع آن جوری که ما امیدواریم پیش نمیرود. وزیر امور خارجه، آقای یزدی، کسی بود که زمان حمله به سفارت در فوریهٔ قبل، خودش شخصا آمده بود به آنجا تا مهار و ادارهٔ سفارتخانه را دوباره به دست ما بدهد. حالا وزیر امور خارجه بود و باید میتوانست همان کار را باز هم تکرار کند دیگر. فکر هم میکنم در طول آن روز واقعا عزمش را داشت، دلش میخواست، سعی کرد این کار را بکند. اما آنجا که نشسته بودیم، هر آن بیشتر معلوم میشد که دیگر آن کانون قدرتی نیست که قبلترها بود.
همزمان هم البته ریخته بودند توی سفارتخانه. با سفارت که صحبت میکردیم، هم تلفنی و هم بیسیمی با ان سوئیفت و الن گلاسینسکی (علاوه بر ارتباط تلفنیمان با واشنگتن، یک ارتباط تلفنی هم با آنجا داشتیم)، از موضع خودم که وسط آن مهلکه نبودم، سعی میکردم دستورها و سفارشهایی را که به ذهنم میرسد، منتقل کنم. متأسفانه آن اتاق تبدیل شده بود به مرکز فرماندهی خیلی گیج و گول. من توی وزارت امور خارجه بودم و فقط با تلفن و تا حدی بیسیم دستشان بهم میرسید. معاون و قائممقام وقت سفارت هم همراهم بود و الان به قول معروف آنجا هیچ رئیسی نداشتند. بعد از ما سلسله مراتب شامل ان سوئیفت میشد که رئیس تازهوارد واحد ارتباطات نظامی بود، بعد سرهنگ اسکات از ارتش ایالات متحده و سرهنگ شفر از نیروی هوایی ایالات متحده که در ایران وابستهٔ نظامی مرتبط با امور دفاعی بود. من در ساعتهای مختلفی از آن روز گفتوگوهای مختلفی با هر کدام اینها داشتم و اعتراف میکنم که آخر هم نفهمیدم کی آنجا مهار فرماندهی را در دست گرفته. حالا که اوضاع داشت آن جور پیش میرفت، یک مسالهٔ کلیدی نابود کردن اسناد و تجهیزات بود. گمانم قبلا هم دربارهاش حرف زده باشیم. از قبلترها به ما دستور داده بودند حجم اسناد محرمانهمان را کم کنیم. ما هم ظاهرا به این دستور عمل کرده بودیم. میگویم ظاهرا چون الان که نگاه میکنیم، روشن است روند نابود کردنهایمان کافی نبوده، روند کارمان در بازگرداندن اسناد به واشنگتن کافی نبوده. راستش مدارکی هست که نشان میدهند افسرانی در واشنگتن، بعضی اسنادی را که فرستاده شده بودند به واشنگتن، دوباره برگرداندهاند به سفارت در تهران. به وضوح خیلی بیشتر از آن چیزی که باید، اسناد محرمانه داشتیم، میدانم که خیلی بیشتر داشتیم. تجهیزات نابودسازی اسنادمان هم کلا ناکافی و قدیمی بودند. تجهیزات خمیر کردن کاغذ یا هر چی که هست، کم داشتیم. بیشتر دستگاههایمان کاغذ خردکن بود.
آن روز صبح خیلی دیر شروع به نابود کردن اسناد کردیم. در گفتوگوهایی که من داشتم، به نظر نمیآمد خطر آنقدر جدی باشد. تلقی اولیهٔ همهٔ ما، هم در محوطهٔ سفارت و هم قطعا ما که در ساختمان وزارت امور خارجه بودیم، این بود که قضیه یکجورهایی تکرار حملهٔ ماه فوریه است و قصد دانشجوهایی که داشتند وارد سفارت میشدند، باز هم این است که مدت کوتاهی آنجا بمانند و انزجارشان را از ایالات متحده و ــ از آن مهمتر ــ نگرانیشان را از مسیری نشان بدهند که دولت موقت داشت انقلابشان را هدایت میکرد، امیدشان را به این نشان بدهند که میتوانند دولت موقت به رهبری بازرگان را تضعیف و بیثبات کنند.
به هر حال قصدشان واقعا هم همین بود. به رغم شعارهایشان که به درد تحریک کردن مردم توی خیابانها میخورد، قصدشان واقعا این نبود که شاه را برگردانند. قصدشان استفاده از این تمهید برای بیثبات کردن و برانداختن دولت موقت انقلاب و باز کردن راه برای ایفای نقش بیشتر عناصر تندروتر بود.
به هر صورت آن اولش هیچ به نظر نمیآمد اوضاع آن همه بد و وخیم است. الان که به گذشته نگاه میکنم، به نظرم باید نابود کردن اسناد را زودتر شروع میکردیم. در مقام رئیس هیات دیپلماتیک آمریکا در ایران، مسوولیت اینکه اسناد محرمانهمان به اندازهٔ کافی نابود نشد، با من بود و امروز هم کماکان بابتش احساس مسوولیت میکنم. حجم اسنادمان خیلی زیاد بود، خیلی دیر شروع کردیم و تجهیزاتی هم که داشتیم، بهترینهای موجود نبودند.
هیچوقت کسی بهتان گفته بود چه چیزها در سفارت است، بپرسد باید کاریشان بکنید یا نه؟
قبلتر در چند موردی مشابه این کار را کرده بودیم، اما باز هم نه آنقدری که باید. خیلی روشن، درس طبیعیای که باید از حملهٔ ماه فوریه به سفارت میگرفتیم این بود که لازم است کمترین رد را از امور دیپلماتیکمان به جا بگذاریم. هرچه کاغذ کمتر میداشتیم، بهتر بود. این درسی بود که گمانم بعد حملهٔ جماعتی به سفارتمان در تایوان تا مدت کوتاهی گرفته بودیم و رعایت میکردیم.
ابنای بشر آشغال جمعکناند. دوست دارند دور و برشان کاغذها و خردهریزهایشان را داشته باشند. گمانم اوضاع دیپلماتها هم بهتر از بقیه نیست، اگرچه باید باشد. اگر درک من درست باشد، ما میتوانستیم کل چیزهایی را که امکان داشت ازشان استفادهای بشود، در مرکز عملیاتیمان نابود بکنیم. این شکل نابود کردن درست و کامل بود. این جوری دیگر نمیتوانستند از چیزهایی که ما داشتیم، استفادهای بکنند. دیگر نمیشد دستگاهها را پیاده کرد و از تویشان بوردهایی کامپیوتری را درآورد که اطلاعات حساس رویشان ذخیره داشتند. اما کلی از کاغذها هم نابود نشدند، از جمله تعدادی اسناد خیلی حساس که در اختیار رئیس پایگاه بود.
البته که زمان نشان داد کلی از کاغذهایی که به نظر نمیآمد ضرورت و فوریتی برای نابودی داشته باشند، از جملهشان اطلاعات غیرمحرمانهٔ زندگینامهای، میتوانند در موقعیتی خاص چیزهایی خیلی زیانبار باشند، چون روی خیلی از آن کاغذها مهر و نشان سازمان اطلاعات مرکزی [سیآیای] داشت، حتی اگر هم غیرمحرمانه بودند. همین کافی بود تا خشم تندروترهای انقلاب برانگیخته شود، فرقی هم نمیکرد که اطلاعات توی آن اسناد ذاتا غیرمحرمانه و غیرتوصیفی بوده. همین کافی بود تا احساسات خیلی از ایرانیها به درد بیاید و جریحهدار شود.
درد واقعی همین است، دردی که من از همان زمان حسش کردهام، نه اینکه امنیتمان، منافع استراتژیکمان، یا منافع سیاسیمان در ایران و منطقه به خطر افتاد. چیزهایی که افشا شد، تأثیر خیلی جدیای روی اینها نداشتند. به هر حال همان زمان هم معلوم بود رابطهٔ ما با ایرانیها قرار نیست به این زودیها دوباره برقرار و تثبیت بشود. اما رنج انسانیای که بسیاری از ایرانیها بابت ناتوانی ما در نابود کردن اسناد گناهکاریمان بردند، این میراث است که امروز من را میآزارد.
از آن زمان به بعد همهمان یاد گرفتهایم که اگر قرار است دار و دستهای انقلابی به سفارتخانهتان حمله کنند، مطمئن شوید به نسبت دار و دستهٔ آدمهای تهران، کمتر حرارت و شور و عزم داشته باشند، چون در ماههای متعاقب آن اتفاق از خیلی جهات، حرارت انقلابیشان، شور انقلابیشان و عزم انقلابیشان معلوم بود، به خصوص از آن سختکوشی و پشتکاری که ساعتها و ساعتها، روزها و روزها (و احتمالا امروز هم هنوز) به خرج دادند تا کلی کاغذ تکهپاره را نوار به نوار به همدیگر بچسبانند.
کاغذها به نوارهای خیلی باریکی برش خورده بودند؛ فکر راحتتر این بود که سوزانده شوند.
آخر از آن طرف هم گمان اغلب ما این بود که حتی اگر نتوانیم سندها را بیشتر از آن نابود کنیم، هیچوقت کسی عزم به هم چسباندنشان را نمیکند. اما آنها کردند. نمیدانم رقم دقیق چیست ولی امروز بیشتر از پنجاه مجلد از آن اسناد را دارند در کتابفروشیهایی در تهران میفروشند.
از خیلی جهات روز بدی بود، ولی اتفاقاتی که آن روز افتاد و اتفاقات قبل و بعدش خیلی درسها داشتند. اما یکیشان قطعا کلیشه بود: «در سفارت، در یک هیات دیپلماتیک، کمترین رد را به جا بگذار.» در عصر کامپیوتر آدم فکر میکند میشود دیگر. از آن طرف به نظرم امروز هم همهمان قبول داریم که کامپیوترها و دستگاههای کپی این امکان را برایمان مهیا کردهاند که حجم کاغذی حتی بیشتر داشته باشیم.
خاطرات ثبت شدهای هم هستند که اصلا کسی ازشان خبر ندارد.
درست میگویید. اتاق وزارت خارجه ایران، سفارت آمریکا شد
۱۰- از اتاق وزیر تا زندان
خب من جزو ستایشگرهای پر و پا قرص این رستهٔ تفنگدارها هستم. همیشه این محافظان امنیتی تفنگدار را یاران دیپلماسی خواندهام و از داشتنشان در آنجا هم خوشحال بودم و لذت بردم. هنوز هم فکر میکنم سازوکار خوبی بود، به خصوص چون این تفنگدارها خودشان امکان خاص انتخاب شغل و حوزهٔ خدمتشان را دارند و در نتیجه میتوانند از کاری که میکنند، لذت هم ببرند. ریخت و ظاهرشان که خیلی خوب است. تصویری هوشمند و تر و تمیزند از آمریکا. برای مردم خیلی کشورها، وقتی پا به محوطهٔ سفارتخانهٔ ایالات متحده میگذارند، این اولین تصویری است که از آمریکا در ذهنشان مینشیند: تفنگدار دارند. شما میتوانید هر چی میخواهید بگویید، اما به نظر من سرجمع نقششان مثبت است. اما حضور رستۀ امنیتی تفنگدارها در محوطهٔ سفارتخانههای آمریکا بابت جنگیدن و انجام عملیات پر زد و خورد نیست. قصد و هدف آنها این نیست. قصد و هدفشان نمیتواند این باشد. آنها آنجایند تا زمان بخرند و البته که حین پیشرفت این روند خریدن زمان از محوطه و نیروها حفاظت کنند. در جریان حیات معمول و طبیعی یک سفارتخانه و یک هیات دیپلماتیک، حضور آنها بابت افزایش و تقویت امنیت لازم برای دفاتر و اسناد و غیرهٔ ماست. نگهبانانی هستند که از سفارتخانه حفاظت میکنند و نقشی هم که ایفا میکنند، مفید است.
در تهران همهٔ اینها برای ما روشن و بدیهی بود. اولین هجوم به سفارتخانه در ماه فوریه، در بحبوحهٔ انقلاب، وضعیت خیلی خطرناکی را در پی آورد؛ آن موقع تفنگدارها در جاهایی مختلف از محوطه و دور از همدیگر مستقر بودند تا عملا بتوانند با یک رستهٔ امنیتی گمانم ۱۵ یا ۲۰ نفره از تفنگدارها از محوطهای ۲۷جریبی [حدود ۱۱۰ هزار متر مربع] دفاع کنند. من سر حملهٔ اول آنجا نبودم و بنابراین نمیتوانم دقیق بگویم آن زمان چندتا تفنگدار آنجا بودند، اما تا جایی که من میدانم، هیچوقت تعدادشان بیشتر از این نشد؛ در حملهٔ ماه نوامبر [آبانماه] به ما هم بیشتر نبود. فکر میکنم آن زمان ۱۶ تفنگدار داشتیم که چندتایشان هم برای مرخصی رفته بودند به خارج از ایران.
اما سر حملهٔ ماه فوریه تفنگدارها وارد رویارویی نفر به نفر خیلی سختی شده بودند. دستور رستهٔ امنیتی تفنگدارها همیشه در همهٔ سفارتخانهها این است که حق ندارند به تشخیص خودشان شلیک کنند، مگر تا وقتی که خودشان در خطر جانی یا جرحی باشند؛ در غیر این صورت فقط با دستور مقام ارشد حاضر در سفارت حق شلیک دارند که معمولا سفیر یا کاردار است. در تهران و سر حملهٔ اول در ماه فوریه هم وضع همین بود، اما چون تفنگدارها دور از همدیگر در محوطه پخش بودند، نیاز به اینکه سرخود تصمیم بگیرند، برایشان پیش آمد. بعضیشان ناگزیر از مواجهه با موقعیتهایی دشوار شده بودند.
هنوز هم در مورد تعداد ایرانیهایی که سر آن حادثه کشته شدند، ابهامهایی هست، اما بنا به اطلاع ما یکی، دو نفر کشته شدند. فکر میکنم دستکم یک نفر که بابت شلیک تفنگدارهای ما کشته شد. ماه فوریه، انقلابیهایی که ریخته بودند تو، یکی از تفنگدارهای ما را گرفتند و برای مدتی بردند به جایی. شرح ماجرای او علنا نوشته شده. من آن زمان آنجا نبودم اما حدود ۲۴ ساعت و تا قبل از اینکه موفق شویم برش گردانیم، وضعیت خیلی پرخطر بوده.
همهٔ اینها پسزمینهٔ موقعیتی است که من مواجهش شدم، وقتی روز ۴ نوامبر ۱۹۷۹ [۱۳ آبانماه ۱۳۵۸] به آن مشکل برخوردم. من مطلقا بهشان دستور شلیک ندادم. آنها هم مطلقا شلیک نکردند. نسبتا همان اوایل ماجرا بود که بهشان دستور دادم در صورت لزوم از گاز اشکآور استفاده کنند، اگرچه فکر میکنم شاید باید زودتر از آن از گاز اشکآور استفاده میکردیم. اما ما وقتی عملا ریختند توی محوطه، از گاز اشکآور استفاده نکردیم؛ آن زمان پایگاه نیروهای جنگیمان کلا توی خود کنسولگری بود. راستی آن روز صبح یک مشکل هم این بود که بعضی تفنگدارها توی اقامتگاه مسکونی تفنگدارها بودند درست پشت محوطهٔ سفارت، آن دست خیابان و دیوارهای ما. زنگ هشدار را که زدند، آنها راهی برای ورود مجدد به سفارتخانه نداشتند. یکی دوتایشان توی خود اقامتگاه دستگیر شدند و همین هم وضعیت را برای گرفتن این تصمیم پیچیدهتر کرد که آیا باید تسلیم شویم یا نه. نهایتا از گاز اشکآور هم استفاده کردیم... باز هم بگویم که من داشتم از جای گرم و نرمم در ساختمان وزارت امور خارجهٔ ایران امر و نهی میکردم، از آن سر شهر. من آنجا نبودم، در نتیجه جزئیات دقیقه به دقیقه و ساعت به ساعت ماجرا را باید کس دیگری بگوید. اما چیزی که من بر اساس مکالمات تلفنی و بیسیمیمان میدانم این است که یکی دوتا از تفنگدارها عملا نتوانستند برگردند به کنسولگری و در آنجا باشند.
به هر حال نهایتا صدها تظاهرکننده ساختمان کنسولگری را محاصره کردند، مسلح به چیزهایی مختلف... بعضیشان به پارچه و پرچم، بعضی به شعارهای اعتراضی، بعضی به اسلحههای واقعی، بعضی به دیلمهایی برای باز کردن پنجرهٔ زیرزمین ساختمان کنسولگری که مشرف به زمین کف محوطه بود. از همان جا بود که به زور وارد ساختمان شدند؛ تو که آمدند، تا حدی بابت گاز اشکآور هراسان شده بودند، اما نه آن قدری که مانعشان بشود و جلویشان را بگیرد. تفنگدارها عقبنشینی کردند به طبقهٔ اول و نهایتا هم به طبقهٔ دوم و پشت در فولادی آنجا.
باز هم زمان گذشت و این مساله بیشتر مطرح شد که حالا که به اجبار توی سنگر طبقهٔ دوم کنسولگری پناه گرفتهایم، باید چه کار کنیم. سر آخر یک جایی الن گلاسینسکی رفت پایین پلهها بیرون توی محوطه تا بکوشد با سرکردههای تظاهرکنندهها مذاکره کند. خودش را هم دستگیر کردند و نگه داشتند. به من این خبر را دادند. یادم نمیآید از آن به بعد دیگر از اتفاقات آتی آنجا خبردار شده باشم، اگرچه بعدتر جان لیمبرت مستقیما من را در جریان قرار داد، یکی از افسرهای سیاسی سفارت و کسی که بین آدمهای ما سلیسترین فارسی را حرف میزد، همان کسی که بالاخره یک جا تصمیم گرفت آن در طبقهٔ دوم را باز کند. من تمام و کمال خبر ندارم این تصمیم تا چه حد با دیگر آدمهای مسوول سفارت یا با کسانی که در راهروی کنسولگری مسوول وضعیت شده بودند، هماهنگ شده بود. به هر حال او هم رفت بیرون و دستگیر شد. یک جا بهم خبر دادند دارد از زیر در طبقهٔ دوم، دود به داخل میآید، که یعنی به رغم آن در فولادی میخواستند ساختمان را آتش بزنند و با خاک یکسان کنند.
این و دیگر گزارشها از سفارت نشان میداد که هیچ راه شدنیای برای دفاع از کنسولگری نیست، که به قدر کافی آن حجم از اقلامی را که من محرمانه میدانستم، نابود کردهایم، و بهشان دستور دادم هر وقت به این نتیجه رسیدند که دیگر هیچ کاری نمیشود کرد، تسلیم شوند. آنها هم سرآخر تسلیم شدند. بهتر است باقی قصه را کسانی تعریف کنند که آنجا در طبقهٔ دوم بودند.
بعد تظاهرکنندهها از دری که حالا باز شده بود، ریختند تو، همهٔ آدمها را خیلی شل و سست بستند، به خصوص دستهایشان را. چشمهایشان را هم بستند و مجبورشان کردند بنشینند کف زمین. اتاق اسناد محرمانه را کمی دیرتر گرفتند، اما نهایتا آدمهای آن اتاق هم بعد تمام کردن کار نابودسازی اقلامشان تسلیم شدند. بعد از دستور من برای تسلیم و اشغال طبقهٔ دوم، معلوم بود که تماس من را هم به وضوح خاتمه دادند. هم بیسیم و هم تلفن قطع شد.
ما سه تا، ویکتور تومست و مایک هالند و من، ماندیم و این حس وحشتناک که اتفاقی نه کاملا غیرمنتظره اما جدیای افتاده. میگویم نه کاملا غیرمنتظره چون احساسمان هنوز این بود که احتمالا قرار است ماجرا چیزی شبیه اتفاقی باشد که فوریه افتاده بود.
همان جوری قضیه را جمع و جور میکنیم دیگر. قبلا هم از این مشکلات داشتهایم و همهشان یکی، دو روزه حل و فصل شدهاند.
خب آن زمان شدند دیگر، ولی اینبار نشدند. من همان جا ماندم تا شب شد، نزدیک آخر شب، دیگر داشتیم به نیمهشب نزدیک میشدیم و من هنوز نشسته بودم پشت میز وزیر امور خارجه به گفتوگوی تلفنی با واشنگتن؛ وزیر امور خارجهٔ ایران مشغول تماسهای تلفنی با کلی آدم در شهر. یک جا بهم گفت باید برود به جلسهٔ هیات دولت: «شما میخواین چی کار کنین؟» بهش گفتم: «شما به من بگین چی کار کنم، چون شما مسوول تأمین امنیت من و همکارانم هستین. من نمیتونم برم بیرون تو خیابون. نمیخوام الان برگردم سفارت و بگیرنم.»
قبلترش هم این بحث شده بود که آیا فکر خوبی است من برگردم به سفارتخانه یا نه. آنجور که اوضاع داشت پیش میرفت، این فکر خیلی سریع کنار گذاشته شد. بهتر بود من و دوتا همکارم همان جایی که بودیم بمانیم و ببینیم از طرف دولت میتوانیم ماجرا را حل و فصل کنیم یا نه.
بهش گفتم مسوولیت اوست که به من بگوید باید چه کار کنم. گفتم نمیتوانم بروم بیرون و بکوشم سفارتخانهٔ کشور دیگری را راضی کنم مسوولیت من و دوتا همکارم را قبول کند. به هر حال این خطر هم بود که اگر بیرون برویم، پیدایمان کنند و ما را بگیرند.
این شد که او هم گفت «خب ببین، بهتره شماها بمونین اینجا. ما تا صبح قضیه رو حل میکنیم.» شخصا من را برد پایین به یکی از اتاقهای مخصوص مهمانان دیپلماتیک. من و دوتا همکارم از صبح تا آن موقع هیچ چیز قابلی نخورده بودیم، فقط چای و شیرینی خشک و خرماهایی که یزدی از سفرش برای مراسم روز استقلال الجزایر سوغاتی آورده بود. هماهنگ کرد که از آشپزخانۀ وزارت امور خارجه چیزی برایمان بیاورند بخوریم. تقریبا قبل نیمهشب بود ــ او رفت به جلسهٔ هیات دولت.
خب توی آن اتاق مجلل پر اسباب و اثاثیهٔ فرانسوی سعی کردیم تا جایی که میتوانیم آرام و راحت باشیم. نوبتی سعی کردیم آن شب را روی آن مبلهای ناراحت بخوابیم. برههٔ زمانی خیلی زجربار و اذیتکنندهای بود، اما ضمنا برههای زمانی هم بود که هنوز مصمم بودیم خودمان را مجاب کنیم که قضیه را حل و فصل خواهیم کرد. اعتقادمان واقعا این بود ــ یا به خودمان میگفتیم اعتقادمان این است.
و البته این چیزی بود که هر عقل سلیم و تجربهای یاد آدم میدهد، اینکه اوضاع اینطور نمیپاید.
فردا صبح شد. تمام شب را داشتیم تلفنی با واشنگتن حرف میزدیم. با افرادی در وزارت امور خارجهٔ ایران هم که رابطهٔ دوستانهای با ما داشتند، تلفنی در تماس بودیم. جابهجا با «کیت کوب» هم در تماس بودیم که همراه «بیل رویر» هنوز گروگان گرفته نشده بودند. آنها انجمن فرهنگی ایران و آمریکا را میگرداندند که جای دیگری از شهر بود و بعدتر گروگان گرفته شدند، روز دوم. رئیس واحد تشریفات وزارت امور خارجه آمد بهمان سر زد؛ آدمهای آشپزخانهٔ آنجا آمدند که خیلی هم مهربان بودند. تلفنی با سفرای دیگر کشورها در شهر هم تماس داشتیم و امکان همهٔ این تماسها را هم دفتر وزیر امور خارجه فراهم کرد. خود وزیر هم روز دوم یک بار آمد پایین ما را ببیند. یکی دو باری هم با قائممقام وزیر حرف زدیم.
همزمان که همهٔ اینها در جریان بود، واشنگتن از طریق کسی که با من در تماس بود، مدام از ما میپرسید به نظرمان اوضاع چطور است و برآوردمان از ماجرا چیست؛ برآورد خودشان را هم از موضعشان در آنجا به ما میدادند. بالاخره خود رئیسجمهور کارتر هم وارد میدان شد و تصمیم گرفت پیغامهایی برای آیتالله خمینی بفرستد. تصمیم گرفت رمزی کلارک، دادستان کل سابق آمریکا و ویلیام میلر، از افسران بازنشستهٔ وزارت امور خارجه که پیشتر در ایران خدمت کرده بود و کلی ارتباطات در ایران داشت، به خصوص با چهرههای ملیگرای غیرروحانی در هیات حاکمهٔ حکومت انقلابی، به تهران بفرستد. فکرشان این بود که آنها را برای گفتوگوهای مستقیم با آیتالله خمینی و حل و فصل ماجرا به تهران بفرستند.
این بود که تبدیل شدیم به یک سفارتخانهٔ خارجی موقت درون ساختمان وزارت امور خارجهٔ ایران که داشت میکوشید اجازههای لازم را برای فرود هواپیمای در راه بگیرد. وزارت امور خارجه این امکان را بهمان داد که کماکان به فعالیتهای «معمول»مان به عنوان کاردار و معاون و افسر امنیتی ادامه بدهیم. تصادفا توی آن اتاق، رانندهٔ ماشین من هم پیشمان بود، کارمند ارمنی - ایرانی ما که سالها برای سفرای آمریکا در تهران رانندگی کرده بود. به قول معروف او را هم آن هفتهٔ اول یا در همین حدود گروگان گرفته بودند، تا اینکه بالاخره بهش اجازه دادند یواشکی از ساختمان وزارت امور خارجه بیرون بزند.
البته که بهرغم همکاری تمامعیار وزارت امور خارجهٔ ایران و فراهم کردن دقیق مقدمات فرود هواپیما و غیره، هیات دونفرهٔ کلارک ـ میلر هیچوقت به تهران نرسید، چون نهایتا آیتالله گفت نه. آیتالله که به چیزی نه میگفت، دیگر تمام بود. او تصمیمش را سفت و سخت گرفته بود که هیچ گفتوگویی با دولت کارتر نکند. این بود که هیات دونفرهٔ کلارک ـ میلر تا آنکارا یا استانبول آمدند. فکر کنم یک هفتهای آنجا ماندند به انتظار.
خب این شد سرنوشت هیات دونفرهٔ کلارک ـ میلر که ما سه نفر توی ساختمان وزارتخانهٔ امور خارجهٔ ایران کلی بهش امید بسته بودیم. این هیات فرصتی بود که در بالاترین سطح با حکومت ایران ارتباط برقرار کنیم، سرپرستهایش دوتا آدم بودند که به گمان ما انقلابیهای ایران دوستان خودشان میشمردند ــ که به نظر من واقعا هم چنین بود. رمزی کلارک دوست صادق و صریحی بود. همان تابستان کمی بعد اینکه من رسیدم به تهران، سفری آمد به آنجا. او را دوست انقلاب به حساب میآوردند. دوست کلی از آدمهای انقلاب بود، به خصوص غیرروحانیها. بیل میلر هم همینطور بود. برای همین ما کلی امید به این اقدام بسته بودیم، اطمینان داشتیم موفق میشوند. البته که وقتی آیتالله بهشان اجازهٔ ورود به خاک ایران نداد، آن امید هم دود شد.
همزمان ما سه نفر توی ساختمان وزارت امور خارجه، تا دو سه روزی کماکان ارتباط بیست و چهار ساعتهمان را با واشنگتن حفظ کردیم. نهایتا آن ارتباط هم قطع شد، اگرچه تا مدتی بعدش هنوز تماس تلفنی روزانه را داشتیم، و تا چند ماه بعدش، تا فوریه [بهمنماه]، از تلکس وزارت امور خارجه برای ارتباط با واشنگتن استفاده میکردیم. معلوم است که در این دوران دیگر مکاتبات خیلی محتاطانه و حساب شده بودند و اطلاعات حساس را در بر نمیگرفتند، چون از طریق دستگاههای ایران رد و بدل میشدند. اما برایمان راهی بود برای صحبت با واشنگتن. به ما سه نفر حس نقش داشتن در ماجرا را میداد. برای روحیهمان عالی بود. میتوانستیم سوال بپرسیم و جوابها را با اطلاعاتی که از طریق وزارت امور خارجهٔ ایران بهمان میرسید، کنار همدیگر بگذاریم و به این صورت برآوردی از حال و هوای تهران، از حال و هوای رخدادها در تهران، به دست بیاوریم.
بدیهی است که از همهچیز جدا افتاده بودید دیگر. کجا بودید، توی یک اتاق؟
اولش یکجور سفارتخانهٔ در تبعید بودیم، در اتاق مهمانان دیپلماتیک ساختمان وزارت امور خارجه و جدا از باقی.
میتوانستید با آدمهای در رفتوآمد آنجا حرف بزنید تا بفهمید بیرون چه خبر است؟
در حد نسبتا محدودی میتوانستیم خبر بگیریم. نمیتوانستیم برویم بیرون توی خیابان و از آدمها بپرسیم حال و هوا چیست. اما میتوانستیم از پنجرهها ببینیم آن بیرون شور و حال مردم چطوری است. رئیس واحد تشریفات وزارتخانه میآمد به دیدنمان، آن اوایل تقریبا هر روز. مفصل باهاش حرف میزدم؛ معلوم بود حسابی مراقب حرفهایی که میزند، هست. روشن بود با ما همدلی میکند. از آن ایرانیهای قدیمی بود، از آن رئیسهای تشریفاتی که میخواهند هر طور شده در چارچوب تشریفات رسمی تعریف شده همکاری کنند؛ شک ندارم او، که خودش دیپلماتی حرفهای بود، بابت اتفاقات رخ داده به شدت ناراحت بود. اما باید حسابی مراقب حرفهایی که میزد، میبود. ولی از لابهلای حرفهایی که با او میزدیم، میتوانستیم چیزهایی بخوانیم.
با آدمهای آشپزخانه حرف میزدیم؛ رفتار آنها هم دوستانه بود. کمی بعد اینکه ما را گرفتند، سر و کلهٔ محافظانی ارتشی پیدا شد که دیگر در کل آن مدت نگهبان ما ماندند، تا وقتی که در ادامهٔ ماجرا ما را بردند به زندان. با آنها هم میتوانستیم حرف بزنیم.
اما از همهٔ اینها مهمتر اینکه هرازگاه سفرای کشورهای دیگر میآمدند بهمان سر میزدند. چندتاییشان اجازه داشتند بیایند ما را ببینند. سفیر بریتانیا یکی دو باری آمد به دیدن ما. آن چند روز اول میتوانستیم تلفنی باهاشان حرف بزنیم. سفیر کانادا میآمد به دیدنمان، سفیر آلمان، سفیر ترکیه.
به رادیو، تلویزیون ایران هم دسترسی داشتیم. ویکتور تومست به قدری سلیس فارسی بلد است که میتوانست تلویزیون تماشا کند و اخبار را به ما بدهد. من آن قدر خوب فارسی بلد نیستم. از جمع همهٔ این شنیدهها ما نهایتا میتوانستیم تا حدودی به واشنگتن بگوییم وضعیت چطوری است، برآورد ما از اوضاع چیست، پیشنهادات احتمالیمان را برای پوشش رسانهای و جهتدهی به روابط عمومی بگوییم. وارد مسائل حساسیتبرانگیز نمیتوانستیم بشویم، جز در مواردی که امکانش پیش میآمد نظرات و پیشنهادات حساسیتبرانگیزمان را به سفرای مهمان منتقل کنیم تا بعدش هم آنها بروند و خودشان به واشنگتن گزارش بدهند.
ماجرا عمدتا همین طور ادامه داشت و این دیدارها، اگرچه مرتب نبودند، طی ماههای آتی بدل شدند به یک مجرای ارتباطی مستمر و خیلی پایدار. سفیر سوئیس مرتب میآمد به دیدنمان و آوریل سال بعدش [فروردینماه ۱۳۵۹] که ایالات متحده دیگر با ایران قطع رابطه کرد، سفارتخانهٔ او شد حافظ منافع ما در تهران. بعضی وقتها هر هفته میآمد به دیدنمان؛ دیدارهایش همیشه اینقدر زیاد نبود اما به نسبت آن قدری زیاد بود که ما بتوانیم از طریقش پیغامهایی برسانیم، پیغامهایی که متنشان را خودمان نوشته بودیم و کم و بیش پنهانی رد میکردیم به او، اگرچه حین صحبت با او خیلی هم زیر نظر نبودیم. ورق کاغذی به او رد میکردیم و او هم با تلگراف ارسالش میکرد به واشنگتن. برای همین هم الان یک پرونده در بایگانی وزارت امور خارجهٔ ایالات متحده هست مربوط به تلگرافهای لینگن در این دوره. کلی هستند و توی بعضیشان اطلاعات خیلی حساسی هم هست. دوست دارم فکر کنم طی آن ۴۴۴ روز بعدی که بحران ادامه یافت، بعضیشان تا حدی به کار و کمک واشنگتن هم آمدند. ۱۱- سه وزیر خارجه: یزدی، بنیصدر و قطبزاده
من اقدام کارتر را در مسدود کردن آن داراییها، هوشمندانهترین کاری میدانم که در طول کل مدت آن بحران انجام شد.
من هم.
بعدها معلوم شد که این حربهای نیرومند است در دست ما، مسدود کردن داراییها واقعا در موقعیتهای خاصی میتواند چنین کارکردی داشته باشد.
به خصوص موقعیتی مثل موقعیت ماجرای ایران.
درست میگویید، وقتی میزانشان آن قدر عظیم باشد. به نظر ما کار درستی کردند. یادم نمیآید آن زمان حس کرده باشیم قرار است چنین نتایج و پیامدهایی داشته باشد. به لحاظ روابط عمومی هم که بله، کار مفیدی بود برای ایرانیها روشن کنی جیمی کارتر هم میتواند خشن باشد، بیشتر از همه هم در این زمینه؛ به نظر من که کار خوبی کردند. خیلی از من میپرسند با سیاستهای جیمی کارتر متعاقب گروگانگیری تهران مخالف بودم یا نه و جواب همیشگی من هم ــ که باید بپذیرم معمولا زیادی ساده شده است ــ اینست که به نظرم جز انتخابهایی که کرد و احتمالا هر رئیسجمهور دیگری هم میکرد ــ از جملهشان مسدود کردن داراییها ــ گزینهٔ دیگری نداشت.
به هر حال او اتکایش را نه روی استفاده از زور بلکه بر روند مستمری از اعمال فشار به واسطهٔ ابزار دیپلماسی گذاشت، نهایتا هم به واسطهٔ تحریمهای اقتصادی، به واسطهٔ منزوی کردن دیپلماتیک ایران و استفاده و جستن مجراهای ارتباطی به هر شکلی که میشد و در توانش بود. راستش در مکاتبات محرمانهای که با تهران داشت، بهشان هشدار داد ــ ما هم از این قضیه خبر داشتیم ــ که اگر گروگانها محاکمه بشوند، دیگر ایالات متحده هیچ محدودیتی در اعمال واکنش نخواهد داشت، اینکه او آماده است در صورت لزوم، در صورت هر جور بدرفتاری فیزیکی با ما، از زور هم استفاده کند.
این خطر همیشه بود، نه؟
این قضیه را ضمنی فهماندند و چند باری محرمانه و مخفی بیانش هم کردند. واشنگتن هر روز صبح جارش نمیزد. امروز میشود دفاع جانانهای کرد از اینکه اگر جیمی کارتر از همان روز اول متوسل به زور شده بود، با توجه به وضعیتی که تهران از پی جنگ ایران و عراق داشت و رونالد ریگان هم بهش اشاره کرد، اوضاع جور دیگری پیش میرفت. احتمالا اگر از زور استفاده کرده بود، اوضاع جور دیگری پیش میرفت. منی که آنجا بودم، فکر نمیکنم استفاده از زور فکر خوبی بود. من طرفدار ــ به قول معروف ــ این فکر بودم که ما میتوانیم قضیه را به واسطهٔ مذاکره و گفتوگو و دیپلماسی و فشار حل و فصل کنیم... فشار دیپلماتیک و اقتصادی. من واقعا اعتقاد داشتم چنین فرایندی ارجحیت دارد، تا حدی چون فکر میکردم استفاده از زور و تهدید به اینکه مثلا اگر فورا گروگانها را آزاد نکنید، جزیرهٔ خارک را بمباران میکنیم، قدم گذاشتن در مسیر لغزندهای است که خیلی سخت میشود ازش جان سلامت بهدر برد، چون به نظرم در تهران شور و حرارت انقلابی آن قدر زیاد بود که تلافیاش را با اعمال زور و فشاری مشابه به گروگانها درمیآوردند. اگر این کار را بکنید، ما هم فردا سه تا گروگان را میکشیم، هفتهٔ آینده محاکمه و به عنوان جاسوس محکومشان میکنیم. شاید هم این تهدیدها یکدستی از آب درمیآمدند، نمیدانم. نمیتوانیم دوباره آن ماجراها را بازسازی کنیم تا ببینیم چه میشد. آن زمان اعتقاد من این بود که شور و حرارت انقلابی چنان است، عزم جزم و سفت و سختی آیتالله خمینی در مواضعش چنان است که گزینهٔ کوتاه آمدن او را از فهرست خارج کرده.
وقتی به اتفاقات بعدیای که در این کشورها افتادند، نگاه میکنی... جنگ ایران و عراق و غیره... به نظر میرسد تهدیدات اقتصادی هم در موردشان خیلی جواب نمیدهد.
درست میگویید. این دومین چیزی بود که باید در مورد انقلابیها بهش توجه میشد. آرمانها و شوری که داشتند، در اولویت بود. حرفی را که من زدم میشود یکجورهایی واکنش نرم و ملایم کسی هم تلقی کرد که بابت جان خودش یا بابت جان کارکنانش ترس دارد. بله، من بابت جان کارکنانم ترس داشتم. دلم میخواست ببینم جان سالم از آن مهلکه بهدر میبرند. من اعتقاد داشتم میتوانیم در گذر زمان جان سالم از آن مهلکه بهدر ببریم، تا حد زیادی به دلیل اینکه از دفعهٔ قبل بودنم در آنجا ایرانیها را میشناختم و بر اساس رفتار ایرانیها این دورنما را هم داشتم و مجاب شده بودم که مطلقا قصد ندارند و تصمیم نگرفتهاند ما را بکشند. فکر میکنم با صداقت و شرافت تمام میتوانم بگویم که اعتقاد داشتم موضع درست این است، نه فقط چون میخواستم جان سالم بهدر ببریم، بلکه چون در راستای منافع بلندمدتمان در منطقه هم درست بود چنین راهی در پیش بگیریم.
من آن زمان خشم و این اعتقاد را که بیایید کاری بکنیم، به عینه حس میکردم. اما در بلندمدت همگی شما از آنجا بیرون آمدید و کار ما به کشتن کلی آدمی نینجامید که در صورت توسل به زور احتمالا میکشتیم. این مسالهٔ خیلی غامض و پیچیدهای است که یک حکومت انقلابی در برابر هر کدام از اقدامات اساسا خیلی محدودی که در توان ماست، چه واکنشی نشان خواهد داد. ما میتوانیم کلی چیز را بترکانیم و بفرستیم به هوا، اما موضوع واکنش آن طرف است.
حرفتان درست است. من که از این ماجرا جان بهدر بردم، اما از آن زمان به بعد و با دیدن شیوهٔ رفتار دولتمان در قبال تروریسم، در این اعتقادم مصرتر هم شدهام. استفاده از نیروی نظامی در برخورد با تروریستها گزینهٔ خیلی پیچیدهای است که معمولا هم جواب نمیدهد. رونالد ریگان درست همان روزی که ما آزاد شدیم و به خانه برگشتیم، به محض رسیدن گروگانها به محوطهٔ کاخ سفید، هشدار داد اگر یک بار دیگر اتفاق مشابهی بیفتد، به سرعت تلافی خواهد کرد ... احتمالا در هر جایی. به رغم این حرفش، وقتی با اولین مورد از چنین بحرانهایی در دوران ریاستجمهوریاش مواجه شد، ربودن هواپیمای شرکت تیدبلیوای آمریکا در بیروت، از زور استفاده نکرد. چندتا آمریکایی را مدتی گروگان گرفتند دیگر. نهایتا «مذاکره» کرد، یا دستکم کوشید قضیه را بدون بهکارگیری زور حل و فصل کند.
به نظر من تنها دو باری که زور واقعا در برخورد با تروریسم کارآمد بوده، یکی بمباران طرابلس بود از سوی ریگان که به نظر میآید روی قذافی اثر داشت... تازه میشود در مورد این کارآمدی هم چند و چونهایی آورد... و دیگر تک مورد موفق هم که همه چیز سر جا و درست از آب درآمد، ماجرای کشتی تفریحی اچیللورو بود [که نیروهای جبههٔ آزادیبخش فلسطین آن را ربودند] و ما توانستیم با استفاده از زور تروریستها را بگیریم.
اما معمولا همه چیز سر جایش نیست، اوضاع درست پیش نمیرود و ناچار همه جور خطری هست؛ خدا میداند که سر مورد بعدی بحران گروگانگیری در بیروت، که چند سال ادامه داشت و همینطور کسانی را میربودند، اهمیت و قدر این قضیه را فهمیدیم. در طول آن سالها هیچوقت فکر نکردیم میتوانیم با قوای نظامیمان حمله کنیم به بیروت و آن نابکارها را بگیریم. آنها دیگر مسلما نابکار بودند و باید درهم کوبیده میشدند. اما ما نتوانستیم راهی برای این کار پیدا کنیم. نمیتوانستیم مطمئن شویم دقیقا کجایند و البته که نمیتوانستیم با اطمینان بگوییم در صورت توسل ما به زور، چه بر سر گروگانها میآید.
از حرف زدن با آدمها در واشنگتن چهها دستگیرتان میشد؟ گمانم آدمهای میز ایران بودند و دیوید نیوسام و چند نفر دیگر، نه؟ یکجورهایی همهاش این بود که «خم به ابرو نیارین، ما داریم همهٔ تلاشمون رو میکنیم»؟
بله. واقعا هم در واشنگتن داشتند همهٔ تلاششان را برای همهٔ ما میکردند. مدام ما سه تا را مطمئن میکردند که دارند همهٔ تلاششان را میکنند. اشاره کردم که خبرها را مدام به ما میدادند، در حد نسبتا معقولی، اما معلوم بود نه تمام و کمال. همه چیز را نمیدانستیم. خیلی چیزها در این مورد میدانستیم که واشنگتن دارد تلاش میکند چهها کند. میدانستیم دارد تلاش میکند از طریق سازمان ملل و دبیرکل آن، هیاتی برای تحقیق دربارهٔ این قضیه به ایران بفرستد. این موضوع خبر صفحهٔ اول روزنامههای آمریکا و مهمترین موضوع سیاست آمریکا از اواخر دسامبر و در کل ژانویه و بعد فوریه [از اوایل دیماه تا اواخر بهمنماه] بود. آن قدری از ماجرا خبر داشتیم که نگران باشیم.
ما سه تا به شدت نگران این بودیم که نکند دولت آماده شده با حکومت ایران معاملهای بکند، اینکه هیات تحقیق سازمان ملل بیاید و روند اینطور پیش برود که از ایرانیها «عذرخواهی» کنیم. به نظرمان در بلندمدت این به ضرر منافعمان بود و فکر میکردیم این یعنی رفع مسوولیت ایرانیها در قبال اصل بدیهی مصونیت دیپلماتیک ما سه نفر و همکارانمان در محوطهٔ سفارت. به نظرمان هر جور دست شستنمان از این اصل اشتباه بود. فکر میکنم حق دارم محکم این را بگویم که ما آن قدر در این اعتقادمان راسخ بودیم که آماده شدیم حتی تا حدی خطر کنیم. فکر میکردیم بهتر است خطر را به جان بخریم تا اینکه به خطایمان جلوی ایرانیها اذعان کنیم. سر قضیهٔ سازمان ملل خیلی عصبی و مضطرب بودیم.
سرآخر که این قضیه هم رفت هوا، چون آن زمان هنوز نظر آیتالله خمینی این بود که معاملهای نکند. اینکه آن زمان تن به هیچ سازشی نمیداد، امیدها به این ماجرا را به باد داد و منتفیاش کرد. راستش همین که هواپیمای هیات تحقیق از فرودگاه نیویورک پا شد، ما حس کردیم قضیه دارد منتفی میشود. مایی که در تهران نشسته بودیم، از طریق اخبار رادیو و تلویزیون شنیدیم آیتالله گفته تکلیف را مجلس روشن میکند، مجلسی که انتخاباتش هم هنوز برگزار نشده بود. انتخابات مجلس چند ماه دیگر بود. معلوم شد تصمیمگیری در مورد این موضوع موکول شده است به شش، هفت ماه دیگر. با چشماندازی که ما در تهران داشتیم، میدانستیم حرفی که آیتالله زده، از همان لحظهای که به زبانش آمده، قطعی و بیبرو برگرد است. این را که شنیدیم دیگر مجاب شدیم که کار هیات تحقیق از همان روز اولش بیفایده و عبث است. زمان نشان داد حق با ما بوده.
باید اضافه کنم که همزمان با همهٔ این اتفاقات، نقش وزیر امور خارجهٔ ایران هم تغییراتی کرد. آقای یزدی مقامش را از دست داد، بازرگان نخستوزیر هم؛ دولت موقت ۳۶ ساعت بعد از تسخیر سفارت استعفا داد و این به معنای تحقق یکی از اهداف اصلی تندروترهای حکومت انقلابی ایران بود. خواست آنها برکناری دولتی بود که به نظرشان آماده بود انقلاب را سوق بدهد به سمت رابطهٔ مجدد با ایالات متحده. آنها میخواستند جلوی این کار را بگیرند. با تسخیر سفارت بود که میتوانستند جلوی این کار را بگیرند. این شد که یزدی و بازرگان و دولتشان ظرف ۳۶ ساعت سقوط کردند و بعد کانون قدرت شد شورای انقلاب، شورایی که تا قبلش هم نقش ایفا میکرد، اما در پشت پرده. حالا دیگر قدرت متمرکز در شورای انقلاب و البته که نهایتا در دستان آیتالله خمینی بود.
وزیر امور خارجهٔ بعدی بنیصدر بود که از عملکردش در ماههای منتهی به تسخیر سفارت، به نظرمان یکجورهایی آدم روشنفکر و معقولی آمده بود، اما از هیچ لحاظ فکر نمیکردیم آدم مهمی باشد. تنها تماسی که ما با بنیصدر داشتیم، گمانم مال سپتامبر ۱۹۷۹ [شهریور ۱۳۵۸] بود که من از مشاور اقتصادیمان خواسته بودم برود او را ببیند. از سر گفتوگویشان که برگشت، گزارشی برای من آورد ــ از آن به بعد بیشتر بهم احترام میگذاشت ــ که میگفت او روشنفکری گیج و گول است، از آن انقلابیهایی که واقعا نمیدانند قدرت را چه کار کنند. کارهایش در دوران وزارت امور خارجه و سرآخر ریاستجمهوری بهم ثابت کرد واقعا چنین آدمی است.
بعد از آن رئیسجمهور شد. اواخر نوامبر و اوایل دسامبر آن سال [آذرماه ۱۳۵۸] موقعیتی پیش آمد که بابت مأموریتی تا آستانهٔ رفتن به مقر سازمان ملل در نیویورک هم برود. این یکی فرصت را هم آیتالله نقش برآب کرد.
بعد بنیصدر را از سمت وزیری برداشتند و اوایل دسامبر قطبزاده جایش را گرفت. مضمون یکی از اولین اظهارات عمومی قطبزاده این بود که لینگن و دو گروگان دیگر مستقر در وزارت امور خارجه آزادند بروند. این حرف سریع به همه جا مخابره شد، به خصوص به واشنگتن. ظرف چند ساعت از طریق منبعی واقعاٌ به ما توصیه شد که برای رفتن آماده شویم. اما بعد قطبزاده حرفش را اینطور برای ما روشن کرد که ما آزادیم فقط از ساختمان وزارت امور خارجه برویم. خودش هم نمیتوانست امنیت ما را بعد از ترک ساختمان تضمین کند. در نتیجه معلوم شد این قولش که ما آزادیم برویم، از اولش پوک و پوچ بوده.
سر این ماجرا افسانهای همهگیر شد که من آن زمان حاضر نشدم بروم چون نمیخواستم قبل از اینکه کارکنانم اجازهٔ رفتن بگیرند، خودم بروم. افسانه است. حقیقت این نیست. دلیل اینکه نرفتم این بود که مطمئن نبودم واقعا آزادم که بروم. گمانم اگر تمام و کمال آزاد بودم بروم میرفتم، اگر آزاد بودم از آن مملکت بروم، مشخصا چون واشنگتن از من انتظار داشت بروم. میتوانم با اطمینان بهتان بگویم خوشحال نبودم از رفتن، چون آن زمان ــ تازه یک ماه از گروگانگیری گذشته بود ــ هنوز هم فکر میکردم میتوانیم قضیه را حل کنیم و دلم نمیخواست همکارانم را پادرهوا بگذارم و بروم.
به هر حال که نرفتم. نتوانستم بروم. همزمان در محوطهٔ سفارتخانه دانشجوها هر از گاه و به دفعات با داد و بیداد از آیتالله و از کسانی دیگر ما را میخواستند. «شیطان بزرگ» را میخواستند، اسمی که روی ما گذاشته بودند، ما سه تا. این اتفاق در طول چند ماه بعدی سه، چهار، پنج بار افتاد. بعضی وقتها هیاهویش بیشتر از همیشه هم بود. همان روزهای اوایل تسخیر سفارتخانه، یک بار خبر آمد دم در وزارت امور خارجهاند، حضورا آمده بودند ما را ببرند. در همهٔ موارد تصمیم نهایتا با آیتالله بود و آیتالله هم تصمیمش این بود که نگذارد دست آنها به ما برسد. فقط اینکه چرایش را هم من هیچوقت نخواهم فهمید. گمانم نهایتا به این نتیجه برسم که حرکتش تا حدی ــ هر قدر هم خفیف ــ نمادین بود، به نشان احترامشان به شأن و مصونیت دیپلماتیک، حرکتی که میتوانستند در پیشگاه افکار عمومی دنیا، گواه «احترام»شان به اصل مصونیت دیپلماتیک بگیرند.
هیچ تماس یا دیداری با قطبزاده داشتید؟
دو بار. یک بار ماه فوریه بود که من را احضار کرد به دفترش، در اوج گرفتاریهای آمدن هیات تحقیق سازمان ملل و این امیدواری که در روند آن تحقیقات، مسوولیت سرپرستی و نگهداری گروگانهای داخل سفارت رسما از دانشجوها به دولت منتقل شود. فکر این بود که آنها هم از محوطهٔ سفارت به ساختمان وزارت امور خارجه و اتاقهایی مشابه ما منتقل شوند، مخصوص مهمانان دیپلماتیک. آنجا سه تا اتاق خیلی بزرگ داشتند. قرار بود منتقل شوند به آنجا و در یکی از آن اتاقها بمانند. راستش پنجاه تا تختخواب سفری و پنجاه تا کمد دیواری هم برای گروگانها و لباسهایشان تدارک دیدند و به آنجا آوردند.
من را خواست به دفترش ــ دفترش توی همان طبقهای بود که ما مستقر بودیم ــ که این را به ما بگوید و ازمان درخواست همکاری کند. تضمین بدهیم کسی اقدام به فرار از آنجا نخواهد کرد. نظریهاش این بود که دولت نهایتا آن قدری قضیه را به دست خواهد گرفت که خودشان سرخود خواهند توانست گروگانها را آزاد کنند. این اتفاق هیچوقت نیفتاد.
بعدتر یک بار دیگر هم دیدمش؛ آمد به اتاقمان و از ویکتور تومست درخواست همکاری کرد که برود در محاکمهٔ ضدانقلابهایی که دستگیر کرده بودند، علیهشان شهادت بدهد. من اولش خیلی از قطبزاده بدم میآمد چون زمانی که به قول خودشان رئیس صدا و سیمای ایران بود، تصویر و اهداف ایالات متحده را در ایران ناجور بیآبرو کرده بود. ادارهٔ تبلیغات بود دیگر. در ماههایی که من کاردار سفارت تسخیر نشده بودم، او آن اداره را داشت. آدم خیلی کمککننده و به دردخوری نبود. برای همین من هم ازش خوشم نمیآمد.
اولش که وزیر امور خارجه شده بود، ازش خوشم نمیآمد، اما آن ماههای اول که گذشت، حس کردم خودش ــ نسبتا هم زود ــ به این نتیجه رسید که قضیهٔ گروگانها سد راه انقلاب است و باید تمامش کرد. به نظرم واقعا دلش میخواست قضیه تمام شود و آماده بود سازش کند تا قال قضیه کنده شود. برای این کار خودش را به خطر انداخت. دل و جرات به خرج داد. متأسفم که نهایتا اعدام شد. به نظرم در عرصهٔ انقلاب، یکی از ایرانیهایی میآمد که میتوانست طی زمان انقلاب را به مسیری عقلانیتر و معتدلتر ببرد. اما جلو روی تندروترها آن قدر زیادی خطر کرد که نهایتا متهم شد به توطئه برای کشتن خود آیتالله ــ به حق یا ناحقش را کی میتواند بگوید. اتهامش این بود. نهایتا هم آیتالله اجازه داد اعدامش کنند، اگرچه گویا در حکومت انقلاب، قطبزاده یکی از نزدیکترین و صمیمیترین ارتباطها را با آیتالله داشت.
از حرفهایتان به نظرم میآید آیتالله تمام مدت در همهٔ عرصهها حضور داشت.
معلوم است، انقلاب آیتالله بود دیگر. اگر هم از دست میرفت، باز انقلاب او بود. ما هیچ شکی سر این قضیه نداشتیم. همان زمانی هم که دولت موقت سر کار و طرف حساب ما بود، این را میدانستیم. بازرگان نخستوزیر موقت هم بهتر از هر کس دیگری میدانست در موضوعات مهم و اساسی، تصمیمگیری نه با او بلکه با آیتالله است. در یکی از مصاحبههای معروفش علنا از این عبارت استفاده کرد که مثل چاقوی بدون تیغه است. قدرت واقعی دست او نبود.
آیتالله همهجا حضور داشت. کلی در تلویزیون میدیدیمش، به خصوص زمانی که گروگان بودیم. توی اتاق نگهبانها که کنار اتاق ما بود، معمولا میتوانستیم تلویزیون تماشا کنیم. نگهبانهای ارتشی اجازه میدادند این کار را بکنیم. سخنرانیها، موعظهها، خطابهها و اندرزهای تقریبا هر روزهٔ آیتالله به مؤمنان. اما مطمئنتان کنم که «احترام»مان را به او از دست ندادیم، احترام بابت اینکه میتواند با کلماتش، با افکارش، حضور فیزیکی و البته نقش محوریاش در وقوع انقلاب، کشور را هدایت کند.
۴۴ روز شد ۴۴۴ روز. فکر میکنم از گفتههایم تا اینجا معلوم باشد که من و دوتا همکارم و گمانم اغلب کارکنانم که در محوطهٔ سفارت بودند، فکر میکردیم قضیه حل میشود، که این هم یک نمونهٔ دیگر از ماجراهایی است که مثالشان را فوریهٔ پیش از سر گذرانده بودیم، که احتمالا یکی دو روزه حلش میکنیم. وقتی ۱۴ تا از همکارانمان آزاد شدند... سیاهپوستها، زنها، جز دوتا زن و یک سیاهپوست... برایمان نشانهٔ دیگری بود از اینکه فشار افکار عمومی دنیا کمکم دارد جواب میدهد و آیتالله ماجرا را تمام میکند. جور دیگر گفتنش اینکه ما با امید زندگی میکردیم و به هر تختهپاره و نشانهای چنگ میزدیم. بعدها معلوم شد که زیادی، خیلی زیادی، به هرکدام این تختهپارهها و نشانهها اهمیت دادهایم.
در چنان وضعیتی با امید زندگی میکنی دیگر، تا هر قدر که بتوانی. این است که به خودت میگویی «هی، تا روز عید شکرگزاری دیگه آزادت میکنن»، «کریسمس؟ ۵۳ تا آمریکایی رو کریسمس گروگان نگه نمیدارن که افکار عمومی دنیا فکر کنه چقدر سنگدل هستن.» خب، عید شکرگزاری و کریسمس سر رسید، سال نو سر رسید، عید سنتپاتریک سر رسید، تولدهایمان سر رسید. حتی دومین عید شکرگزاری، دومین کریسمس سر رسید. ما با امید زندگی میکردیم و مطمئنم همکارانم ــ در آن شرایط خیلی دشوارتر از من در محوطهٔ سفارت ــ هم با امیدی مشابه زندگی میکردند.
۱۲- از فرار موفق تا نجات ناموفق
زیاد خبر داشتیم از آن آمریکاییهایی که زمان تسخیر سفارت توی شهر بودند و بابت همین دستگیر نشده بودند، چون تلفنی باهاشان حرف میزدیم. تماسمان با آنها برقرار شد. مشخصا به کمک کیت کوب و بیل رویر ــ که ۲۴ ساعت اول هنوز گروگان گرفته نشده بودند ــ توانستیم پیدایشان کنیم. ویکتور تومست بود که تا حد زیادی کارشان را راه انداخت. چند بار تلفنی با آن شش تا حرف زد و وقتی همینجور داشتند توی شهر اینور و آنور میرفتند، بهشان توصیه کرد کجا بروند، از جمله مدتی را هم توی آپارتمان خود تومست ماندند ــ آشپز تایلندی او هنوز داشت آنجا زندگی میکرد و بابت پناه دادن به آن شش نفر، مدتی خیلی هم مشهور شد. چند وقتی را توی محوطهٔ سفارت بریتانیا گذراندند و بعد وارد تماس و ارتباط با کاناداییها شدند. اولین تماس و گفتوگویشان با کاردار سفارت بود و دومی با آقای [جان] شردان [افسر مسوول امور مهاجرت سفارت کانادا] که آن جملات مشهورش را گفت: «خدای من، شماها کجا بودین؟ چرا زودتر به ما زنگ نزدین؟» هر وقت حرف این ماجرا پیش میآید، بابت کاری که کاناداییها کردند احساساتی میشوم. آن شش نفر تقریبا سه ماه بعدش را توی خانههای دو کانادایی گذراندند... کاردار و سفیر. جز یک آمریکایی، وابستهٔ امور کشاورزیمان، که چند هفتهای را توی سفارت سوئد مخفی بود.
بله، ازشان خبر داشتیم. راستش ما روز دوم به مسوول میز ایران در وزارت امور خارجهمان، که پیگیر مسالهٔ آمریکاییها بود، گفتیم شش تا آمریکایی هنوز در شهر هستند و به کمک وزارتخانه احتیاج دارند تا از ایران خارجشان کند. جوابشان این بود که «ببینین، ما الان سر شماها به اندازهٔ کافی دردسر داریم و سرمون گرم همین گرفتاریهاس. نگرانی برای اون شش تا رو بگذاریم واسه بعد.» مطلقا بروز نمیدادند این شش نفر آنجا در تهراناند. میدانستند، اما مخفی نگهش داشتند و بابت این کارشان بهشان احترام میگذارم و تحسینشان میکنم.
سفیر کانادا میآمد آنجا به دیدن ما و نهایتا هم بهمان گفت شش تا همکارمان پیش او هستند. او بود که به ما گفت. آن زمان دیگر با ما تماس تلفنیای نداشتند. در آن سه ماه، سفیر کانادا چند باری آمد بهمان سر زد. تا حدی مطلعمان میکرد برای خارج کردن آنها از ایران چه کارهایی دارد میشود. قدمزنان طبقهای را که اتاق مخصوص مهمانان دیپلماتیک تویش بود، میرفتیم و میآمدیم، او و من، تا مطمئن شویم صدایمان به گوش کسی نمیرسد و او بهم خبر میداد چه کار دارند میکنند، مثلا در مورد گذرنامههای تقلبی و غیره.
بعد ناگهان یک روز نه فقط فهمیدیم که آن شش تا رفتهاند بلکه خود سفیر کانادا هم رفته بود؛ سفارتش را تعطیل کرده و کل کارکنانش را هم با خودش بُرده بود. روز خیلی خوبی بود چون حس خوشی و رضایت عظیمی بهمان داد از اینکه دستکم یک موفقیت به دست آوردهایم. گولشان زده بودیم. بازی شگفتانگیزی باهاشان کرده بودیم تا آن شش نفر را از ایران خارج کنیم و البته از این نظر هم یک موفقیت بود که تا مدتی تصویر کانادا را در چشم مردم آمریکا خیلی عزیز و معظم کرد.
بعدها فهمیدم که فردا صبحش، چندتایی از خبرنگاران آمریکایی حاضر در تهران که هنوز با لگد از کشور بیرون انداخته نشده بودند، رفته بودند دم در سفارتخانه و به دانشجویی که داشته آن دست در نگهبانی میداده، گفتهاند چی شده؛ اینکه شش تا آمریکایی به کمک سفارت کانادا یواشکی فلنگ را بستهاند و از ایران خارج شدهاند. بنا به همین روایت، واکنش او این بوده که «ولی این کار غیرقانونیه». به نظر ما این یکی از بامزهترین و مفرحترین حرفهایی بود که در کل آن مدت شنیده بودیم. اینکه او که کل یک سفارتخانه را ربوده، میتواند بایستد آنجا و چنین حرفی بزند.
کمی دربارهٔ تلقی و برداشت آن زمان شما از اتفاقات و اقداماتی حرف بزنیم که در واشنگتن در جریان بود. به نظرم کمی دیر است سوال کنم اوضاع چطور پیش رفت، اما فکر میکنم حتما در یک برههای ما دیپلماتهای ایرانی حاضر در آمریکا را برای معامله به ایران پیشنهاد کردهایم دیگر، همانطور که چنین معاملهای قبلا در مورد آلمانیها و ایتالیاییها و ژاپنیها هم انجام شده بود. میتوانی بگویی آنها هم گروگان ما هستند. ولی این دقیقا در شرایطی است که دارید معامله میکنید. آن زمان یا بعدش هیچ حسی داشتید از اینکه ما داریم با دیپلماتهای ایرانی حاضر در آمریکا چه کار میکنیم؟
من خبر ندارم اصلا هیچ وقت بحث معامله یا تبادل شده باشد، یا حتی بهش فکر شده باشد. از فکرش هم حیرت میکردیم که الان ما سه تا نشستهایم توی ساختمان وزارت امور خارجهٔ ایران و آن وقت همتاهای ایرانیمان در واشنگتن تا اوایل آوریل [اواسط فروردینماه ۱۳۵۹] اجازه داشتند آزادانه فعالیت کنند. این نکته که سفارت ایران در واشنگتن اجازه داشت باز بماند، البته که برآمده از سیاست کارتر بود، سیاستی که خیلی موسع تعریف شده بود، اینکه همهٔ گزینهها را نگه داریم، همینطور پی هر راهی باشیم، هر مسیر ممکنی را باز نگه داریم تا اگر ارتباط نامنتظرهای از طریقش برقرار شد، بشود واردش شد. حدس میزنم کارتر فکر میکرد سفارت ایران در واشنگتن احتمالا ربطی به جایی یا کسی دارد که شاید به درد بخورد.
این قضیه من را اذیت میکرد و میتوانم با اطمینان بهتان بگویم خانوادههایمان را هم اذیت میکرد، به خصوص همسر من را. شاید قبلتر اشاره کرده باشم که اعضای کلیسای من در واشنگتن، کلیسای آیسینتز، کمکم برگزاری مراسم دعا و شبزندهداری را روبهروی ساختمان سفارت ایران شروع کردند. این بانیان مراسم به تدریج تعداد خیلی زیادی آدم جذب خودشان کردند که سر و کلهشان هر یکشنبه شب روبهروی ساختمان سفارت ایران پیدا میشد، آدمهایی که میآمدند برای شبزندهداری و دعا و خواندن آوازهای مذهبی. «سرود جنگ جمهوری» [از سرودهای میهنپرستانهٔ مشهور آمریکایی که مفاهیمی از کتاب مقدس را به رخدادهایی از جنگ داخلی آمریکا پیوند میزند] شد همخوانی اصلی گروه و هر یکشنبه شب آنجا خوانده میشد. همسرم میگفت به این امید که آدمهای نشسته در کنسولگری ایران بشنوند.
دستکم یک بار در را هم زدند، رفتند تو و عرض حالی به دادخواهی تحویلشان دادند. اما همین نکته که ما گروگان بودیم و سفارت ایران باز مانده بود، رنجآور بود. جنبهٔ جالب و غریبی از کل ماجرا بود.
اتفاقات و تحولات دیگر چی بودند؟ شنیده بودید کاناداییها شش تا آمریکایی را از ایران خارج کردهاند.
از زمان دیدار دبیرکل سازمان ملل، آقای والدهایم، از ایران در ژانویه [دیماه ۱۳۵۸] تا نهایتا قطع روابط میان دو کشور در ۶ آوریل ۱۹۸۰ [۱۷ فروردینماه ۱۳۵۹] دوران اوج تحرکات و فعالیتهای دولت کارتر به واسطه و از مجرای سازمان ملل بود؛ بهکارگیری این مسیر به این چشم که روشی است محتمل برای برقراری ارتباط و تا حدی ترغیب حکومت ایران به پاسخگویی و واکنش.
سفر دبیرکل به تهران کمکی مصیبتبار بود چون نه فقط اذیتش کردند و توی ذوقش خورد بلکه گمانم بابت جانش هم ترسید؛ جلوی رو و در حضورش تظاهرات خیلی سازماندهی شدهای برگزار کردند علیه او، با شعارهایی خیلی غیردوستانه و خصمانه علیه سازمان ملل و شخص او.
اما سفر او به تهران و بعد عزیمتش پایان تلاشها از مجرای سازمان ملل نبود چون بعدش روندی طولانی از اقدامات برای تشکیل یک هیات تحقیق زیر نظر دبیرکل شروع شد، روندی که ماهها طول کشید. در سایهٔ آخرین تحولات، قرار بود این هیات برود به تهران ــ و سر آخر هم واقعا رفت ــ به شکایتهای ایرانیها گوش کند، حرفهای دولت ایالات متحده را بشنود و ــ بهترین شکلش این بود که ــ بنشیند حس و حال خود گروگانها را هم در مورد وضعیت پیشآمده جویا شود.
ما سه تا نشسته بودیم یک گوشهٔ اتاق... ماجرا از همان اولش هم مقدر بود شکست بخورد، چون درست همان روزی که هیات تحقیق در راه تهران بود، آیتالله خمینی اعلام کرد موضوع گروگانگیری را مجلس حل میکند. ما بر اساس شناختمان از سیاستها و مواضع آیتالله خمینی و اینکه گفته بود مجلس دربارهٔ این موضوع تصمیم خواهد گرفت، حس میکردیم مقدر است هیات تحقیق شکست بخورد، که خورد، به رغم اینکه به تهران رسیدند. به رغم اینکه قطبزادهٔ وزیر امور خارجه، که آن ماهها نمایندهٔ طرفهای تا حدی عملگرای تهران بود، توانست ساز و کاری را که فکر میکرد بر وفق مرادش است، پیاده کند.
قضیه را اینجوری میدیدند که هیات میآید، صحبتهای همه را میشنود و بعد میرود، همراه این روند هم اقدامات دیگری انجام میشود که معنایشان یکجورهایی عذرخواهی آمریکا است. همزمان گروگانهایی که در محوطهٔ سفارت نگه داشته میشدند، منتقل میشدند به ساختمان وزیر امور خارجه و به عوض دانشجوها میرفتند زیر نظر دولت. آن زمان دیگر دولت در موضعی بود که میتوانست جوری برنامهٔ آزادی گروگانها را بچیند که وجههٔ ایرانیها هم حفظ شود. قبلا هم گفتم وزیر امور خارجهشان از من درخواست همکاری کرد تا تضمین بدهم وقتی گروگانها آمدند به ساختمان وزارت امور خارجه و خوب و خوش ساکن شدند، کسی فرار نخواهد کرد. ما آن قدر از شنیدن اینکه چنین تحولاتی دارد صورت میگیرد، خوشحال بودیم که بهش تضمین دادیم ــ گفتیم معلوم است که ــ ما هیچ قصد و نقشهای برای فرار نداریم. تختخوابهای سفری بُردند به اتاق بزرگی که کنار اتاق ما بود. برای ۵۰ گروگان گنجههای فلزی آوردند. این تختخوابها و گنجهها را هیچ وقت کسی صاحب نشد، چون آن روند طراحیشده به جایی نرسید. هیات تحقیق سرآخر سرخورده و ناکام از ایران رفت.
از اعضای هیات کسی با شما حرف زد؟
نه، هیچ وقت اجازه نیافتند ما را ببینند، به رغم اینکه برنامهاش ریخته شده بود. ژانویهٔ قبلش توانسته بودیم دبیرکل سازمان ملل و تعدادی از همکاران همراهش را ببینیم. شکست اقدام سازمان ملل اساسا دورهٔ تلاشهای دیپلماتیکی را پایان داد که در تقریبا شش ماه اول ماجرا، کارتر آنقدر فعالانه پیگیرشان بود. تلاشهای مداومی میکردند از طریق حقوقدانانی فرانسوی و آرژانتینی که هر از گاه سر و کلهشان پیدا میشد. نامهنگاریهای دوطرفهای هم انجام شد که خیلی هم سر و صدا کردند و از جمله یکیشان از طرف کارتر بود به آیتالله خمینی. صحت و سندیت این ماجرا را هیچ وقت کسی تمام و کمال مشخص نکرد، ما آمریکاییها که مشخصا نکردیم، اما نهایتا در واشنگتن، جیمی کارتر متوجه شد که راه روال دیپلماتیک بسته است. روز ۶ آوریل، روابط میان دو کشور را قطع کرد و به کاردار ایران در واشنگتن و کارکنان باقیماندهاش، که آن زمان دیگر خیلی کم تعداد بودند، دستور داده شد ظرف ۷ ساعت خاک ایالات متحده را ترک کنند.
دستور ترک آمریکا (که احتمالا تاریخ جای دیگری ثبتش میکند) از جمله شامل گفتههایی مشهور بود از هنری پرکت، رئیس میز ایران در وزارت امور خارجه، کسی که دستور داد کاردار ایران، علی آگاه، را به وزارتخانه بیاورند تا خبر الزام رفتن بهش ابلاغ شود. هنری پرکت در ورودی ساختمان وزارت امور خارجه از او استقبال کرد، سوار آسانسور شدند، در فاصلهٔ رسیدن از همکف تا طبقهٔ ششم ــ که قرار بود تویش خبر ابلاغ بشود ــ بین هنری و کاردار گفتوگویی درمیگیرد و در خلالش آگاه میگوید دارد با گروگانها خیلی انسانی رفتار و برخورد میشود ــ دولتش هم به کرات در تهران همین را گفته بود.
هنری پرکت آن زمان دیگر آن قدر سرخورده و مستأصل بوده که جواب مشهورش را میدهد: «اینکه مهمله.» این حرف چنان آگاه را عصبانی کرد که دیگر حاضر نمیشده ادامهٔ راه را بیاید تا دفتر طبقهٔ ششم و برمیگردد به سفارتخانهاش. نهایتا مجبور میشوند ابلاغیه را ببرند در سفارتخانه تحویلش بدهند؛ او هم مطابق دستور عمل کرد.
به هر حال این دیگر پایان روال دیپلماتیک بود. اتفاق مهم بعدی عملیات شکستخوردهٔ نجات بود در اواخر ماه آوریل، به حساب روز و شب ما در آنجا روز ۲۵ آوریل [۵ اردیبهشت ۱۳۵۹]، به حساب روز و شب اینجا، واشنگتن، ۲۶ آوریل. آن روز ــ گمانم برای همهٔ گروگانها، برای من که حتما ــ تا همیشه در زمرهٔ تلخترین خاطرات کل آن دوران بحران باقی است. دلیلش بیشتر بخاطر این نیست که عملیات نجات شکست خورد؛ این است که در روند این شکست، هشت نفر مُردند.
ما سه نفری که توی وزارت امور خارجه بودیم، چیزی از این نقشه نمیدانستیم. از روز اول گروگانگیری حدس میزدیم برنامهریزی برای چنین نقشهای در واشنگتن در جریان است و واقعا هم بود. مایک هالند، افسر امنیتی همراهمان، تشویقمان میکرد ــ نصیحتمان میکرد ــ همیشه چیزهای ضروری لازممان را توی کیسه پلاستیکی کوچک کنار تختخواب اتاقمان داشته باشیم تا اگر عملیات نجاتی انجام شد و منجیها یکهو ریختند توی اتاق، وسایلمان آماده باشد که سریع همراهشان برویم.
ما تقریبا درجا از عملیات نجات باخبر شدیم، چون آن موقع رادیوی موج کوتاه داشتیم. در نتیجه فکر میکنم قبل اینکه نگهبانهای مراقبمان که ساکن اتاق بغلی بودند، از ماجرا خبردار شوند، قضیه را فهمیدیم. روز خیلی غمگنانهای بود و بدتر هم شد وقتی بعدتر از طریق اخبار رادیو فهمیدیم هشت نفر هم کُشته شدهاند.
از جملهٔ پیامدهای ماجرا در تهران این بود که تا جایی که من میدانم همهٔ گروگانهای توی محوطهٔ سفارت را، همهٔ ۵۰ تا را، جابهجا کردند. بعضی را صرفا بُردند به جاهایی دیگر در خود تهران، بعضی را به جاهایی دیگر در خود سفارتخانه، اما بیشترشان را به شهرهای دیگر ایران. چشم بسته و دست و پا بسته پشت ونهایی بردند؛ خیلی خطرناک بود، چندتاییشان بابت تصادف ونها زخمی شدند.
کل این کارها به این قصد انجام شد که مطمئن باشند دیگر واشنگتن دست به هیچ عملیات نجات دیگری نخواهد زد، چون سخت بود بگردی همهٔ گروگانها را که توی کلی جاهای کشور پخشاند، پیدا کنی.
گروگانها باقی مدت تا آزادی را بیشتر همان جاها ماندند، اگرچه گمانم نهایتا تا نوامبر همان سال [آبانماه و آذرماه ۱۳۵۹] همهشان را برگرداندند به تهران. ما سه نفر توی ساختمان وزارت امور خارجه هم منتظر بودیم بیایند ببرندمان. اما وضعیت امنیتیمان را آنجا توی اتاقی که ما را نگه میداشتند، خیلی سفت و سختتر کردند و برخی «مزایا» را هم از ما گرفتند؛ برای ما اوضاع جز اینها فرقی نکرد.
من والاترین احترامها را برای کسانی که در آن مأموریت شرکت کردند، قائلم. راستش احترام زیادی هم برای کسانی که طراحیاش کردند و برنامهاش را ریختند، قائلم، فرقی هم نمیکند در پرتو آگاهی امروزمان معلوم باشد در روند طراحی و برنامهریزی چه خطاهای زیادی کردهاند. حرمت و احترام لایزالی هم قائلم برای آن هشت نفری که سر این ماجرا مُردند و به خصوص برای خانوادههایشان هم. سعی کردیم در سالگرد این ماجرا، روز ۲۶ آوریل، در واشنگتن این حسمان را ابراز کنیم؛ ۲۶ آوریل هر سال مراسمی در گورستان آرلینگتن کنار بنای یادبودی برای همهشان ــ که محل خاکسپاری سهتایشان هم هست ــ برگزار میشود تا فداکاریشان در یادمان باشد و بماند. مراسم را سازمانی به نام «عشقی بزرگتر از این نیست» برگزار میکند؛ جمعیتی غیردولتی و غیرانتفاعی است در واشنگتن که از زمان جنگ ویتنام برای دستگیری از خانوادهها و فرزندان کسانی که به چنین عقوبتهایی دچار آمدهاند، فعال بوده است.
بعد از شکست عملیات نجات در اواخر آوریل، تا جایی که به ما مربوط میشد و گمانم تا جایی هم که به واشنگتن مربوط میشد، تا پنج ماهی وضعیت کم و بیش خیلی آچمز بود. معلوم بود دیگر امیدی به ــ یا پیشرفتی احتمالی در ــ تلاشهای دیپلماتیک برای جستن گشایشی در وضعیت نخواهد بود، مسیری که دولت کارتر تا آن زمان هنوز دنبال میکرد.
اساسا دیگر وقت این رسیده بود که منتظر بمانیم مجلس ایران تشکیل شود تا بتواند دستور آیتالله خمینی را اجابت کند، دستور حل و فصل قضیهٔ گروگانها را. دیگر حواسمان به همه چی بود. کاملا میدانستیم مجلس با چیزی موافقت نمیکند که خود آیتالله تأیید نمیکند، یا راستش دانشجوها تأیید نمیکنند. سر قضیهٔ گروگانها، بابت انجام هر اقدامی نظر آنها خیلی مهم بود.
یکی از اتفاقات مشهوری که آن تابستان افتاد، آمدن دادستان کل سابق ایالات متحده، رمزی کلارک، به ایران بود. قبلا هم یک بار به ایران آمده بود، تابستان ۱۹۷۹ [۱۳۵۸]، همان زمانی که من هنوز در کنسولگری کاردار بودم و کار میکردم. آن زمان آمدنش خیلی برایمان مفید بود. آمد با تفنگدارها حرف زد، عملا ازشان دلجویی کرد و روحیهشان را بالا بُرد. گمانم خودش هم قدیمها تفنگدار نیروی دریایی بود، یا دستکم در نیروی دریایی خدمت کرده بود. این جور بگویم که خیلی احترام برایش قائل بودیم.
این بار در ژوئن ۱۹۸۰ [خردادماه ۱۳۵۹] آمد تا نمایندهٔ آمریکا باشد در همایشی که اسمش را گذاشته بودند «کنفرانس جنایات آمریکا» و حکومت ایران داشت در تهران برگزارش میکرد، برای کار تبلیغاتی و تأکید روی آنچه که میگفتند انواع جنایتها و اقدامهای تبهکارانه و خطاهای سیاسیای بوده که دولتهای مستقر در واشنگتن طی سالهای سال در قبال ایران کردهاند. از کلی کشورها کلی آدم آمده بودند. البته که همهشان هم حامی و طرفدار حکومت ایران بودند. رمزی کلارک اصرار داشت که آمده به آنجا تا بگوید حکومت ایران هر شکایت و گلهای هم از ایالات متحده داشته باشد، باز اشتباه است گروگانها را نگه دارند و به قول معروف دنبال آنجور انتقامی باشند. من بابت این هدفی که اعلامش هم کرد، بهش احترام میگذاشتم. با این حال به نظر من خیلی بیجا و بیمورد بود که آدمی به آن بزرگی و اهمیت بیاید به آنجا تا در چنان کنفرانسی با چنان موضوعی شرکت کند... جنایتهای ایالات متحده در قبال ایران. این بود که بعد آن ماجرا کمی از حرمت و احترامی که برایش قائل بودم، کم شد.
۱۳- پیش به سوی پرواز آزادی
در ذهن صدام، هدف فراگیرتر برای آغاز آن جنگ سوءاستفاده از اغتشاش و انزوایی بود که به نظرش میآمد متعاقب بحران گروگانگیری دامنگیر ایران در عرصهٔ جهانی شده، سوءاستفاده به این قصد که حکومت ایران را براندازد، که زیر پای آیتالله خمینی را خالی کند؛ فکر میکرد اقلیت عرب ساکن جنوب ایران هم پشتش درمیآیند.
البته که اوضاع اینجور از آب درنیامد و همچنان که همهمان میدانیم، حاصل شد جنگی هشت ساله با پیامدها و تلفاتی عظیم برای هر دو کشور، پیامدهایی که آلامشان تا همین امروز، سال ۱۹۹۳، هم هنوز کامل از بین نرفته. راستش تا جایی که من میدانم، کماکان سالها است که دو کشور دهها هزار اسیر جنگی از همدیگر دارند. وضعیت هم هنوز آتشبس است. فراتر از آتشبسی که سازمان ملل در سال ۱۹۸۸ برقرار کرد، چیزی حل نشده.
نتیجهٔ تجاوز عراق به خاک ایران، اغتشاش در هیات حاکمهٔ ایران نشد، برافتادن حکومت هم نشد، بلکه درجا تقویتش کرد. خیلی سخت نیست فهمیدن اینکه ایرانیها از خطاهای اعراب، و بهخصوص اعراب عراقی، چه استفادهها کردند ــ به چشمشان به وضوح خطا میآمد دیگر. یکی از نتایج این جنگ، مشخصاً تصفیهٔ گستردهٔ جناح ملیگرا از حاکمیت ایران بود.
ما سه نفر توی ساختمان وزارت امور خارجه تبدیل شدیم به ــ به قول خودمان ــ گروگانهایی که پنجرهای رو به جنگ داشتند، چون بهخصوص آن روزهای اول، از پنجرههای طبقهٔ سوم وزارتخانه میتوانستیم بیرون را تماشا کنیم. شبها راحتتر هم بود چون شهر در خاموشی کامل فرو میرفت و میتوانستیم پنجرهها را باز و شهری را تماشا کنیم که هر آن احتمال داشت عراقیها بمبارانش کنند. میگویم احتمال، چون خیلی وقتها هم آژیر حملهٔ هوایی قطع میشد و واقعاً هیچ خطری نبود. آن آژیرها صرفاً واکنش تا حدی احساسی ایران بودند که هر چیزی به دیدش مشکوک میآمد.
یک بار اتفاقی افتاد که خیلی هم سر زبانها افتاد؛ یک جت جنگی ایران، اف۱۴، میخواست در فرودگاه تهران فرود بیاید که واحدهای ضدهوایی عصبی و دستپاچهٔ ایران شروع کردند شلیک کردن به طرفش. ما از رادیو میشنیدیم که چه طور گوینده همینطور مدام از نیروهای آتشبار ضدهوایی میخواست دست از شلیک بردارند چون این هواپیمای خودشان است.
در آن برهه تهران خیلی آسیبی ندید؛ کاری که عراقیها میتوانستند با پروازهای نه چندان خطرناکشان بر فراز شهر بکنند، عمدتاً به هم ریختن روانی آدمها بود. یک روز بعدازظهری ما سه تا توانستیم یک بمبافکن میگ۲۱ عراقی (گمانم میگ۲۱ بود) ببینیم که داشت آن دست محوطهٔ باغ وزارتخانه و بالای ساختمانهای دولتی تهران، تقریباً همسطح چشممان پرواز میکرد ــ یا دستکم ما حس میکردیم دارد همسطح چشممان پرواز میکند ــ فقط برای اینکه قدرت عراق را به رخ بکشد؛ واکنش آتشبار ضدهوایی ایران هم خیلی خفیف و مختصر بود. بین خودمان این شوخی را داشتیم که وقتی آژیر حملهٔ هوایی قطع میشود، میتوانیم مطمئن شویم بمبافکنهای عراق صحیح و سالم در مسیر برگشت به بغدادند، از بس که واکنش سیستم دفاع هوایی ایران کُند بود.
وقوع آن جنگ ما را نگران کرد و حتم دارم واشنگتن را هم نگران کرد. نگرانیمان صرفاً بابت تراژدی قضیه نبود، به معنای وسیعتر بابت بیهودگی و خطرات جنگ، بلکه این دلیل را هم داشت که درجا گفتیم و نگران شدیم نکند روشن کردن تکلیف گروگانها باز هم به تأخیر بیافتد، به تأخیری خیلی طولانی. نتیجهای که درجا بهش رسیدیم، همین بود؛ این قضیه را تا مدتی کنار میگذارند. آن زمان مجلس بالاخره کارش را شروع کرده بود و اوایل سپتامبر [اواسط شهریورماه ۱۳۵۹] دیگر واقعاً داشت روند بررسی بحران گروگانگیری و روشن کردن تکلیفش را شروع میکرد.
از گذر پنجرههای اتاقمان میتوانستیم حس کنیم و ببینیم چه طور روحیه و شور ملیگرایانهای که در ایرانیها غلیان کرده، دارد حکومت را برای رویارویی با عراق تقویت میکند. راستش از بلندگوهایی که روی تیرهای چراغ برق اطراف وزارتخانه نصب کرده بودند، میتوانستیم صدای بلند موسیقیهای جنگی میهنپرستانهشان را بشنویم. موسیقیها اغلب مال جان فیلیپ سوسا بود؛ قطعههای «ستارههای آسمان و ستارههای نظامی ابدی»، «مارش مقر واشنگتن» و امثال اینها. بعدها فهمیدم در بغداد هم در بحبوحهٔ جنگ موسیقیهای مشابهی پخش میشده. موسیقی خیلی جنگطلبانهای است و به وضوح در همهٔ دنیا هم همین حس را ایجاد میکند.
اواخر سپتامبر و اوایل اکتبر [نیمههای مهر] بود که ایرانیها کمکم احساس کردند ــ بهخصوص به خاطر حملهٔ عراق ــ باید کاری برای وضعیت گروگانها بکنند، تکلیف را روشن کنند. ایران آن زمان داشت بابت تحریمهای اقتصادی کلی ضرر و آسیب میدید، هر قدر هم تحریمها ناکامل و ناقص بودند. و خیلی روشن میدیدی دارد متعاقب حملهٔ عراق هم ضرر و آسیب میبیند، چون خبر از هیچ واکنش همدلانهای از طرف باقی کشورهای دنیا نسبت به تهران نبود... در این وضعیت بحرانی جنگ داشتند خیلی بیشتر از قبل میفهمیدند بحران گروگانها چه قدر ایران را در افکار عمومی دنیا منزوی کرده. و البته در این برهه، سپتامبر و اکتبر، ایرانیها دیگر کارشان را هم با ما کرده بودند. استفادهشان را از ما کرده بودند، به این معنا که از همان اول هم گروگانگیری صرفاً به قصد تضعیف دولت موقت انقلاب و خلاص شدن از دست بازرگان و جایگزین کردن دولتی تُندروتر نبود، بلکه میخواستند گروگانها پیادههای شطرنج سیاسیشان برای تحریک شور و احساسات تودهها هم باشند تا بتوانند مجلس و قانون اساسی را هم مطابق میل خودشان کنند، همهپرسی را صاحب شوند و کل روند مشروعیتبخشی به یک دولت تُندروتر را پیش ببرند. در سپتامبر آن سال دیگر بیشتر این اهدافشان محقق شده بود. تقریباً کلش محقق شده بود. مجلسی تشکیل شده بود با اکثریت رادیکالها، با اکثریت روحانیون. دیگر احتیاجی به ما نداشتند. به این دید، حالا دیگر مذاکره شدنی بود، پایان دادن به بحران و خلاص شدن از شر گروگانها شدنی بود. دیگر یکجورهایی داشتیم روی دوششان سنگینی میکردیم.
الان روزهای دقیقش خاطرم نیست. البته که من هم خبرش را نداشتم، اما یکی از معاونان نخستوزیر ایران، آقای [صادق] طباطبایی را، فرستادند به بُن تا شرطهایشان را به آلمانیها و به واسطهٔ آلمانیها به واشنگتن اعلام کنند؛ ایرانیها درخواستهایی داشتند که برای پایان دادن به بحران باید محقق میشدند. قبلترش خود آیتالله خمینی هم طی سخنرانی مشهوری در ماه سپتامبر، چهار شرط مشخصشان را برشمرده بود. ما سه نفری که توی ساختمان وزارت امور خارجهٔ ایران آن سخنرانی را شنیدیم و متنش را خواندیم، اهمیت آن چهار شرط را به اندازهٔ کافی نفهمیدیم ــ هرچند گمانم باید میفهمیدیم. به نظرمان تا حد زیادی همان شرطهای قدیم میآمدند. اما به اندازهای کافی بینشان فرق بود، به نسبت درخواستهای قبلی به اندازهای کافی حذف و تقلیل داشتند که واشنگتن بهتر از ما قدر این شرطهای تازه و قابل مذاکره را بداند. این نکته که طباطبایی آنطور رفت به بُن تا شرطها را اعلام کند، حتی اهمیت بیشتری داشت. سفر طباطبایی به بُن برای اعلام آن شرطها بود ــ سفری آشکارا با تأیید آیتالله خمینی ــ که بالاخره روند پایان دادن به بحران را به جریان انداخت. سپتامبر و اکتبر بود دیگر. قضیه تا ۲۰ ژانویه [۳۰ دیماه ۱۳۵۹] هم حلوفصل نشد. این قدر زیاد طول کشید.
همان اول کار، ایرانیها حس کردند باید طرف صحبتشان [نه آلمانیها بلکه] کشور دیگری باشد و در نتیجه رفتند سراغ الجزایر. به این نتیجه رسیدند که در آن برهه الجزایریها واسطۀ بهتری هستند. به الجزایریها خیلی احترام میگذاشتند چون انقلابی موفق را به انجام رسانده و توانسته بودند بر مشکلات برآمده از استعمار فرانسه غلبه کنند. به چشم ایران، الجزایر حکومتی انقلابی بود.
این بود که ایرانیها رو کردند به الجزایریها و تا جایی که به واشنگتن مربوط میشد، الجزایر هم کار را راه میانداخت و ویژگیهای ضروری را داشت. جزو غیرمتعهدها بود و ما روابط معقولی باهاش داشتیم. روند گفتوگوها برای رسیدن به توافق شروع شد ــ جر و بحثها سر پول شروع شد ــ روندی که زمان، انرژی، ابتکار و هوشی بیاندازه میخواست تا بشود مشخص کرد قضیهٔ داراییهای مسدود شده چه میشود. نهایتاً با کلی کار دیپلماسی قال ماجرا را کندند. روند خیلی پُرفراز و پُرنشیبی بود. بعضی نشیبهایش آن قدر ناجور بود که نگران بودیم ــ میدانم واشنگتن هم نگران بود ــ قضیه هیچرقمه نتواند تا پیش از پایان دورهٔ دولت کارتر حل شود، به خاطر پیچیدگیها و به خاطر خواستههای ایران. البته که ماجرا تا دقیقهٔ آخر، تقریباً تا ثانیهٔ آخر قبل از حل شدنش، راه رفتن روی طناب بود.
به لطف گروهی چشمگیر از آمریکاییها بالاخره ماجرا حل شد. به لطف مهارت الجزایریها در پیشبرد مذاکرات هم بود. ما آن زمان بود که متوجه شدیم ــ منظورم از ما دولتمان است ــ یک کشور غیرمتعهد چه قدر میتواند به دردمان بخورد، بهخصوص کشوری که آن قدر مثل الجزایریها دیپلماسی حرفهای بلد است، دیپلماسی خیلی فرانسویطور. توافقنامهٔ الجزایر ــ که در واپسین لحظات استقرار دولت کارتر حاصل شد ــ ما را آزاد کرد. بخشی از آن توافقنامه امروز، چهارده سال بعد از امضا کردنش، هنوز در دادگاه لاهه است تا تکلیف مطالبات اقتصادی، تجاری و حکومتی ما از ایران و ایران از ما روشن بشود. توافقنامهٔ الجزایر و دادگاه لاهه موهبتی برای حقوقدانها بوده و تا سالها هم خواهند بود، اما دستاوردهایی چشمگیر هم بودهاند ــ همچنان که خود [وارن] کریستوفر، آدم اصلی آمریکاییها در جریان مذاکرات، گفته «نمونهای کلاسیک از دیپلماسی». واقعاً همین بود، مهارت و استفاده از کلی رویکردهای ابتکاری برای رسیدن به توافقنامهای در مورد حدود ۱۲ میلیارد دلار داراییهای مسدود شدهای که آقای کارتر همان اوایل ماجرا خردمندانه مسدودشان کرد.
ظاهراً ضربهٔ ناگهانی و سختی برای ایرانیها بود. واقعاً به ذهنشان نرسیده بود ممکن است کسی این کار را بکند.
خب، ضربهٔ سخت و ناگهانیای بود چون ما آن اوایل خیلی کارها کرده بودیم تا نگذاریم بفهمند این گزینه هم هست. البته که کل داراییها هم برنگشت به تهران. راستش بانکهای آمریکایی آماده شده بودند به محض حل شدن قضیه، شکایتهایی مالی در مورد وامهای معوقهٔ ایران اقامه و مشخصاً کاری کنند کلی از آن داراییها در حساب دادگاه لاهه بماند؛ تکلیف شکایتهای اقتصادی و تجاری دو طرف مشخص نشده و فقط بخش مختصری از داراییها واقعاً برگشت به ایران.
قبلاً هم گفتم که تا دسامبر [دیماه] دیگر همهٔ گروگانها برگردانده شده بودند به تهران و ما هم هنوز توی ساختمان وزارت امور خارجه بودیم. از همان اول کار هم ما خیلی بیشتر از بقیهٔ گروگانها از اوضاع و احوال خبر داشتیم. هیچوقت کامل نمیدانستیم چیبهچی است، هیچوقت تماموکمال از اتفاقات و حقایق باخبر نبودیم، اما تا حد زیادی را چرا. اواخر دسامبر [اوایل دیماه] دیگر همه ما و از جمله آن ۴۹ گروگان دیگر هم (اواسط تابستان ریچارد گرین را [به علت بیماری] آزاد کرده بودند برگردد به ایالات متحده) میدانستیم الجزایریها دارند چه کار میکنند... که شدهاند طرف صحبت ایران. تا جایی که من میدانم، سر کریسمس سال ۱۹۸۱ [دیماه ۱۳۵۹] الجزایریهای حاضر در تهران توانستند برود به سفارت و همهٔ گروگانها را ببینند و بهشان بگویند اساساً اوضاع چیبهچی است. روز ۲۳ دسامبر [۲ دیماه ۱۳۵۹] خیلی ناگهانی به ما سه نفر ساکن در وزارت امور خارجه خبر دادند قرار است همان شب ما را از آنجا ببرند. حدود هفت شب بود که این خبر را به ما دادند. بهمان گفتند میبرند پیش همکارانمان. فکر میکنم آن شب قصد کسانی که نهایتاً هم ما را بُردند، واقعاً همین بود، اما نشد آن شب کارشان را بکنند و ما جایی نرفتیم. من اعتراض کردم. گفتم «برای چی میخواین ما رو منتقل کنین؟» به رئیس ادارهٔ تشریفات وزارتخانه اعتراض و سعی کردم صدایم را به سفیر سوئیس در تهران برسانم که در بسیاری موارد کمک و حامی ما بود. نتوانستم تماسی باهاش بگیرم.
داشتیم به نیمهشب ۲۳ دسامبر نزدیک میشدیم که گروهی پُرتعداد از آدمها وارد اتاق شدند، بینشان مشخصاً کسانی از دانشجویان مستقر در محوطهٔ سفارت هم بودند، جز آنها اما کسانی از وزارت امور خارجه و چند تایی آدم از دفتر نخستوزیری هم بودند. بعد از کلی جر و بحث سر اینکه ما میخواستیم بهمان بگویند چرا قرار است منتقل بشویم و اینکه میخواستیم به سفیر سوئیس دسترسی بیابیم، هر سهتایمان را بردند به حیاط ساختمان وزارت امور خارجه. آنجا دستور دادند سوار ونی بشویم.
آن لحظه فکر کردیم قرار است چشم و دست و پایمان را هم ببندند؛ قبلترش حین گفتوگوها در اتاق طبقهٔ سوم، تضمین گرفته بودیم چنین محدودیتهایی در مورد ما اعمال نشود. نیمچه اعتراضی کردیم ــ مایک هالند شروع کرد. داشتند هُلش میدادند توی ون که واکنش نشان داد؛ گفت «حق نداری من رو هُل بدی» و بعد با لگد زد به دانشجویی که داشت سعی میکرد او را هُل بدهد توی ون.
این اتفاق کموبیش ما را هم کشاند به دعوا و سرآخر به دو تا همکارم دستور دادند برگردند بالا توی اتاق، به من هم دستور دادند اما من مدتی ماندم تا اعتراض کنم و نهایتاً اسلحه گرفتند به طرف سرم و دستور دادند بروم و به همکارانم هم بگویم اگر یک بار دیگر چنین کاری کنند، حسابی توی دردسر میافتند.
این اتفاق در حضور اعضای دولت افتاد، کسانی از وزارت امور خارجه و دفتر نخستوزیری، و به روشنی همهٔ طرفهای درگیر را برآشفت، از جمله دانشجویان را هم که در کارشان ناکام مانده بودند. ما باقی آن شب را به این فکر گذراندیم که در ادامهٔ همان شب یا فردایش قرار است چه بلایی سرمان بیاید. اتفاقی نیفتاد و توانستیم کریسمس را هم توی همان اتاق سر کنیم.
یکی از الجزایریها آمد به دیدنمان. سفیر واتیکان آمد به دیدنمان. مراسمی برگزار کردیم. عملاً یکجورهایی جشنی داشتیم. کمکم فکرمان رفت به سمت اینکه سر جایمان در امنوامان ماندنی شدهایم، اما حقیقتش این است که نهایتاً فکر میکنم روز ۳ ژانویه [۱۳ دیماه] منتقل شدیم. باز گروهی از دانشجوها آمدند و این بار مشخص بود مصمماند ما را ببرند. بهمان دستور دادند سوار ونها شویم و وزارت امور خارجه هم به وضوح باهاشان همکاری کرد. آن شب ما را نه پیش همکارانمان بلکه به سلولهایی انفرادی بردند در یکی از زندانهای تهران. کارشان باز هم خلاف این قول و تضمینشان بود که ما را میبرند پیش همکارانمان.
گمانم به تلافی گرد و خاکی که سر نخستین تلاششان برای انتقال ما هوا کرده بودیم، انداختنمان به زندان. در نتیجه چند روز بعدش را در سلولهای انفرادی گذراندیم، تا چند شب قبل از آزادیمان در ۲۰ ژانویه [۳۰ دیماه]. شب ۱۹ ژانویه ناگهان به ما دستور دادند برویم به اتاقی دیگر در آن ساختمان، جایی که تویش باقی آدمهای سفارتخانه همگی قرار بود معاینه شوند. دیدیم پزشکانی که معاینهمان میکنند، الجزایریاند؛ خیلی معلوم بود اتفاق نهایی بالاخره در آستانهٔ افتادن است.
معاینه شدیم و همان شب از ما دعوت کردند جلوی دوربین تلویزیون ایران هم حرف بزنیم. بعضی از ما این کار را کردند و بعضی نکردند. از حال سؤالهایشان معلوم بود امیدوارند ما چیزهایی بگوییم که به درد تأیید ادعاها و تأکیدهای مداومشان در مورد رفتار انساندوستانه با ما بخورد. تا جایی که من میدانم، هیچکداممان در این جهت همکاریای نکردیم. من که نکردم. فکر نکنم عملاً چیز زیادی از آن حرفها از تلویزیون ایران پخش شده باشد.
فردایش تا اواخر بعدازظهر هیچ اتفاقی نیفتاد. بعد به ما نسخههایی از روزنامهٔ انگلیسیزبان تهران دادند، «تهرانتایمز»، سرشار از این تیترها که بحران تمام شد، که توافق حاصل شد، و اینکه گویا ایالات متحده همهٔ شروط ایران را پذیرفته ــ که البته بعدها فهمیدیم خیلی دور از حقیقت است. حولوحوش پنج بعدازظهر به ما گفتند تا بیست دقیقهٔ دیگر عازم فرودگاه میشویم، و اینکه میتوانیم هرکدام توی زنبیلطوریهای کوچکی لوازم و داشتههای شخصیمان را برداریم و همراه ببریم. آن بیست دقیقه شد چند ساعت، اما سر شب بود که بهمان دستور دادند چشمبند بزنیم. ما را بردند توی حیاط سرد سفارتخانه؛ صدای اتوبوسهای بهصفشده را میشنیدیم و آمادهٔ رفتن بودیم. داشتیم پلهها را پایین میآمدیم که بهمان گفتند بهرغم گفتهٔ قبلیشان، نمیتوانیم کیسهها را خودمان همراهمان ببریم بلکه خودشان آنها را برایمان توی هواپیما میگذارند. من اصرار کردم که خودمان ببریم و گفتم قول، قول است، و اینکه فکر نمیکنم آنها در این حرف الانشان هم صادق باشند. جر و بحث چند دقیقهای ادامه داشت و نهایتاً نگهبان کنار من به زور کیسه را از دستم کشید و گفت «تو به ما اعتماد نداری؟» به این حرفش فقط میتوانستم بخندم دیگر.
توی اتوبوس بهمان دستور دادند بیحرف بنشینیم و چشمبندها را هم روی چشمهایمان نگه داریم. هم من و هم همکارانم به دستورها عمل کردیم. لحظات خیلی مضطربی بود و یادم میآمد قبلترش مایک هالند بارها گفته بود اگر وقتی زمانش برسد ــ و حالا هم زمانش بود، در راه فرودگاه بودیم ــ با پُرخطرترین برههٔ تمام مدت مواجهایم، چون خیلی احتمال دارد کسانی بخواهند و مصمم باشند توافق را نقشبرآب کنند.
در فرودگاه، قاعدتاً باید نزدیک نیمه شب بوده باشد دیگر، دستهای جنگطلب دادبزن و گستاخ ما را از اتوبوسها بیرون کردند، چشمبندها را کندند، و مجبورمان کردند راه برویم و بدویم، مصمم بودند آخرین فحشهایشان را هم به گروگانها بدهند. اما بعد به مسیر شیبداری رسیدیم که منتهی میشد به هواپیما، یکی از دو هواپیمای الجزایری و آنجا توی هواپیما دیگر ۵۲ آمریکایی خیلی خوشحال همدیگر را بغل کردند، توی راهرویش بالا و پایین پریدند، حرف زدند، خندیدند، داد زدند؛ نمیتوانستند بیشتر از چند لحظه بنشینند. صحنهٔ کموبیش باورنکردنیای بود، با این فرق که واقعی بود، خیلی واقعی.
وارد اتاق هواپیما که شدیم، اولین کسی که بهمان سلام و تبریک گفت، سفیر سوئیس بود، اریک لنگ، همراه یکی از کارکنانش با دقت اسم هرکدام و همه ما را که وارد میشدیم، ثبت میکرد ــ سوئیسیها مصمم بودند تا وقتی کاملاً مطمئن نشوند که همه حاضرند، هواپیما را ترک نکنند. سفیر الجزایر در واشنگتن هم سوار هواپیما بود، رئیس بانک مرکزی الجزایر هم و البته جمع کاملی از خدمه و خلبانان پرواز هم ــ همهشان به اندازهٔ ما هیجانزده بودند، همهشان عزم را جزم کرده بودند هر طوری میشود، با ما دست بدهند... دیوانهخانهای شده بود پُرسروصدا و بااینحال هنوز تردیدی همه را در بر گرفته بود، تردیدی که میشد درکش کرد. هواپیما مدتی همانطور ماند و بعد بالاخره بهمان گفتند ــ احتمالاً «دستور دادند» توصیف بهتری باشد چون همهجای هواپیما پخشوپلا بودیم ــ بنشینیم و آرام باشیم تا بشود از زمین بلند شد.
خب، توصیف کردن همهٔ جزئیاتش یک کتاب میشود، یا شاید یک فیلم... از روی باند فرودگاه که پا شدیم، از شادی هلهلهها کشیدیم و مرز ترکیه را که رد کردیم چوبپنبهٔ شامپاینها پرید، هلهلهها بلندتر و بیشتر هم شد؛ این آغاز پروازمان به سوی آزادی بود، لحظهای که نمیتوانیم فراموشش کنیم... مهماننوازی بیوقفهٔ خدمهٔ الجزایری آن هواپیما را نمیتوانیم فراموش کنیم. چه آدمهای نازنینی بودند.
۱۴- نفرت از کارتر، نگرانی از ریگان
بله و نه. این قاعدهٔ کلی که ما میتوانیم با واشنگتن در تماس باشیم، تا اکتبر و اوایل نوامبر ادامه داشت. بعد از قطع روابط میان دو کشور، سوئیسیها میتوانستند بعضی وقتها بیایند به دیدنمان و برایمان نامه بیاورند. نامهها برای ما خیلی زیادتر از همکارانمان توی محوطهٔ سفارت بود، با اینکه سوئیسیها کلی نامه هم آنجا میبردند، اما همیشه هم بیهیچ اطمینان و تضمینی که به دست گروگانها برسند. وقتهایی که سوئیسیها میآمدند، میتوانستیم نظراتمان را روی تکه کاغذهایی بنویسیم و برای واشنگتن بفرستیم؛ تکه کاغذها را جوری که برای نگهبانها جلب توجه نکند، میدادیم به سوئیسیها، اگرچه نگهبانها هم واقعا خیلی دقیق ما را نمیپاییدند. راستش بیشتر وقتها در را میبستند و ما را توی اتاق با سوئیسیها تنها میگذاشتند. برای همین پیغامهایمان نهایتا به واشنگتن میرسید. یادم نمیآید چند تا پیغام فرستادیم. شاید چند ده تا شد. سوئیسیها آن پیغامها را محرمانه از مجرای ارتباطی خودشان میفرستادند به برن و از آنجا هم میرفت برای واشنگتن.
تماسهای تلفنی متناوبی هم داشتیم. همهشان در اواخر اکتبر و اوایل نوامبر تمام شد، وقتی تلفنی بهم شد. تلفن توی اتاق یک روز صبح زود زنگ خورد. ما نمیتوانستیم به بیرون زنگ بزنیم، اما هر از گاه تماسهایی از بیرون وصل میشد. تلفن صبح زود زنگ خورد و من جواب دادم؛ معلوم شد از شبکهای رادیویی است از سیاتل واشنگتن که درخواست مصاحبه داشتند. گفتم در موقعیتی نیستم که مصاحبه کنم. دوباره سعی کرد و باز زنگ زد. این بار تلفنچی وزارتخانه گفت «صحبتتون تموم شد؟»، گفتم «بله، صحبتم تموم شد.» نگران بودم نکند چیزی بگویم که سوءتعبیر شود و ضرری بزند، به خصوص به گروگانهای توی محوطهٔ سفارت. اما بار سوم که تلفن زنگ خورد، تصمیم گرفتم خطر کنم و چیزی در مورد حساسیت مذاکرات جاری بگویم و اینکه لازم است مردم آمریکا آرام بمانند و خونسردیشان را حفظ کنند. آن گفتهها، هر قدر هم مختصر بودند، درجا توجه رسانههای اینجا و خارج از کشور را جلب کردند و البته که تندروهای ایران هم آن را شنیدند و باعث شد وزارتخانه برای ابد تلفنها را قطع کند. حدس میزنم دلیل اینکه آن روز صبح تلفن وصل شد و در طول مکالمه هم وصل ماند، این بود که تلفنچی وزارتخانه کلمهٔ «واشنگتن» را شنیده بود و چون بهش گفته بودند هر از گاه باید تلفن وزارت امور خارجه از واشنگتن را وصل کند، به این نتیجه رسیده بود که تماس از طرف وزارتخانه است.
تا آن زمان متناوبا تماسهای وزارت امور خارجه ما را وصل میکردند. فاصلهٔ میان تماسها و مدت زمانشان مختلف بود؛ بعضی وقتها چند هفته خبری از هیچ تماسی نبود؛ بعضی وقتها اجازهٔ تماس هفتگی میدادند؛ بعضی وقتها فقط چند دقیقه بود؛ بعضی وقتها تا نیم ساعت طول میکشید؛ و بعضی وقتها هم «وصل»مان میکردند به همسرانمان. از این نظر خیلی خوش اقبال بودیم. گفتوگوهایمان با واشنگتن را حتما میپاییدند دیگر؛ فکر میکردیم ایرانیها مکالمات را ضبط میکنند. اما ما هم راههایی برای بیان نظراتمان پیدا میکردیم، سرخوردگیها و استیصالمان را بیرون میریختیم و خالی میکردیم؛ برای روحیهمان عالی بود.
بگذارید نکاتی دربارهٔ نگهبانهایمان در وزارتخانه بگویم. ارتشی بودند، از دانشجویان مبارز نبودند؛ فقط چند هفتهٔ آخر را دست دانشجوها بودیم. تعدادی از سربازها جزو انقلابیهای پرحرارت بودند، اما بیشترشان دلزده و خسته از کل این ماجرا بودند. بعضیشان مشتاق بودند انگلیسیشان را تقویت کنند و هر فرصتی را که پیدا میکردند، با ما حرف میزدند. از بعضیشان خیلی خوشمان میآمد. کارکنان عادی مستقر در آشپزخانهٔ وزارتخانه سر غذا و رفتن به دستشویی هوایمان را داشتند؛ اینها ایرانیهایی مسنتر بودند، مدتها در این ساختمان خدمت کرده بودند. با ما دوست شدند و آن روزها را که به یاد میآورم، مهری ازشان در دلم مینشیند و مانده.
روسای دیگر هیاتهای دیپلماتیک ساکن تهران را هم یادم هست که هر از گاه میآمدند به دیدنمان، به خصوص سفیر واتیکان در تهران را. او اجازه داشت هم کریسمسها و هم عید پاک بیاید به دیدنمان. بهترین تجسم پرهیزکاری، فروتنی، دوستی و به خصوص ایمان آئین مسیحی بود ــ ایمان به آیندهمان، ایمان به دعا و امید و خوشبینی. آدمی معرکه بود. ما بیشتر از هر کسی در آن دنیای بیرون از اتاق، عشق و ایمان او را حس میکردیم. او را همیشه با مهر به یاد میآورم. متأسفانه بعد از آمدن ما به خانه و قبل آنکه هیچ کداممان شخصا بتواند برود بگوید همهمان چقدر مدیونش هستیم، مُرد.
و البته دوتا همسلولی هم بودند ــ ویکتور تومست و مایکل هالند. راستش احترامم برایشان بسیار است. امکان نداشت در آن اتاق تنگ پیش معاشرانی بهتر از آن دو باشم. مایک همیشه اهمیت سر وزن و ورزیده ماندن را به یاد من میآورد و همیشه حواسش به هر فرصتی برای گریز بود، هر قدر هم ناامیدانه به نظر بیاید ــ ویک هم. ویک هم معاون من در سفارت بود و ایران را بهتر از همهٔ ما میشناخت. خوشبختانه فارسی بلد بود و تلویزیون ایران را توی اتاق کناریمان ــ اتاق نگهبانها ــ تماشا میکرد و من و مایک را مطلع نگه میداشت و یک درک ژرف و دقیقی از روان جمعی ایرانیها داشت که خیلی به دردمان میخورد.
باید به دوتا خانم گروگان هم اشاره کنم، ان سوئیفت و کیت کوب، که به وضوح با لیاقت و شجاعت از پس خودشان برمیآمدند. راستش به نظرم همهٔ همکارانم با لیاقت تمام آن بحران را تاب آوردند و جز یکی، دو مورد استثنا سرفراز ایستادند. برای من هیچچیزی زجرآورتر از تماشای مواردی نبود که دانشجوهای مبارز یکی یا تعداد بیشتری از گروگانها را برای کاری توی تلویزیون ردیف میکردند. ولی گروگانها فقط در معدود مواردی اجازه دادند دانشجوها ازشان سوءاستفاده کنند؛ راستش فقط یک بار پیش آمد، جوزف سوبیک گروهبان ارتش کاری کرد که همکاران و منافعمان را خیلی جدی به خطر انداخت، و باید تکلیفش را با خودش روشن کند که چطور میخواهد امروز با خاطرهٔ آن ماجرا به زندگیاش ادامه بدهد.
باید قبول کنم بابت شرایط بهتر زندگی کردنم در وزارتخانه به نسبت همکارانم در محوطهٔ سفارت، داوری کردن در مورد رفتار کارکنانم، آسان نبود و نیست، زیر آن فشار... کلا گروهی آدم بودند بسیار خوب و شجاع. با در نظر گرفتن رفتارهایی که باهاشان میشد و اذیتشان میکرد، با توجه به دوام آوردن و ساختنشان با آن فضا، با آن انزوا، با توجه به وظیفهشناسی و به خصوص آن اوایل در وضعیتی که حق حرف زدن با همدیگر هم ازشان دریغ شده بود، اینکه بیشتر وقتها غذای کافی هم نداشتند، رفتارشان عالی بود. کاملا شایستهٔ مدال افتخاری که گرفتند، بودند. به نظر من روحیه و رفتار عالی و بیاندازه حرفهای بودنشان از کارنامهٔ تکتکشان بعد آزادی هم مشخص است. هیچ وقت اختلاف و مشکلی بین این گروه متشکل از ۵۳ آمریکایی ــ که هر کدام هم شخصیت متفاوتی دارند ــ نبوده. بین این ۵۳ نفر به علاوه شش نفری که همراه کاناداییها فرار کردند... هیچ جور بدگویی از بقیه، هیچ جور گله از همدیگر، هیچ جور تغییر نظر علنی. بعضی ممکن است الان جور دیگری فکر کنند، اما به ندرت پیش آمده ــ یا حتی پیش نیامده ــ که کسی بیاید جوری که اختلاف و مشکلی باعث شود، تغییر نظرش را مطرح کند.
یکی از نکاتی که من آن شب توی آن هواپیمای الجزایری و در مسیر از تهران به الجزیره و بعد به ویزبادن سعی کردم به همکارانم منتقل کنم، تصورم از اهمیت و قدری بود که ما در چشم مردم ایالات متحده یا گروهی عظیم از آمریکاییهایی داریم که همهٔ این مدت زیر فشار و با اضطرابی شدید کار و زندگی کردهاند. با بلندگوی هواپیما به همکارانم چیزهایی را گفتم که ازشان خبر داشتم و احتمال میدادم آنها خبر نداشته باشند. هر کاری میتوانستم کردم تا به یادشان بیاورم که «ببینین، ما باید وقتی برگشتیم تصویرمون رو حفظ کنیم. تصویری که از ما توی وطن دارن، تصویر خیلی خوب و قشنگیه. هر کاری بکنیم، هر قدمی که برداریم، هر چی بگیم، رو این تصویر تأثیر میذاره.» گفتم: «به وطن که رسیدین و از این هواپیما که پیاده شدین، وقتی مصاحبه میکنین این تصویر توی ذهنتون باشه، یادتون باشه شما دارین از طرف وزارت امور خارجه حرف میزنین، کارنامهٔ وزارتخونه رو بازتاب میدین، نهاد دیپلماسی آمریکا رو، توان آمریکاییها رو زیر فشار؛ هر کاری میتونین بکنین تا این تصویر رو حفظ کنین.» به نظرم در این کار عالی و معرکه بودهاند.
من هم همینطور فکر میکنم. سوال آخر در مورد دست آخر بازی گروگانگیری. آن زمان که شما در وزارت امور خارجهٔ ایران بودید، آیا آنجا، چه ایرانیها و چه شما آمریکاییها، در انتخابات طرفداری خاصی از کارتر یا ریگان میکردند؟
البته که همهٔ مذاکرات و فرجام کار در بحبوحهٔ تبلیغات ریاستجمهوری آمریکا بود دیگر...
و به نسبت دورههایی دیگر، در تبلیغات خط خیلی پررنگی میان چپ و راست کشیده بودند.
درست میگویید. انتخابات برای همهٔ ما ۵۳ نفر مهم بود و هر کدام دیدگاه سیاسی خودمان را داشتیم. نهایتا همهٔ آن ۵۰ نفر بقیه هم چیزهایی از اتفاقات دنیای بیرون میدانستند دیگر. هر چه به پایان ماجرا نزدیکتر شدیم، اوضاع بهتر شد. ما سهتای توی وزارت امور خارجه که کلی خبرها داشتیم و کم و بیش با دقت انتخابات آمریکا را دنبال میکردیم. راستش یکی از مناظرهها را هم شنیدیم. فکر میکنم احساس عمومی ما این بود که بعید به نظر میرسد ریگان بتواند برنده شود. به نظر ما که آنجا نشسته بودیم، خیلی غریب و بعید میآمد این بازیگر کالیفرنیایی، گیریم هشت سال فرماندار کالیفرنیا هم بود، بتواند و امکان داشته باشد رئیسجمهور ایالات متحده شود. میدانستیم موضوع گروگانگیری تا حدی در تبلیغات انتخاباتی مطرح است، اما نمیدانستیم آن قدر زیاد. تصور کلی ما این بود که ریگان دارد در مورد این قضیه هم مثل کلی چیزهای دیگر تند حرف میزند.
نمیدانم چقدر میتوانم از احساس آن موقع ایرانیها در مورد این قضیه برایتان بگویم. آنها کارتر را تحقیر میکردند، از اول هم همین کار را کرده بودند و به نظرم به همین دلیل امیدوار بودند ببازد تا بیشتر بدنامش کنند، تا بیشتر بهش توهین کنند... گواه اینکه سر این قضیه، خدا هم طرف آنها است. خدا مقدر میکرد که کارتر ببازد. اما کلا بخواهم بگویم، نگران بودند بابت احتمال برنده شدن ریگان؛ قضیهٔ شگفتی اکتبر هم کلا همین بود دیگر.
میشود توضیح بدهید چی بود و...؟
خب، اصطلاح شگفتی اکتبر از نگرانی جمهوریخواهها در طول کارزار انتخاباتی آن دوره میآید، اینکه نکند کارتر در مذاکراتی که آن زمان در جریان بود، جوری موفق بشود که بتواند گروگانها را قبل انتخابات ماه نوامبر آزاد کند و به این ترتیب «شگفتی اکتبر» را رقم بزند، شگفتیای که میتوانست بخت بردنش را حسابی بالا ببرد. به نظرم بیشتر آدمها فکر میکردند اگر بحران گروگانگیری تا قبل انتخابات حل و فصل شود، بخت کارتر برای انتخاب مجدد مطمئنا بالا میرود ــ اگر نگوییم پیروزیاش قطعی میشد. قضیه برای مردم آمریکا خیلی عاطفی بود دیگر.
هر گزارش خبریای در مورد اینکه گروگانها چند روز است در آن وضعیت هستند، نهایتا حسابی فراگیر میشد و توجه جلب میکرد.
دقیقا. برای همین جای شگفتی نداشت که جمهوریخواهها نگران بودند نکند شگفتی اکتبر رقم بخورد. ظاهرا همین نگرانی بود که باعث شد آقای کیسی...
ویلیام کیسی؟
بله، به همراه افرادی از کارزار تبلیغاتی ریگان بروند با ایرانیها مذاکراتی بکنند ــ ظاهرا طرحشان این بود که ایرانیها را راضی به عقب انداختن آزادی گروگانها تا بعد انتخابات کنند، در قبال دادن این تضمین از سوی دولت جمهوریخواه آینده که تسلیحات مورد نیاز برای تعمیر و احیای برخی تجهیزات نظامی ایران به آنها داده خواهد شد. گفته شده قضیه تا آنجا پیش رفت که آقای کیسی و دیگران واقعا در جاهایی با ایرانیها دیدار کردند، مشخصا البته در مادرید اما در لندن و پاریس هم، تا این معامله را جور کنند.
آنها که قائل به چنین توطئهای از طرف جمهوریخواهها هستند، دلیل ظنشان را هم آزاد شدن ما نیم ساعت بعد از مراسم تحلیف ریگان میآورند و اینکه واقعا کمی بعد از شروع کار دولت جمهوریخواه، روند تحویل تسلیحاتی به ایران به واسطهٔ اسرائیل شروع شد.
الان میدانیم گزارشهای هیاتهای تحقیق هر دو مجلس آمریکا [سنا و کنگره] برای بررسی این مدعاها، خیلیهایشان را توخالی و نادرست اعلام کردند. هر دو هیات تحقیق گزارش دادهاند که هیچ سند معتبری در تأیید این ادعاها نیافتهاند. با این حال بدیهی است که قضیه هیچ وقت تمام و کمال نمیخوابد، مشخصا چون آقای کیسی زنده نیست و تهوتوی ماجرا را هم نمیشود کامل درآورد مگر اینکه آقای کیسی را از جهان مردگان فرا بخوانیم. من خودم بعد از دو تا گزارش مفصل هیاتهای تحقیق مجالس، که مفصل و با جزئیات این ماجرا را کاویده بودند، متقاعد شدهام که مدعاها صحت ندارد. متن گزارشهایی که از دل روند تحقیق این هیاتها بیرون آمد، خیلی کت و کلفتاند. راستش من مطلقا هم حاضر نبودم باور کنم آقای کیسی داشته چنین کارهایی میکرده، یا اینکه مشخصا باور کنم این کارها واقعا داشته به قصد معاملهای انجام میشده. این نکته که آقای کارتر داشت در ماه اکتبر ــ و تا روز قبل از انتخابات هم ــ با جدیت و پشتکار تمام تلاش میکرد بحران را فیصله بدهد، حقیقت دارد. جای تعجب ندارد و حقیقت است. معلوم است که او دلش میخواست این کار را بکند. معلوم است که او به دلایل سیاسی دلش میخواست این کار را بکند، اما او از ۴ نوامبر ۱۹۷۹ [۱۳ آبانماه ۱۳۵۸] به بعد، در هر روز از روزهای دولتش دلش میخواست این کار را بکند. دلش نمیخواست بحران یک روز بیشتر از آن ادامه یابد؛ بار آن برای دولت او در واشنگتن خیلی سنگین بود.
من به چند دلیل حاضر نبودم بپذیرم چنان کارهایی در جریان است، تا آن حد. به نظر من حتی این هم که کیسی پیر به نحوی با ایرانیها در تماس بوده، قابل قبول نیست، چون به لحاظ سیاسی خیلی احمقانه است خطری بکنی که ممکن است رو بشود، آن هم در واشنگتن که شهر افشاگریها است، آن هم در بحبوحهٔ تبلیغات انتخاباتی ماه اکتبر. اگر چنین چیزی افشا میشد، جمهوریخواهها دیگر کلا بختشان را از دست میدادند. شاید من ساده و خام باشم، اما زیر بار نمیروم باور کنم هیچ آمریکاییای ــ در یا بیرون قدرت ــ نقشی داشته در هر جور کاری که باعث میشده شهروندانی آمریکایی، به خصوص کسانی از دولت آمریکا، یک روز بیشتر از حد لازم زندانی بمانند.
مخاطبان برنامهٔ تلویزیونی فیل داناهیو، در اوج هیجانات و سر و صداها در مورد قضیهٔ شگفتی اکتبر، بابت این موضع متهمم کردند به ساده و خام بودن. اما من کماکان نظرم همان است، به خصوص حالا دیگر چون هیاتهای تحقیق مجالس آمریکا هم نهایتا اعلام کردهاند هیچ سند معتبری در تأیید این ادعاها نیست.
گفتم که ایرانیها هیچ احترام و حرمتی برای آقای کارتر قائل نبودند. این را میشود از یکی از جملات محبوبشان دریافت که به خصوص دانشجوها عاشقش بودند، اینکه «کارتر هیچ غلطی نمیتواند بکند»، اینکه خدا با آنها است. انقلابیها به کارتر توهین میکردند و ازش خوششان نمیآمد، به خصوص تندروترهایشان؛ کارتر را شخصا با شاه و ملکه یکی میدانستند و این یکی شمردن، با سفر جنجالی سال ۱۹۷۷ آقا و خانم کارتر به تهران سر جشن سال نوی میلادی، و حضورش در یکی از کاخهای شمال تهران همراه شاه و ملکه، مؤکد هم شده بود. کارتر همان جا آن اظهارنظر استثناییاش را کرد که شاه محبوب مردمش و در حکومت کردن فوقالعاده است. ایرانیها هیچوقت این قضیه را فراموش نکردند و در هر فرصتی نفرینش میکردند. از ریگان هم خوششان نمیآمد و در موردش نگران بودند. به نظرم اینکه ما نیم ساعت بعد از مراسم تحلیف دولت ریگان آزاد شدیم، منعکسکنندهٔ همین نگرانی است. دلشان نمیخواست حتی یک ساعت بیشتر از حد لازم خطر رویارویی با دولت ریگان را به جان بخرند، چون اگر قضیه میکشید به دولت ریگان، یعنی در بهترین حالت حل و فصل بحران چند ماه میافتاد عقب، و در بدترین حالت هم ممکن بود دولت ریگان به زور متوسل شود و درهم بکوبدشان.
آنجا هنوز جنگ خیلی سختی در جریان بود و به هم زدن اوضاع کاری نداشت.
دقیقا. جنگ ایران و عراق هنوز در جریان بود. به هر حال آن زمان دیگر در طول ماههای سپتامبر و اکتبر [شهریور و مهر] روند حل و فصل مسالهٔ گروگانگیری شروع شده بود؛ اول آلمانها واسطه شدند و بعدترش الجزایریها. مشخصا پای داراییهای مسدود شدهٔ ایران هم وسط بود، چون این قضیه باید حل میشد. من خودم آخر آن سال به این نتیجه رسیده بودم که موضوع قابل حل است، که همین الانها است که سروتهش هم بیاید. نمیخواستند این خطر را بکنند که ماجرا بیفتد دست دولت بعدی ایالات متحده. در نتیجه به نظر من آن زمان کاملا آماده بودند سریع توافقنامه را امضا کنند، که قال را بکنند و بروند پی کارشان. امیدوارم روزی به تهران برگردم ۱۵- سایه گروگانگیری بر روابط ایران و آمریکا
هیچ چیز ناگواری یادم نمیآید. فقط لذت و شادیاش را یادم است، حس آرامش و آسایشش را، آغوش پرمهر و باورنکردنی همهٔ آمریکاییها را، و البته که آغوش همکارانمان در وزارت امور خارجه و نیروهای نظامی و آدمهای دولت اینجا در واشنگتن، اما واقعا آغوش همه. همین ورود دوبارهمان را به خاک آمریکا خیلی آرامشبخش کرد، خیلی دلپذیر، خیلی راحت. ما تمرین آدم معروف بودن و اینکه جلوی مردم چه کار کنیم، نداشتیم، ۴۴۴ روز را هم در «انزوا» بودیم؛ خیلی راحت نبود یکهو در جایگاه چهرههایی تا حد زیادی ملی قرار بگیریم. اما به نظر من که همهٔ همکارانم خیلی خوب از پس این چالش برآمدند. بعضی همکاران من در راه وطن و بر اساس پیشبینیهایشان در آن ماههای انزوا به این تصمیم و اعتقاد رسیده بودند که وقتی به خانهشان و به آزادی رسیدند، غیبشان بزند و از نظرها ناپدید شوند. میخواستند به سریعترین صورتی که بتوانند، از میدان دید و توجه مردم خارج شوند. بعضیشان در این کار موفق شدند. بعضی از شهرت استقبال کردند. بعضی از موقعیتشان استفاده کردند تا کتاب بنویسند، مصاحبه کنند و تا جایی که من میدانم، به نظرم در همهٔ موارد هم کارشان خیلی خوب و استادانه بوده.
من خودم شخصا فکر نمیکردم بتوانم بروم در سایه و انتخابم هم این نبود که بروم. فکر میکردم به هر حال کسی باید از طرف این گروه حرف بزند و از خیلی قبل از آزادی پیشبینی میکردم وظیفهاش گردن خودم بیفتد. میدانستم ناگزیر به این کار خواهم بود. در تهران بارهای بیشماری در ذهنم بالا و پایین کرده بودم وقتی برسم به خانه، میخواهم در برابر مردم چه جور موضعی بگیرم؟ چی میخواستم بگویم؟ در دفاع از مخمصهای که گرفتارش شده بودیم، عملا چی میخواستم بگویم؟ کمی نگران بودم نکند بعد آنکه خوشی و خوشحالی برگشت ما گذشت، انتقادهای تند و تیزی به ما بکنند.
اما ماجرا نهایتا اینطور از آب درآمد که ندرتا انتقادی شد. نه اینکه انتقاد راه نداشت و مجاز نبود، اما کلیاش را بگویم، من فکر میکنم آن زمان در واشنگتن احساسشان نسبت به ما خوب بود، نه فقط چون دولت تازهای سر کار آمده بود، بلکه کلا چون این احساس فراگیر بود که از این ماجرای لعنتی رد بشویم دیگر، خلاص شویم از شرش. همۀ ما از آن ماجرای ناگوار دیگر به ستوه آمده بودیم. دیگر همه به اندازهٔ کافی گروگان مانده بودیم. بیاییم از این قضیه بگذریم و برویم سراغ کارهایمان.
تمرکز خیلی روی درسهایی نبود که احتمالا از این بحران گرفته بودیم. چندتایی جلسهٔ گزارش به کنگره داشتیم، هیچ چیزی ادامه نیافت. از موضع ما که وسط آن بحران بودیم، قضیه تا حدی افسوسبرانگیز است. به نفع ما شد، به این معنا که نقد نشدیم و سوال جدیای هم از ما نشد. به نظرم موضع و جایگاه ما که گروگان بودیم، از خیلی جهات قابل دفاع و ستودنی هم بود. به نظرم عمدهٔ مردم و تا حدی دولت هم همین حس را داشتند. به نظرم احساس کلی هم مردم و هم دولت این بود که دلشان میخواست از ماجرا بگذرند و پشت سرش بگذارند. دولت جدید ظاهرا نمیخواست به قضیه بپردازد و پیگیرش شود.
مطمئنم پس ذهنتان حتما به این فکر میکردید که دوباره سر و کلهٔ «چین را کی باخت؟» [منافع آمریکا در چین را کی به باد داد؟] پیدا نشود... «ایران را کی باخت؟» [منافع آمریکا در ایران را کی به باد داد؟] نمیشد کاریش کرد، وقتی داری در کشوری کار میکنی و بعد اوضاع عوض میشود، دیگر ته ذهن همه در وزارت امور خارجه همین است.
قطعا همین است که میگویید. ایران هم نمونهٔ حی و حاضرش. پیشتر گفتم که ما زیاد اشتباه کردیم، از رئیسجمهور بگیر بیا پایین تا مایی که در تهران بودیم، همه به بحران دامن زدیم. گمانم حرفی که میزنم کلا در تأیید همهٔ اینها است، اینکه به نظرم بعد افتادن اتفاق، آن ۵۳ نفر خوب از پسش برآمدند و اشتباهی نکردیم. بعد آزادی هم رفتار همکاران من سرافرازانه و شرافتمندانه بود. حالا که نگاه میکنیم، قطعا کلی کارها بود که طی سالهای منتج به آن بحران باید جور دیگری انجام میشد. اما خود آن زمان خیلی چیزی از این مسیرهای بدیل به گوش تو نمیخورد... ایران را کی باخت؟
تبدیل نشد به مسالهای سیاسی.
تبدیل نشد به مسالهای مثل چین. گمانم تا حدی صرفا به این دلیل که همه اشتباه کرده بودند و میخواستیم از قضیه رد شویم و پشت سرش بگذاریم. فکر میکنم اساسیتر که نگاه کنیم ــ قطعا دیدگاه من است دیگر ــ اصلا ایران کشور ما نبود که ببازیمش. ایران را شاه باخت. ایران را حلقهٔ دور و بریهای او باختند. بله، از نگاه امروز کارهایی بود که ما باید میکردیم، باید سعی میکردیم به شاه مشاوره بدهیم فلان کار یا بهمان کار را بکند. اما حتی اگر این را هم بپذیریم، باز هم ما میتوانیم به هر دولت یا رهبری ــ به خصوص رهبری چنان خودکامه ــ بگوییم چه کند و کی آن کارها را بکند و بعد دیگر فقط انتظار داشته باشیم گوش کند.
سر قضیهٔ چین این گفتنها جلوی چیزی را نگرفتند. آن کشور کمونیست شد دیگر. آن زمان ایران را اسلام رادیکال گرفت، اما ایران کمونیست نشد.
خوشبختانه دست کمونیسم نیفتاد. به نظرم چیزهایی هست که باید آن زمان دقیقتر و ژرفتر بررسی میشدند، راستش به خصوص... آنجا ما ۵۳ خوک خلیج گینه بودیم... این ماجرا تازه شروع رواج گروگانگیری و تروریسم در دنیا بود... باید در سالهای بعدش مراقبتهای روانی، پزشکی و جسمی مستمری از ما میشد، یا دستکم یکی، دو سالی. این اتفاق نیفتاد.
بر میگردم به نکتهای که گفتید. به نظرم قطعا در ذهن ما آدمهای آن نسل وزارت امور خارجه که هنوز هم سر کاریم، یک دکمهای هست که میشود فشارش داد تا اشتباهاتی را که میکنیم، به یادمان بیاورد. این دکمه به خصوص یکی از کلیشههای محبوب من در آن دوره را یادم میآورد... «همیشه حکمتی را که عرف و پذیرفته شده، به چالش بکش.» ما در دهههایی که منتهی شد به گرفتن سفارتخانه، خرد و حکمتهایی عرف شده را به چالش نکشیدیم، در دههٔ هفتاد [دههٔ پنجاه شمسی] که قطعا به چالش نکشیدیم؛ آن موقع حکمت عرف زمانه میگفت اگر چه شاه مستند و خودکامه است اما خودش پیشگام تحول و انقلابی چشمگیر در کشورش هم هست.
خیال ما زیادی از شاه راحت بود، اما این قضیه از جیمی کارتر شروع نشد. زودتر از اینها شروع شد و به موقعش هم بابت به چالش کشیدن ناکافی حکمت عرف، هزینهاش را دادیم. فهممان از اینکه در ایران چه خبر است، از اینکه این کشور راه اشتباهی را در پیش گرفته، ناکافی و کژ و کوژ بود ــ احساس غلطی که یک رهبر سیاسی باهوش میتواند ازش سوءاستفاده کند، ازش استفادهٔ سیاسی کند. آیتالله خمینی نشان داد ورای روحانی بودنش، یک رهبر سیاسی خیلی باهوش است.
در رابطه با ماجرای ایران درسها و عبرتهای کوچکتری هم هست. اینکه کلا ــ و مشخصا آن زمان ــ چطور باید در برابر تروریستها از خودمان حفاظت و دفاع بکنیم. چه جور دفاعی در پیش بگیریم. تدابیر امنیتیمان چی باشد، استفادهمان از تفنگدارها، کارکنان سفارت. حالا دیگر دربارهٔ این حرف زدهایم که چه جور تدابیر امنیتیای برای کاغذهای سفارتخانه مناسب است، موقعش که شد، چطور بتوانیم نابودشان کنیم.
شاید پیشتر هم اشاره کردهام اما میخواهم مشخصا اشاره و تأکید کنم که به نظرم رستهٔ امنیتی تفنگداران ما در تهران همان جوری عمل کردند که ازشان انتظار داشتیم عمل کنند. آنها برای جنگیدن و زد و خورد آنجا نبودند. وظیفهٔ رستهٔ امنیتی تفنگدارها این نیست. کار آنها خریدن زمان، شاید تأمین امنیت داخل سفارتخانه در برابر تک حوادث تروریستی و در صورت لزوم استفاده از مجوز شلیک برای دفاع از جسم و جان آدمها است، نه دفاع کردن از جمع در برابر تودهای عظیم از آدمها. این کار فقط مشکلات را بیشتر میکند.
یک درس مهم هم از همهٔ این ماجراها گرفتیم، اینکه سفارتخانهها و خانهها هر قدر هم تدابیر امنیتی در برابر حملات تروریستی و امور مخل امنیت داشته باشند، باز اگر تضمین دولت را نداشته باشی که به شما اطمینان بدهد به موقعش با استفاده از زور به دفاع ازتان در خواهد آمد، همهٔ آن تدابیر امنیتی بیفایده است.
قصد من بررسی این نیست که کجای کار درست بود و کجای کار غلط. به خلاف ارتش آمریکا، به اینجاها که برسیم، میرویم سر مبحث بعدی. امیدوارم نهایتا به حاصلی برسیم که آدمها بتوانند برای بررسی عملکرد ــ خوب و بد ــ دیپلماسی آمریکا ازش استفاده کنند، حاصلی بازتابدهندهٔ دانش و دانستههایی که خیلی سخت به دست آمده، تا شاید بشود به نسل بعدی انتقالش داد. جسته گریخته است اما فکر میکنم دستکم میشود ازش درسهایی گرفت.
کاملا درست میگویید و به خصوص مقایسهتان با ارتش خیلی درست است. پای بررسی که باشد، آنها خیلی بهترند. گمانم میشود گفت واردتر و دلمشغولترند به این کار. به هر حال تا جایی که من میدانم، بعد همهٔ کارهایشان مشغول بررسیهای مفصلی میشوند تا ببینند چی میشود از ماجرا یاد گرفت. نه فقط برای اینکه مشخص کنند چی درست بوده و چی غلط، بلکه برای اینکه ببینند چی میشود از ماجرا یاد گرفت. ما واقعا این جوری ته و توی ماجرای ایران را نکاویدیم.
اما در مورد آن کلیشهٔ کلی که حرفش را زدم، به چالش کشیدن حکمت عرف شده، چیزکی یاد گرفتیم. فکر میکنم این آموختهمان خیلی روی کارهایی که قرار است بکنیم تأثیر بگذارد. کاری که دیپلماتها میکنند همین است دیگر. دیپلماتها میروند به مأموریت تا سر دربیاورند مردم چه طور فکر میکنند و چرا آن طوری فکر میکنند و آن طوری رفتار میکنند. اگر خیالمان خیلی و زیادی بابت چیزی که به نظرمان همخوان با اهدافمان میآید، راحت باشد، خب، توی بد دردسری افتادهایم.
در جریان ماجراهای تهران کلی چیزهای کوچک یاد گرفتیم. قطعا در مورد رفتار و برخورد با هراسافکنان چیز یاد گرفتیم. قطعا در مورد حفاظت از سفارتخانهها چیز یاد گرفتیم. قطعا در مورد اعتماد و تکیه کردن به تضمین دولتها چیز یاد گرفتیم. قطعا در مورد نگهداری از اسناد محرمانه چیز یاد گرفتیم. قطعا در مورد کارکنان سفارتخانه چیز یاد گرفتیم. اما همهٔ اینها حول مسالهٔ سیاسی جامعتری رخ نمودند که خیلی درست و حسابی بهش پرداخته نشده است.
وقتی بعد موج اولیهٔ احساساتی که به آدم هجوم میآوردند، برمیگردی گذشته را نگاه میکنی... موج احساساتی جهانی هم بود دیگر... آیا الان بین شما و همکارانتان حس انزجار از ایرانیها یا دانشجوهای ایرانی هست؟ فکر کنم حتما تلخی مهیبی در کامتان مانده.
نه. فکر نمیکنم واقعا هیچکدام از همکارانم با تلخکامی از مواجههشان با ایرانیها از آنجا برگشتند. بعضی در لحظهای که برگشتند، احساس میکردند اشتباههایی از طرف دولت خود ما بوده. بعضی از این نگرانیهای همکاران من در دیدار جیمی کارتر با ما در ویزبادن به زبان هم آمدند. بیان چندتایی از همکارانم خطاب به او خیلی تند بود، اما حال و هوای دیدار کلا احترامآمیز بود. داشتیم با مردی حرف میزدیم که تا چند ساعت قبلترش رئیسجمهور ایالات متحده بود، لباس رئیسجمهوریاش هنوز تنش بود. اما تا جایی که به ایرانیها مربوط میشود، به نظرم همکارانم همچون احساساتی نداشتند. با ایرانیهای خاص مشکلاتی داشتیم، به خصوص با آنهایی که ما را نگه داشته بودند. میدانم دیدگاه همکارانم که توی محوطهٔ سفارت بودند، در مورد چندتایی از آن آدمها خیلی تند است. تصادفا یکیشان امروز [سال ۱۹۹۳] سفیر ایران در سودان است، کشوری که پول و ایدئولوژی ایران، ایدئولوژی انقلابی، آن را فرا گرفته و مشخصا برای مصریها مشکلات و دردسرهایی هم به بار آورده. نمایندهٔ ایران در خارطوم، فارغالتحصیل مدرسهای در تهران است. از تهران رفت به لبنان و شد اولین کاردار حکومت تازهٔ ایران در لبنان. در دههٔ هشتاد میلادی [دههٔ شصت شمسی] نقش خیلی مؤثری در قدرت گرفتن جهاد اسلامی داشت. حالا مقامش ارتقا یافته به سفیری؛ در خارطوم سفیر است. ما خیلی از این قضیه خوشحال نیستیم.
خود من شخصا امیدوارم روال صدور ویزای آمریکا آنقدری دقیق باشد که تا ابد مانع و سد راه ورود تک تک آن گروگانگیران به خاک ایالات متحده شود، چه برای سکونت، چه برای سفر. آزردگیام ازشان تا این حد است و خواهد بود. زندگیشان باید عجین با آن چیزی باشد که من اشتباهشان میدانم، اشتباهی که به گمانم در تحلیل نهایی خواهند فهمید هزینهٔ عظیمی برای خودشان و کشورشان داشته.
این نگرانی در من هست که خشم آمریکا، خشم مردم آمریکا، از اتفاقاتی که در تهران افتاد، باعث شود ایرانیها را به چشم آدمهایی بدذات ببینند. آن زمان دلواپس بودم دانشجوهای ایرانی، که تعدادشان اینجا زیاد هم بود، اذیت شوند. بعضیشان واقعا اذیت شدند، گیریم تعدادی حقشان هم بود.
بعضیشان جزو تظاهرکنندهها در اینجا بودند.
بعضی تظاهرات کردند و خودشان باعث اذیت شدنشان شدند. تظاهراتشان کمکی هم نکرد به هدفشان برسند. امروز با توجه به تعداد ایرانیهایی که اینجا در آمریکا زندگی میکنند، ما دومین کشور دنیا در تعداد آدمهای فارسیزبان هستیم. تعداد خیلی زیادی آدم بعد انقلاب آمدهاند. طبیعی است بعضی دانشجویانی که آن زمان اینجا بودند، ماندند. ایرانیها هنوز هم در ایالات متحده تا حدی بدناماند، بابت اتفاقات آن زمان. مایهٔ تأسف است چون این آدمها دارند اینجا بین ما زندگی میکنند دیگر. اغلبشان آدمهای خیلی محترم و متین، آدمهای خیلی لایقیاند. فکر نکنم هنوز هیچ کدامشان به مرتبهٔ نمایندهٔ کنگره شدن رسیده باشند، اما گمانم یک روز میرسند.
من هر کاری بتوانم میکنم تا به یاد آدمها بیاورم در شأن ما نیست ــ این را از همان اول میگفتم ــ تلافی ماجرا را سر ایرانیهایی که اینجا زندگی میکنند، دربیاوریم. راستش به اولین سفرم به تهران در دههٔ هفتاد [میلادی] که فکر میکنم، خاطراتی عزیز یادم میآید و هر قدر هم هنوز سخت باشد، واقعا امیدوارم روزی برگردم به تهران. حدس میزنم همین امروز هم بشود، اما نمیدانم بهم ویزا میدهند یا نه. دیگرانی میروند، چند نفری، اما نه خیلی زیاد، نه مثل قبل.
به هر حال بحران گروگانگیری ــ به قول معروف ــ هنوز با مانده، سالها بعد گرفتن سفارت. آن قدر با ما هست که الان بعد این همه سال هنوز رابطهمان با ایران برقرار نشده. قضیه از خیلی جهات غیرطبیعی است. آنجا جای مهمی است، چون از همه طرف روی منافع آمریکا در دیگر جاهای آن منطقه ــ منافعی مهم ــ تأثیر عظیم دارد و میگذارد. مهم است به خصوص چون این همه ایرانی دارند اینجا با ما زندگی میکنند. موضوع گروگانگیری و بحرانش هنوز آنقدر با ما مانده که حکومت ایران هنوز هم دارد در سیاست خارجیاش از ابزار و روشهایی مشابه استفاده میکند، هنوز هم، بعد این همه سال که ما آزاد شدهایم. فشار و سنگینی قضیه هنوز خیلی زیاد است و همین امروز هم تأثیر حسابی دارد روی اینکه دولت ما به چه چشمی ایران را نگاه میکند و به خصوص مردم آمریکا به چه چشمی ایران را نگاه میکنند.
حتی وقتی زمان برقراری مجدد روابط هم برسد، باز واشنگتن راه بسیار سختی خواهد داشت تا از پس آزردگی عمومی مردم آمریکا از ایرانیها بربیاید. سنگینیاش روی آینده هست و واشنگتن باید هوشمندانه و ماهرانه به این قضیه بپردازد تا بتواند حریفش شود. امروز هم ما و هم ایران، دولتهای هر دوی ما، حتی وقتی بالاخره بنشینیم و سعی کنیم حرف بزنیم، با خودمان کولهباری از احساسات و عواطف سر میز مذاکرات سیاسی میآوریم. به نظرم دیگر وقت این کارها گذشته. باید بنشینیم حرف بزنیم تا بالاخره قال قضیه را بکنیم و پشت سرش بگذاریم.
از ایران که برگشتید، به کجا رفتید؟
وقتی برگشتم، به همهمان مرخصی دادند. به هیچ کداممان فشار نیاوردند فردایش برگردیم سر کار. با ماشین که داشتیم بزرگراه را از فرودگاه با واشنگتن میآمدیم، بعضی تابلوهایی که زده بودند، واقعیت را یادمان آوردند، از جمله مشخصا یکیشان... «ادارهٔ مالیات ایالات متحده بازگشت شما را خوشامد میگوید.» بهمان کلی وقت آزاد دادند، مرخصی، تا خودمان را جمع و جور کنیم، تا توی زادگاههایمان در سرتاسر کشور مهمانیهای استقبالمان را برویم. باورنکردنی بود. این دوران خوشی خیلی طول کشید. به یک معنا هنوز هم ادامه دارد؛ آدمها تو را به جا میآورند یا خودت را معرفی میکنی و بعد میبینی انگار کل آن ماجراهای لعنتی باز در ذهن تقریبا همهٔ آمریکاییها زنده میشود.
جزئی از هویتتان شده. هر جایی بالاخره یکی میگوید «فلانی هم که گروگان بوده».
خیلی آمریکاییها هنوز یادشان میآید وقتی گروه ما برگشت به وطن، مثلا فلانی در جمع کجا بود. بنابراین قضیه هنوز با ما هست. گمانم خود من یکی از کسانی باشم که زنده نگهش داشتهام، چون از وقتی برگشتم، کلی سخنرانی دربارهاش کردهام. فرصتهایی داشتهام شگفت، تا برای صدها مخاطب حرف بزنم؛ کلی مخاطب جوان که از صحبت کردن برایشان خیلی لذت میبرم، چون فکر میکنم حرفهایی دارم که شاید چیزهایی را به یادشان بیاورد. برای جوانها که در مورد مشکلات امروز کشورمان حرف میزنم، به یادشان میآورم که وقتی کسی از دوردستها این کشور را نگاه میکند، تصویر بدی از ما جلوی چشمش نمیآید. بابت همان سلولهایی که ما گروگانها را تویشان نگه میداشتند، خیلی هم خاص و استثنایی جلوه میکنیم. این پیغامی است که من میکوشم بهشان بدهم. جدای از این هم باقی حرفهایم کلا در مورد به چالش کشیدن حکمتهای عرف شده و مرسوم شده است و رویارو شدن با تغییرات و تحولات عرصهٔ دیپلماسی و دنیایی که دارد پیش میرود. پنجشنبه 27 تير 1398 21:26
اخبار مرتبط
آخرين تاريخ بازديد : پنجشنبه 23 فروردين 1403 12:35:9
|